Part 15 (ببخشید عزیزم)

207 36 10
                                    


"جنی"

با شنیدن صدای داد و فریاد، با تعجب به طبقه ی پایین رفتم. جین با عصبانیت داد زد : یعنی چی فرار کردن؟
با حرص وسایل رو میز پرت کرد روی زمین : چطوری فرار کردن؟
به سمت جیمین رفت : توی احمق داشتی چیکار میکردی
جیمین متقابلا فریاد زد : تو اگه دنبال دویکا نمیرفتی و بهش اعتماد نمی کردی این اتفاقا نمی افتاد اون تورو گول زد و با جانگ همکاری کرد اونوقت به من میگی احمق؟
جین کلافه روی مبل نشست سرشو بین دستاش گرفت : الان چه غلطی کنم؟
شوگا دستش و روی شونش گذاشت : آروم باش هوسوک مطمئنا بلایی سر جیسو نمیاره
جین بعد از کمی مکث یهو بلند شد و به سمت جیمین رفت : دختر خونده ی فیلیکس کجاست؟
جیمین با تعجب گفت : رز؟
با شنیدن اسم رز گوشام تیز شدن.
+ آره؛ کلوپه؟
جیمین با مکث گفت : آ...آره
+ بیارش
جیمین بهش نزدیک شد : میخوای چیکار کنی؟
پوزخندی زد : به جای لیسا میتونیم از این دختره استفاده کنیم
جیمین متعجب پرسید : منظورت چیه؟

________________________________________

"لیسا"

+ چیییی؟
_ هیسس آروم تر
کلافه دستشو روی سرش گذاشت : هیچ میدونی چیکار کردی؟؟ میدونی چه گندی زدی؟
_ خب میگی چیکار میکردم میذاشتم بمیره؟
داد زد : آره باید میذاشتی بمیره
پرستاری به سمتمون اومد و با جدیت رو به کای گفت : آروم تر آقا چه خبرتونه؟! دارین برای بیمارامون مزاحمت ایجاد میکنید
سریع بهش گفتم : متاسفم دیگه تکرار نمیشه معذرت میخوام
با تاسف نگاه ازم گرفت.... ازمون دور شد و پشت باجه نشست.
_ چته داد میزنی؟
با اخم گفت : اینو از خودت بپرس واقعا چته دنبال دردسری؟
_ انتظار داشتی جلو چشام بکشنش و من هیچ کاری نکنم؟ ببخشید اما من مثل تو بی وجدان نیستم
خواست جواب بده که با خروج دکتر از اتاق عمل، سریع بلند شدم و به سمتش رفتم : چی شد آقای دکتر؟
+ حالش خوبه....به موقع آوردینش
_ میتونم ببینمش؟
+ یه چند لحظه صبر کنید باید منتقلشون کنیم بخش...

...........................................................................

وارد اتاق شدم و درو بستم .
یکی از دستاشو گچ گرفته بودن و دور سرش رو باند پیچی کرده بودن.
با ورودم آروم به سمتم برگشت . لبخندی زدم و کنارش روی تخت نشستم : خوبی؟
آروم لب باز کرد : ممنونم
دستش و گرفتم : خواهش میکنم
+ بعدش...میخوایم چیکار...کنیم؟!
_ نمیدونم. اما نگران نباش نمی ذارم جین بلایی سرت بیاره
آهی کشید و چیزی نگفت.
_ دیگه درد نداری؟
+ نه فقط...
با باز شدن در و ورود کای، حرفش قطع شد . کای که با اخم وارد شده بود، کم کم اخم بین ابروهاش محو شد و با تعجب یه نگاه به دستامون و بعد به من که تقریبا به سمت جانگ کوک خم شده بودم و تو فاصله ی نزدیکی بهش نشسته بودم، انداخت و بعد از مکث کوتاهی گفت : بیا بیرون کارت دارم.

________________________________________

"رز"

