"لیسا"آروم از اتاق خارج شدم و با قدم های آهسته به سمت اتاقش رفتم.... من تصمیمم و گرفته بودم.... به هر حال این آخرین فرصتی بود که میتونستم ازش استفاده کنم.... نفس عمیقی کشیدم.... صورتم و عادی نشون دادم و آروم در و باز کردم.... جانگ کوک روی تخت دراز کشیده بود که با صدای در به سمتم برگشت.... با دیدنم، متعجب روی تخت نشست....
بعد از بستن در، با لبخند به سمتش رفتم و کنارش نشستم : داشتی میخوابیدی؟
تند سرشو به معنی نه تکون داد.
بهش نزدیک تر شدم و دستش و گرفتم؛ کار هام دست خودم نبود انگار کنارش بی اختیار می شدم.... نمیدونم چی شد که اون حرف از دهنم بیرون اومد؛ اما هر چقدر ناخواسته هم بود حرف دلم بود.... با صدای آروم همونطور که تو چشم هاش خیره شده بودم، گفتم : دوستت دارم
با شوک نگام کرد.... انقدر بی پرده و صریح حرفمو زده بودم که حتی قدرت پلک زدنم نداشت.... لبخندی به صورت متعجب و بامزش زدم....
صورتم و بهش نزدیک کردم و بوسه ی آرومی به گونش زدم که از شوک خارج شد.... خودمم نمیدونستم کی و چرا فقط میدونستم که من این پسر و دوست دارم.
صورتم و تو فاصله ی کمی ازش نگه داشتم و گفتم : تو چی؟
با سوالم به خودش اومد و سرشو پایین انداخت.... همونطور که با انگشتاش بازی میکرد گفت : تو.... تو هم.... میخوای.... ازم استفاده کنی؟
لبخندم محو شد.... گنگ نگاهش کردم که ادامه داد : تو هم میخوای مثل بقیه.... ازم استفاده کنی درسته؟
دست چپمو بالا آوردم و روی صورتش گذاشتم.... با ناراحتی زمزمه کردم : این چه حرفیه من چرا باید ازت استفاده کنم؟
با بغض گفت : چرا باید نامزدتو ول کنی و عاشق من باشی؟
دیگه نتونستم تحمل کنم و محکم لبام و روی لباش گذاشتم.... حرفش قطع شد با تعجب و چشم های درشت شده نگاهم کرد.... همونطور که میبوسیدمش، روی پاهاش نشستم و پاهامو دو طرف بدنش قرار دادم.... صدای ضربان قلبش و حتی منم میتونستم بشنوم البته مال خودمم کمتر از اون نبود.... یکی از دستام و لای موهاش فرو بردم و اون یکی رو روی بدنش کشیدم.... تا بالای دیکش، نگه داشتم.... انگار بلد نبود ببوسه و این من بودم که لباش رو به بازی گرفته بودم.... حتی اولین بار هم که منو بوسید، فقط لباش روی لبام بود و کاری نمی کرد.... آروم زبونمو وارد دهنش کردم و بوسه ی خیسی رو شروع کردم.... اونم آروم همراهیم میکرد.... دستاشو دور کمرم حلقه کرد و منو به خودش فشرد.... با کم آوردن نفس ازش جدا شدم....
آروم زمزمه کرد : نامزدتم همینطوری میبوسی؟
با ناراحتی پرسید و من با بدجنسی جواب دادم : آره
میخواستم ببینم عکس العملش چیه! سرش و پایین انداخت و چیزی نگفت.... ناخودآگاه لبخندی روی لبم نشست.... دستمو زیر چونش گذاشتم.... سرشو بلند کردم.... به چشم هاش که با غم نگاهم میکرد، خیره شدم و با لبخند کجی گفتم : اما باهاش رابطه نداشتم
گنگ نگاهم کرد.... دستم و بردم پایین و از روی شلوار، دیکشو گرفتم که لرزی خورد....
تازه متوجه منظورم شد.... خواست چیزی بگه که انگشتمو روی لبش گذاشتم : هیشش.... هیچی نگو
سرم و زیر گلوش فرو بردم و بوسه ی ریزی بهش زدم.... در همون حین زیپ شلوارش و پایین کشیدم.... دستم و داخل لباس زیرش فرو بردم و دیک سفت شدش و گرفتم که لرز دوباره ای خورد. لبخندی زدم و آروم گفتم : چقد زود تحریک شدی.
سر بلند کردم و بهش نگاه کردم : خودتو بسپار به من
دستام و دو طرف شونه هاش گذاشتم و خوابوندمش روی تخت....
قفسه ی سینش بالا و پایین میشد. پشت کرده بهش نشستم آروم تی شرت و شلوارم و در آوردم و انداختمشون زمین.... به سمتش برگشتم.... چشم هاش و بسته بود.... با لبخند به سمتش رفتم و روش نشستم.... سرم و پایین بردم و بوسه ی آرومی به قلب بی قرارش زدم.... چشم هاش و باز کرد؛ انگار با دیدنم بی قرار تر از قبل شده بود اما سعی میکرد خودش و کنترل کنه.... دکمه هاش و یکی یکی باز کردم که صداش اومد : این...این...اشتباه نیست؟
آهی کشیدم.... به هر حال دیگه نمی تونستیم با هم باشیم و این آخرین فرصتمون بود.... پس باید ازش استفاده میکردیم....
_ نه اشتباه نیست
پیرهنش رو در آوردم و روی شکمش نشستم....
خم شدم و بوسه ای به لباش زدم.... آروم پایین اومدم و به سمت گردنش رفتم.... مک آرومی به گردنش زدم که ناله ی کوتاهی کرد.... همونطور که لبام و روی بدنش میکشیدم، پایین رفتم....
شلوارش و پایین کشیدم.... چشم هاش و بست انگار از من خجالت میکشید.... دیکش و به دست گرفتم؛ خم شدم و لیسی بهش زدم که تکونی خورد.... کامل دیکش و داخل دهنم فرو بردم و براش ساک زدم.... تند تند سرم و حرکت میدادم اونم ناله های بلند میکرد.... با حس نزدیک بودنش، سر بلند کردم.... چشم هاش و باز کرد.... انگار میخواست بگه چرا تموم کردی.... لبخندی بهش زدم.... دستمو به سمت چفت سوتینم بردم و آروم بازش کردم.... چشم هاش جای جای بدنم می چرخید.... آروم شرتم و پایین کشیدم و انداختمش زمین.... روش نشستم که دوباره ناله ای کرد.... بدنای داغمون که به هم برخورد کرده بود، بی قرار ترمون میکرد.... دستش و گرفتم و نیم خیز شدم....
+ چی...چیکار میکنی؟
انگشت اشارش و گرفتم : باید اینکارو کنی
و آروم وارد خودم کردم....
_ آهه.... ای....این....طوری....درد....کمتره....
مچش و گرفتم و دستش و داخلم حرکت دادم....
+ آه...خی...لی...داغی...
حرکت دستش و تند کرد انگار داشت یاد می گرفت.... دستامو دو طرف بدنش گذاشتم.... با حس نزدیک بودنم، تقریبا داد زدم : بسه
انگشتش و ازم خارج کرد.... پایین رفتم و خودمو روی دیکش تنظیم کردم.... آروم روی دیکش نشستم.... با حس چیز بزرگی که واردم شد، ناله ی بلندی سر دادم.... دستاش و دو طرف کمرم گذاشت : درد....داری؟
سرم و به معنی نه تکون دادم و آروم حرکت کردم....
+ آه.... خیلی گرمه
خودش شروع کرد به ضربه زدن....
_ محکم...آهه...تر
ضربه هاشو محکم تر کرد.... سینه هامو توی دستش گرفت و فشار داد....
+ من...دارم...میام...
آروم از روش بلند شدم و دستم و دور دیکش گذاشتم.... دستم و حرکت دادم و بالا پایین کردم.... بعد از چند لحظه با ناله ی بلندی، خالی شد....
همونطور که نفس نفس میزدم ، کنارش دراز کشیدم.... محکم بغلم کرد و منو به خودش فشرد.... با بی حالی زمزمه کرد : عاشقتم
لبخندی روی لبم نشست و از خستگی زیاد خوابم برد.... اون شب سعی کردم به این فکر نکنم که از فردا دیگه نمیتونم بهش نزدیک بشم.... سعی کردم به این فکر نکنم که تا چند هفته دیگه قراره با جیهوپ ازدواج کنم.... فقط به خودمون دوتا فکر کردم.... فقط فکر کردم که چقدر این پسر رو دوست دارم....________________________________________
"رز"
بدون اینکه تقلا کنم همراهشون میرفتم. میترسیدم بلایی سرم بیاره از طرفی هر سه هم اسلحه داشتن.
دستام بسته بودن و واقعا درد میکردن.
یکیشون همراه من سوار صندلی عقب شد و اون دو نفر جلو نشستن و بدون اینکه چیزی بگن، به سمت جایی که نمیدونستم کجاست حرکت کردن....________________________________________
"جیسو"
با قدم های آروم از پله ها پایین رفتم. هر چقدر نزدیک تر میشدم صدای داد هم واضح تر می شد. آروم به سمت انبار رفتم. درش باز بود و صداها واضح میومدن....
کنار در به دیوار تکیه دادم که صدای ترسیده ی اون مرد برام اومد : من...من...متاسفم
داد زد : خفه شو فقط بگو کجاست!؟
اون مرد با تته پته جواب داد : پی...ش...ای...ایل...وون...
برام جای سوال بود که چه اتفاقی افتاده....آروم سرمو جلو بردم و به داخل نگاه کردم....با تیری که پرتاب شد و با مردی که بی حال زانو زده بود و تمام سر و وضعش خونی بود، برخورد کرد وحشت زده جیغی زدم و دستم و جلوی دهنم گذاشتم که باعث شد چند نفری که اونجا بودن، متعجب به سمتم برگردن. جین که با تفنگ روبروش ایستاده بود، با دیدنم تفنگو پایین آورد. بعد از بین رفتن تعجبش، اخم جاشو گرفت. احساس کردم نمیتونم اونجا بمونم پس سریع برگشتم و به سمت خونه دوییدم. بعد از داخل شدن، مستقیم به سمت اتاقمون رفتم. درو قفل کردم و پشت در نشستم. شوک بزرگی بهم وارد شده بود شاید هیچوقت باور نمیکردم جین بتونه آدم بکشه مگه اینکه با چشم خودم ببینم.
با مشتی که به در خورد و پشت بندش صدای فریاد جین ترسیده خودمو بیشتر به در چسبوندم.
+ جیسو درو باز کن.
بهش توجهی نکردم. واقعا سخت بود قبول کردنش.
+ باتوام میگم باز کن
_ باز نمیکنم!
سکوت کرد. برای چند لحظه صدایی ازش نمیومد که صدای چرخیدن کلید توی قفل در اومد. بلند شدم و با تمام زورم فشارش دادم تا باز نشه اما محکم هولش داد و باعث شد پرت بشم رو زمین.
با عصبانیت داخل شد و به سمتم قدم برداشت : کی بهت اجازه داد بیای اونجا؟
_ خودم
+ تو هیچ حقی نداری باید از من اجازه بگیری
متقابلا داد زدم : تو هم هیچ حقی نداری من هر کار دلم بخواد انجام میدم
لگد محکمی به پام زد : صداتو بیار پایین!
_ نمیااارم
با حرص چکی توی صورتم زد. احساس میکردم تقریبا عادتم شده بود که هر چند باری ازش ضربه بخورم. حقیقتِ تلخ اما واقعی بود.
صداشو بالا تر برد: دهنتو ببند
با گریه بلند شدم و روبروش ایستادم و اونقدر بلند داد زدم که گوشای خودمم سوت کشید : نمیخواام نمیبندم خسته شدم از بس مثل یه زندانی باهام رفتار کردی از وقتی باهات ازدواج کردم، تمام زندگیم به هم ریخته هیچ روز خوشی نداشتم. واقعا دیگه نمیتونم تحمل کنم
مشتی به سینش زدم : ازت بدم میاد
مشت دیگه ای زدم و با داد ادامه دادم : از تو و این خونه ی لعنتی بدم میاد از دویل بدم میاد از این زندگی جهنمی متنفرم
و بدون اینکه نگاه دیگه ای بهش بندازم با گریه به سمت تخت رفتم و روش دراز کشیدم.
با صدای بسته شدن در، متوجه رفتنش شدم . نفس راحتی کشیدم و بلند تر زدم زیر گریه. اونقدر دلم گرفته بود که میتونستم تا فردا گریه کنم.
YOU ARE READING
♠️{𝔻𝕖𝕧𝕚𝕝'𝕤 𝕣𝕚𝕟𝕘}♦️
Fanfictionگاهی برای زنده ماندن مهراها را طوری میچینی که خودت برنده ی بازی شوی.... آنها هم همانطور بودند.... مهره های در بازی ای که سرنوشت برنده اش را از قبل تعیین کرده بود.... نام فیک : انگشتر شیطان ژانر : درام، هیجانی، عاشقانه، اسمات، معمایی، پلیسی کاپل ها :...