Part 25 (انتقام)

219 33 6
                                    

با صدای زنگ در از کنار جیهون که تازه خوابیده بود، بلند شدم.... با تعجب به سمت در رفتم.... من منتظر کسی نبودم.... تو چشمی رو نگاه کردم و با دیدن تهیونگ، تعجبم برابر شد.... سریع در و باز کردم.... دست تو جیب پشت در ایستاده بود که با باز شدنش بدون اینکه چیزی بگه، از کنارم رد شد و وارد خونه شد.... در و بستم و جلوش ایستادم : کجا؟
+ نمیخوای مهمونتو دعوت کنی بشینه؟
مهمونم پرروعه خودش هر کاری بخواد میکنه
بلند گفت : من...
سریع دستم و روی لبش گذاشتم : هیششش آروم تر
گنگ نگام کرد.... با سر به جیهون که گوشه ی کاناپه خودشو جمع کرده بود و خوابیده بود، اشاره کردم : خوابیده...
و دست از روی لبش برداشتم... با لحن آهسته تر پرسید : این داداشته؟
_ اوهوم
به مبل اشاره کردم : بشین
باشه ای گفت و نشست....
_ چطور اینجا رو پیدا کردی؟
بدون اینکه بهم اجازه ی فکر کردن بده، دستمو گرفت و کشید سمت خودش.... جفت خودش نشوندم.... شوکه تو اون فاصله ی کم به چشمهای شیطونش خیره شدم و پشت هم پلک زدم....
+ هر چیزی که به تو مربوط بشه، راحت پیدا میکنم
از شوک خارج شدم و اخمی کردم.... سعی کردم از بغلش بیرون بیام اما سفت تر نگهم داشت.... با جدیت گفتم : ولم کن!
سرش رو بهم نزدیک کرد : بعد از اینکه از اداره رفتی، خیلی فکر کردم
منتظر نگاهش کردم که ادامه دادم : میدونم که نمیتونی بعد از سالها جنگیدن، از هدفی که بخاطرش زندگی کردی دست بکشی... میدونم که نمیتونم منصرفت کنم برای همین... میخوام بهت کمک کنم اما به یه شرطی...
یکی از ابروهامو بالا انداختم و پرسیدم : به چه شرطی؟
+ به شرطی که با نقشه ی من پیش بری
خواستم جوابش رو بدم که سرش رو تو یک سانتیم نگه داشت و بی توجه به صورت متعجبم با شیطنت پرسید : جیهون خوابش سنگینه مگه نه؟
و لباش رو به لبهام چسبوند.... با چشمهای درشت شده به صورت خندون و چشمهای بستش خیره شدم.... یکی از دستاش رو دور کمرم حلقه کرد و اون یکی رو لای موهام فرو برد.... لبهاش رو به آرومی تکون میداد و با ملایمت میبوسیدم.... بعد از گذشت چند ثانیه، با کم آوردم نفس ازم جدا شد و تو همون فاصله ی کم به صورت متعجبم نگاه کرد و تک خنده ای کرد.... به خودم اومدم و با حرص مشتی به بازوش زدم....
_ معلوم هست داری چیکار میکنی؟ ولم کن!
و هلش دادم.... اما یک سانتم تکون نخورد.... خسته از تلاشهای بی فایده، کلافه بهش خیره شدم : ولم کن!
+ هنوز حرفام تموم نشده!
_ خب ولم کن بعد حرف بزن... حتما باید تو این وضعیت حرف بزنی؟ من راحت نیستم اینطوری
+ اما من راحتم
کلافه پوفی کشیدم و با زدن چشم غره ای رومو به سمت دیگه ای برگردوندم.... نیمرخم کامل به سمتش بود....
صدای نفس عمیقش رو شنیدم....
+ جنی! نمیدونم که چه فکری درباره ی من میکنی... نمیدونم تو قلبت چه حسی نسبت بهم داری اما... من از احساس خودم مطمئنم... از اینکه عاشقتم، مطمئنم...
ضربان قلبم به شدن تند شده بود و با کلمه ی آخرش لرزش خفیفی از هیجان بهم دست داد که مطمئنم تهیونگ متوجهش شد.... از کی صداش جدی شده بود؟
دستش رو زیر چونم گذاشت و سرم رو به سمت خودش برگردوند.... مخالفت نکردم....
+ از این لحظه به بعد میخوام کنارت باشم... میخوام لحظه به لحظه خاطرات خوبی برات بسازم که جایگزین خاطرات بد گذشتت باشن... میخوام طوری ازت محافظت کنم که هیچکس جرعت چپ نگاه کردن به عزیز من رو نداشته باشه... دلم میخواد طوری کنارت زندگی کنم که هیچوقت از با من بودن پشیمون نشی... میخوام عاشقت باشم که عاشقم باشی...
با هر جمله ای که از دهنش خارج میشد، حرارت بدنم بالاتر میرفت.... مطمئن بودم که صورتم قرمز شده.... سرمو پایین انداختم و به دستهای لرزونم خیره شدم.... صدای گوشنوازش در نزدیکترین حالت ممکن به من بود....
+ امروز هم اگه عصبانی شدم، بخاطر این بود که نگرانتم... بخاطر ترس از دست دادنت بود... من نمیخوام از دستت بدم جنی! تو مهم ترین دلیل زندگی من هستی پس نباید ازم انتظار میداشتی که با لبخند تو رو به دل خطر بفرستم... الانم بخاطر خودت، میخوام بهت کمک کنم... میخوام انتقامت رو از نامجون بگیرم پس بهتره که بهم گوش بدی...
لبخند محوی روی لبم نشست.... آهسته سری به معنای باشه تکون دادم....
با حس نزدیک شدن و بعد قرار گرفتن لبهاش روی پیشونیم، اول تکونی خوردم.... با هیجان لب پایینم رو گاز گرفتم.... چطور میتونست انقد خونسرد باشه!؟
دستمو گرفت و سرشو عقب برد....
+ انتظار ندارم الان بهم جواب بدی ولی لطفا ازم فاصله نگیر... حتی اگه جواب نه باشه هم، به عنوان دوستت کنارت میمونم...
بهش نگاه کردم.... با تعجب....
+ مهم نیست چی بشه یا چه اتفاقی بیفته... هر چی هم که بشه، من کنارتم
لبخند مهربونی بهم زد و بلند شد....
+ منتظر جوابت میمونم
و همونطور که به طرف در میرفت، ادامه داد : فقط زیاد طولش نده
و از خونه خارج شد و منو تو اون وضعیت تنها گذاشت.... به قدری فکرم درگیر حرفاش شده بود که نمیتونستم تکون بخورم....

♠️{𝔻𝕖𝕧𝕚𝕝'𝕤 𝕣𝕚𝕟𝕘}♦️Where stories live. Discover now