آروم چشم باز کردم . سرم درد میکرد .
با دیدن اتاق نا آشنایی متعجب روی تخت نشستم و به اطراف نگاهی انداختم.
آروم از تخت پایین اومدم و به سمت در رفتم اما هر چقدر دستگیره رو بالا پایین کردم، باز نشد .
ترسی به دلم افتاد.... دوباره روی تخت نشستم و به در خیره شدم.
به دیشب فکر کردم . آخرین بار توی اتاقی که جیمین برام آماده کرده بود، خوابیدم . چطوری اومده بودم اینجا؟!
با باز شدن در و ورود ایل وون، حیرت زده بهش نگاه کردم.
درو قفل کرد و با لبخند بهم نزدیک شد : دلت برام تنگ شده بود؟
_ ت...تو...اینجا...
+ منم دلم برات تنگ شده بود
دکمه هاشو باز کرد و پیراهنشو کف اتاق پرت کرد .
با وحشت نگاش کردم و به عقب رفتم : دا... داری...‌ چی... کار...
کنار تخت ایستاد بعد از درآوردن ساعتش، اونو روی میز گذاشت . خواستم از سمت مخالفش برم پایین که مچ پامو گرفت و کشیدم به سمت خودش .
با ترس برگشتم و نگاش کردم. قلبم تند تند میزد و قفسه ی سینم با وحشت بالا پایین میشد . به تاج تخت چسبیدم....
بعد از باز کردن کمربندش، ترسیده اجازه دادم اشکام صورتم و خیس کنن.
کنارم نشست.... دستشو نوازش گونه روی صورتم کشید و با خنده گفت : وقتی میترسی میخوام بخورمت
با حالت چندشی صورتم برگردوندم که چونمو توی دستش گرفت و سرمو به سمت خودش برگردوند.... با جدیت گفت : وقتی دارم باهات حرف میزنم تو چشام نگاه کن
تند تند سر تکون دادم که دوباره لبخند زد و بهم نزدیک شد....سرش و زیر گردنم فرو برد....نفساش زیر گردنم حالمو بد میکرد....دستش و به سمت زیپ لباسم برد و آروم کشیدش پایین....سریع دستش و گرفتم و با التماس گفتم : میشه...بذاری‌.‌..برم؟
پوزخندی صداداری زد و نگام کرد تو چشمام خیره شد و لباشو محکم روی لبام گذاشت....
با نفرت تقلا کردم ازش جدا بشم خودمو پایین کشیدم و روی تخت دراز کشیدم خودشو روم انداخت و وحشیانه لبام و به دندون گرفت؛ تلاش کردم ازش جدا بشم اما مچ دستام و گرفت و بالا سرم نگهشون داشت....قطره های اشک روی صورتم جاری و صدای فریاد هام بین لباش خفه شدن....
بعد از کم آوردن نفس ازم جدا شد و سرش و برد پایین با گریه داد زدم : توروخدا ولم کن... توروخدا... خواهش میکنم
بی توجه به التماسام بندای لباسم و گرفت.... کشیدش پایین و به بدنم حمله کرد با وحشت جیغ زدم : نه ولم کن...نههه...
وحشی شده بود انگار چشماش نمیدیدن و گوشاش نمیشنیدن.
هنوز امید داشتم.... امید داشتم به اینکه جیمین بیاد و مثل اون روز نجاتم بده اون بهم قول داده بود که نمیذاره بلایی سرم بیاد.... بهم قول داده بود ازم محافظت میکنه.... مگه نه!؟

________________________________________

"جیسو"

با درد از جا بلند شدم و دستمو روی شکمم گذاشتم.... سردم بود خیلی زیاد.... به جاده ی خلوت و بی انتها نگاه کردم.... حتی نمیدونستم باید به کدوم سمت برم.... نزدیک یک ساعتی بود که داشتم راه میرفتم اما هرچقدر جلو میرفتم، به جایی نمیرسیدم.... با احساس حالت تهوعی که بهم دست داد کنار خیابون نشستم و هر چی که تو معدم بود رو بالا آوردم.... سرفم گرفته بود....با زحمت بلند شدم و شروع کردم به راه رفتن کمی سرم گیج میرفت اما بهش توجهی نکردم.... با دیدن ماشینی که از دور میومد، نور امیدی تو دلم نشست.... با قدم های سریع به سمتش رفتم.... ماشین به شدت به این سمت میومد براش دست تکون دادم اما به سرعت از کنارم رد شد.... سرعت زیادش و خاکی که بلند کرد، باعث شد سرفه هام بیشتر از قبل بشه.... با ناراحتی روی زمین نشستم.... کاملا نا امید شده بودم که با فریاد آشنایی که اسممو صدا میزد به پشتم نگاه کردم و شوکه، با جین که از اون ماشین پیاده میشد، مواجه شدم.... با گریه از زمین بلند شدم و خواستم به سمتش برم که با دردی که توی پاهام پیچید دوباره نشستم‌....
چند باری نزدیک بود زمین بخوره اما بی توجه به خودش، به سرعت به سمتم می دوید.... با رسیدن بهم، محکم به آغوش کشیدم....
با گریه بغلش کردم و اسمشو صدا زدم.... دستشو روی سرم کشید و منو به خودش فشرد همونطور که نفس نفس میزد گفت : ببخشید عزیزم... ببخشید... همش تقصیر منه... ببخشید
سرمو از روی سینش جدا کرد و صورتمو قاب گرفت.... پشت سر هم به تک تک اجزای صورتم بوسه زد.... پیشونیم....‌ چشمام.... بینیم.... گونه هام.... تند تند میبوسید و به لبام که رسید، بوسه ی عمیقی روش گذاشت.....انگار میخواست دلتنگی این چند روز رو جبران کنه....با گریه دستامو روی سینش گذاشتم و همراهیش کردم.... لباشو آروم حرکت میداد یکی از دستاش و لای موهام فرو برد.... زبونش و وارد دهنم کرد.... مک محکمی به لبام زد و بعد از گرفتن گاز آرومی، از لبام دل کند.... دوباره بغلم کرد.... سرشو روی شونم گذاشت و کنار گوشم زمزمه کرد : دیگه نمیذارم کسی ازم دورت کنه... نمیذارم کسی آرامش وجودت و ازم بگیره... روزگار همشونو سیاه میکنم
بعد از مدتی که تو همون حالت موندیم، ازم جدا شد.... یکی از دستاش و زیر زانوهام انداخت و اون یکی رو دور شونه هام گرفت و بلندم کرد.... سرمو به سینش چسبوندم و چشام و بستم....

♠️{𝔻𝕖𝕧𝕚𝕝'𝕤 𝕣𝕚𝕟𝕘}♦️Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora