Part 8 (انگشتر کجاست؟)

229 36 11
                                    


"جیسو"

آروم از پله ها پایین اومدم معلوم نبود جین میخواست منو کجا ببره حتی دیروز وقتی که واسه ناهار رفتم پایین هم، نبود.... اونوقت امروز صبح چیون فقط اومد بهم گفت خودمو واسه مهمونی آماده کنم بعدم طبق معمول بدون اینکه توضیحی بده یا منتظر جوابی از جانب من باشه، رفت....
پوفی کشیدم.... به پایین پله ها که رسیدم، چیون با دیدنم به طرفم اومد : آقا پایین منتظرته
باشه ای گفتم و به سمت در رفتم.... بعد از خروج، از پله های کوتاه ایوون پایین اومدم.... با باد سردی ک۶ اومد، دستامو جمع کردم و لرزی خوردم.... با دیدن جین و دویکا که تو فاصله ی خیلی نزدیکی در حال صحبت بودن، سر جام ایستادم.... جین با آرامش به حرفهای دویکا که تقریبا تو بغلش بود، گوش میداد.... برعکس زمان هایی که پیش من بود.... پوزخندی از این حقیقت تلخ روی لبم نشست....
هنوز متوجه حضورم نشده بودن که با عطسه ی کوتاهی که زدم، هردوشون به سمتم برگشتن.... جین با دیدنم بهم اشاره کرد که برم تو ماشین.... به سمتشون رفتم؛ دویکا بی توجه به من رو پاشنه ی پاش بلند شد و بوسه ی کوتاهی به لبهای جین زد.... با دیدن اون صحنه، قلبم برای بار هزارم تیکه تیکه شد و من درد شکسته شدنش رو به راحتی حس کردم.... جین آروم چیزی کنار گوشش زمزمه کرد اونم سری تکون داد.... ازش جدا شد و داخل ماشین نشست؛ دویکا بعد از خداحافظی از جین، برگشت.... با نگاهی که پر از تمسخر بود، به سمتم قدم برداشت.... خواستم از کنارش رد بشم که بازومو گرفت.... متعجب نگاهش کردم که با صدای آرومی گفت : فراموش نکن که جین بخاطر امنیت من با تو ازدواج کرد فک کنم اون شب خیلی واضح همه چیز رو متوجه شدی... درسته؟
سرمو پایین انداختم و حرفی نزدم.... میخواست هشدار بده از شوهر خودم دور باشم یا عاشق مردی که رسما باهاش ازدواج کردم، نباشم؟!
+ میدونم حافظه ی خوبی داری و اینارو فراموش نمیکنی درست مثل من که حرفا و بوسه های عاشقانه ی اون شبمون رو یادم نرفته
بغض گلومو گرفت.... با ناراحتی نگاه از صورتش گرفتم.... پوزخند صدا داری زد و ادامه داد : و همینطور سیلی اون شبت که به زودی پسش میگیری
و دستشو از بازوم برداشت و با قدم های سریع به سمت عمارت رفت....
بغضمو به سختی قورت دادم و با رفتن به طرف ماشین، عقب نشستم و در رو بستم....
با نشستنم جین بدون اینکه نگاهی بهم بندازه، رو به راننده گفت که حرکت کنه....
باید چیکار میکردم!... یه گوشه میموندم و شاهد رابطه ی عاشقانه ی همسرم با زنی دیگه میبودم؟!... یا باید تلاشم رو برای به دست آوردن قلب سخت این مرد میکردم؟!...
آهی کشیدم و با تکیه دادن سرم به شیشه، به بیرون خیره شدم.... چشمهام رو با خستگی بستم تا تا کمی احساس سرگیجه ای که بهم دست داده بود، کمتر بشه....

_______________________________________

"جنی"

همینطور که دستم دور بازوی تهیونگ بود، وارد کلوپ شدیم....
مردم در حال رقصیدن بودن و آهنگی با صدایی بلند در حال پخش بود....
به سمت میزی که جلوی استیج قرار داشت رفتیم و روش نشستیم؛ به دختری که لباس تنگ و کوتاهی تنش بود اشاره کرد برامون ویسکی بیاره
دختر با لبخند عشوه گرانه ای به سمتمون اومد و بطری رو روی میز گذاشت تهیونگ بدون اینکه سرشو بلند کنه بطری رو برداشت و رو بهش گفت : میتونی بری
بعد از رفتنش لیوان پر از ویسکی رو به سمتم گرفت از دستش گرفتم و قلپ کمی زدم . امشب نباید مست میشدم .
+ نظرت چیه؟
به سمتش برگشتم : در مورد؟
دستشو روی پشتی مبل گذاشت : اینجا
لیوان روی میز گذاشتم و تکیه دادم : قشنگه
به سمتم برگشت : قشنگه؟
سری تکون دادم پوزخندی زد و لیوانشو سر کشید و روی میز گذاشت .
چند دقیقه ای گذشته بود که با نشستن شوگا و مردی رو مبل روبرو
تهیونگ از جاش بلند شد و با لبخند به سمتشون رفت و دستش به سمت مرد دراز کرد : سلام جناب جانگ
مرد هم با لبخند از جاش بلند شد و باهاش دست داد : سلام
+ ممنونم که به مهمونی امشب اومدید
مرد خنده ی کوتاهی کرد و سری تکون داد.
تهیونگ لبخندی بهش زد و برگشت سر جاش. کنار گوشم خم شد و آروم زمزمه کرد : قیافه ی هر کسی که اینجا میبینی رو به خاطر بسپار مخصوصا همین مرد . جانگ هوسوک
با شنیدن اسمش شوک زده نگاش کردم : جانگ هوسوک؟
تهیونگ سری تکون داد و لیوانش رو دوباره از ویسکی پر کرد
به هوسوک نگاه کردم خودش بود نامجون همیشه در موردش بهم میگفت
"فلش بک"
نامجون : یادت باشه من فقط یه چیز میخوام
منتظر نگاش کردم که ادامه داد : میدونی داخل اون انگشتر چیه؟
حرفی نزدم تا الان بهم نگفته بود اما همیشه دلم میخواست بدونم داخلش چیه که همه اینطوری در به در دنبالشن
+ تمام گند کاری های دویل و مجموعه های جانگ داخلشه.
_ یعنی هیچ ربطی به تو نداره؟
+ معلومه که نه
_ پس چرا میخوایش؟
پوزخندی زد : این دقیقا همون چیزیه که باید تو این راه یاد بگیری.
_ چی؟
+ کنار زدن دوست دشمنت
گنگ نگاش کردم همونطور که با خودکار توی دستش بازی میکرد گفت: خودت که میدونی دویل دشمن منه
نیشخندی زد و گفت : و شریک دویل میشه مجموعه های جانگ
"پایان فلش بک"
سعی کردم آروم باشم نفس عمیقی کشیدم....
زیر گوش تهیونگ خم شدم و آروم گفتم : من میرم به صورتم آب بزنم گرمه
سرشو تکون داد و چیزی نگفت....
از جا بلند شدم و از میز دور شدم....
خواستم برم سمت دستشویی که با همون دختری که اولین بار دیده بودمش در حالی که کنار جیمین نشسته بود و سرش پایین بود، مواجه شدم....
با تعجب و قدم های محکم به سمتشون رفتم و  کنارشون ایستادم.... جیمین که مشغول حرف زدن زیر گوش دختری که رو پاش نشسته بود و با عشوه لبخند میزد بود سرش بلند کرد و با دیدنم یه ابروشو بالا انداخت.... بی توجه بهش، دست اون دختر رو گرفتم و بلندش کردم که جیمین با اخم گفت : چیکار میکنی؟
با نیشخند گفتم : چند لحظه خودتو با سوگولیات مشغول کنی، الان میارمش
و بی توجه به قیافه ی عصبیش دست اون دختر و کشیدم که صداش برام اومد : آی...آروم تر
به سمت اتاقی که فقط مهمونای وی آی پی اجازه ی ورود بهش رو داشتن، رفتم.... کارتشو که تهیونگ بهم داده بود در آوردم و روی اسکنر گرفتم بعد از تایید وارد شدیم دستش ول کردم درو بستم و به سمت دختر برگشتم....
لبخندی زدم و بهش نزدیک شدم : اسمت چیه؟
آروم گفت : رز
سری تکون دادم : من جنی ام. منو یادته درسته؟
سرشو به معنی آره تکون داد .
_ پس دقیقا یادته اون روز چه اتفاقاتی افتاد نه؟
بازم سرسو تکون داد .
دستمو روی شونش گذاشتم : پس باید اون انگشترو یادت باشه اینطور نیست؟
سرشو پایین انداخت .
تکونش دادم : چرا جواب نمیدی؟
با صدای آروم گفت : انگشتر دست من نیست
تقریبا داد زدم : چیییی؟؟؟؟
با ترس نگام کرد : باور کن گمش نکردم
_ پس کجاست ؟
+ تو گاو صندوقی که لوازم مهمم رو نگه داری میکنم.
_ به جز من کسی از اون انگشتر خبر داره؟
کمی مکث کرد : آ...آره
_کی؟
+جیمین

♠️{𝔻𝕖𝕧𝕚𝕝'𝕤 𝕣𝕚𝕟𝕘}♦️Where stories live. Discover now