"جنی"پشت شیشه نشسته بودم و به حرفاشون گوش میدادم.... تهیونگ روبروی کای نشسته بود و ازش سوال میپرسید....
+ چند وقته براش کار میکنی؟
× نزدیک چهارده سال
+ پس چرا انقد به جانگ هوسوک نزدیکی؟
× چون خیلی وقته براش کار میکنم....
تهیونگ ابرویی بالا انداخت : یعنی برای دو نفر کار میکنی؟
× نه
+ در اصل زیر مجموعه ی کدوم شرکتی؟
× کیم
+ پس از نامجون دستور میگیری و پیش هوسوک...
پوزخندی زد و ادامه داد : مثل یه جاسوس
چیزی نگفت و بی تفاوت بهش نگاه میکرد.... تهیونگ با همون پوزخند ادامه داد : اینطوری که کارت سخت تره... پس بیا جمع بندی کنیم... تو برای نامجون کار میکنی اما هوسوک فکر میکنه تو دوستشی و تو به ظاهر از کارکنان دویل هستی و اونجا جزو افراد قابل اعتمادی اما هیچ کس خبر نداره که تو فقط یه جاسوسی...
بازم سکوت کرد.... حرصم گرفته بود.... دلم میخواست برم داخل....
بعد مدتی سکوت تهیونگ با مکث گفت : پس نامجون بهت گفت کیم جی وون و از سر راهتون برداری؟
با شنیدن اسم پدرم، دستامو مشت کردم....
بازم سکوت کرده بود....
× الان رئیست کجاست؟
خونسرد مشغول بازی با دستاش شد که تهیونگ محکم زد رو میز : با توام!
هدفون و از گوشام بیرون آوردم و به سمت در رفتم.... سربازی که جلوی در بود، جلومو گرفت : کسی اجازه ی ورود به این اتاق و نداره....
بی توجه به حرفش محکم هلش دادم و وارد اتاق شدم که سراسیمه پشت سرم داخل شد.... کای سر بلند کرد و بهم خیره شد.... تهیونگ برگشت و با دیدنم، اخمی کرد و از جاش بلند شد....
+ کی بهت اجازه داد بیای داخل؟
بدون اینکه جوابی بهش بدم، به سمت کای رفتم و بالا سرش ایستادم.... به چشمهای به ظاهر آرومش خیره شدم.... جور عجیبی نگاهم میکرد.... انگار یه جورایی میشناختم.... دفعه ی قبل که اومده بود پیش جین تا درمورد موضوعی باهاش حرف بزنه، فقط من دیدمش و اون باهام برخوردی نداشت.... اما انقدر اون روز نحص رو واضح یادم بود که.... چطور زندگیم نابود شد.... نمیتونستم فراموشش کنم....
تهیونگ مچ دستم و گرفت و فشار داد با لحن جدیش گفت : همین الان برو بیرون
با حرص دستم و کشیدم.... کای از جاش بلند شد.... بهش نزدیک تر شدم : پس نامجون بهت دستور داد کیم جی وون و بکشی؟
مشتی به سینش زدم که قدمی به عقب رفت....
بلند گفتم : چرا هیچی نمیگی؟
انگار داشت فکر میکرد که منو کجا دیده....
تهیونگ با صدای عصبی گفت : جنی همین الان برو بیرون
مشت دیگه ای به سینش زدم : حرف بزن لعنتی
قدمی بهم نزدیک شد.... زیر لب زمزمه کرد : تو دختر جی وونی؟
خواستم چیزی بگم که تهیونگ بازومو گرفت و به سمت در برد و خطاب به اون سرباز گفت : نزار بیاد داخل
_ ولم کن
انداختم بیرون و در و محکم بست.... کلافه به سمت صندلی هایی که اونجا بود رفتم و رو یکیشون نشستم....
سرمو بین دستام گرفتم.... یه جورایی بیشتر از قبل مصمم شده بودم برای نابود کردن قاتل پدرم.... این حقیقت که مدت ها برای قاتل پدرم کار میکردم، مثل خوره به جونم افتاده بود.... اینکه قاتل کنارم بود و من سالها دنبالش میگشتم، بیشتر عصبیم میکرد....
با صدای همهمه، از فکر بیرون اومدم و به مردی که توسط دو سرباز دستگیر شده بود و بی حرف همراهیشون میکرد و خبرنگارا دنبالش بودن، نگاه کردم.... سوالای عجیبی ازش میپرسیدن....
× پس شما بهترین دوستتون رو کشتین؟
× یعنی سالها دروغ گفتین که دختر جناب پارک مرده تا ثروتشون رو بالا بکشین؟
× از اینکه دختر جناب پارک مرده خوشحالین؟
اون مرد که تا الان ساکت بود، با صدای لرزونی داد زد : آره من کشتمشون... من بهترین دوستمو کشتم... ولی اون دختر پیش من بزرگ شد... رز دخترم بود... میفهمین؟
مردمی که اونجا بودن، با تعجب نگاش کردن.... با گریه داد زد : من نمیخواستم دخترم بمیره
تهیونگ با عصبانیت از اتاق بازجویی خارج شد : چه خبره اینجا؟
اون دو سرباز مرد رو همراه خودشون کشیدن و به سمت تهیونگ رفتن و بهش احترام گذاشتن....
+ این چه وضعیه اینجا؟
به خبرنگارا اشاره کرد و به یکی از سربازا با اخم گفت : بندازشون بیرون... همین الان
سرباز چشمی گفت و خواست بره که صداش زد : صبر کن... اول فیلیکس رو منتقل کن انفرادی
× بله قربان_________________________________________
"جیسو"
با لبخند به جانگ کوک نزدیک شدم و کلیدا رو به سمتش گرفتم : بیا
با تعجب سر بلند کرد : چ...چرا...د...
حرفش و قطع کردم : از این به بعد اداره ی دویل به عهده ی توعه
شوکه به کلیدا خیره شد که با خنده دستش و گرفتم و گذاشتمشون داخل دستش....
+ اما جین...
_ ما داریم میریم
با تعجب گفت : کجا؟
_ سوئیس... جایی که قرار بود از اولم بریم
+ اما من نمیتونم...
_ این حرفو نزن... جین گفت اگه اداره ی همه چی به عهده ی تو باشه، خیالش راحت تره...
+ خودش... الان... کجاست؟
به داخل فرودگاه اشاره کردم : اونجاست... فقط...
بعد از مکث کوتاهی ادامه دادم : نمیخواست باهات روبرو بشه... فقط گفت... میخواد بدونی که اونم... دوستت داره...
ناراحت نگام کرد : دیگه نمیتونم ببینمش؟
_ شاید... یه روزی... من باید برم...
چیزی نگفت... با ناراحتی سرش رو پایین انداخت : به سلامت
آهی کشیدم و ازش دور شدم.... وارد فرودگاه شدم و به سمت جین رفتم.... کنارش نشستم : مطمئنی نمیخوای برای آخرین بار باهاش صحبت کنی؟
خواست چیزی بگه که با صدای بلندگوی فرودگاه حرفش قطع شد : مسافران محترم! هواپیمای شماره ی چهار، به زودی گانگوون را به مقصد بِرنِ سوئیس ترک خواهد کرد... لطفا در صورت داشتن بلیط این هواپیما هر چه زودتر به گیت های پرواز مراجعه کنید
از جا بلند شد و دستم و گرفت.... به سمت هواپیما رفتیم....
حس عجیبی داشتم.... نمیدونستم در آینده ی مبهمم چی در انتظارمه.... احساس میکردم دلم برای همه تنگ میشه.... مخصوصا اون هو.... دیروز که بعد مدت ها دیدمش، اونقدر گریه کرده بودم که چشمام هنوز پف داشت.... ولی بهم قول داده بود میاد پیشم.... قول داده بود دیگه تنهام نمیذاره.... دستمو روی شکمم گذاشتم و آهی کشیدم.... اگه اون اتفاق نمیفتاد، میتونستیم بچمونو با هم بزرگ کنیم.... آهی کشیدم.... حرف دکتر همش توی سرم میپیچید "بخاطر شوک بزرگی که بابت تیر خوردن همسرتون بهتون وارد شد همچنین بخاطر افتادنتون روی زمین و ضربه ی بدی که به رحمتون وارد شد، دیگه نمیتونین بچه دار بشین" با یاد آوری حرفاش، قطره اشکی از چشمم پایین چکید.... جین بهم نگاه کرد.... ایستاد و منم وادار کرد بایستم....
_ چرا وایسادی؟ الان هواپیما میره!
بهم نزدیک شد و اشکام و پاک کرد : به درک بره... تو چرا گریه میکنی؟
حرفی نزدم.... کلافه منو به گوشه ای برد و دستش و دو طرف شونه هام گذاشت : بخاطر بچه؟
_ تو ناراحت نیستی؟
لبخند غمگینی زد : مگه میشه ناراحت نباشم!؟
_ پس چرا بهم میگی گریه نکنم؟ نمیتونم
دست روی صورتم گذاشت : چون من هنوز کنارتم... منم اگه میتونم این دردو تحمل کنم فقط بخاطر اینه که تو رو دارم... فقط بخاطر اینکه از وجود تو آرامش میگیرم...
سرمو پایین انداختم : یعنی... برات مهم نیست... که... دیگه... نمیتونم... بچه دار...
محکم منو توی بغلش کشید و نذاشت جملمو کامل کنم : باز که داری حرف خودتو میزنی...
با ناراحتی گفت : من اگه الان دارم زندگی میکنم فقط بخاطر توعه جیسو... اگه الان کنارت ایستادم فقط بخاطر اینه که تو هم کنارمی... برام مهم نیست که نمیتونی بچه دار بشی... همین که کنارم باشی برام کافیه... همین که تنهام نذاری، بهونه ای برای نفس کشیدنمه...
از بغلم بیرون اومد.... لبخندی به صورت اشکیم زد و بوسه ی عمیقی روی پیشونیم کاشت : خیلی دوستت دارم... میدونی؟
لبخندی زدم و دستی روی صورتم کشیدم تا اشکامو پاک کنم...
+ قول میدی هیچوقت تنهام نذاری؟
سری به معنای اره تکون دادم : قول میدم... قول میدم
با صدای دوباره ی اون زن از بلندگو، دستمو گرفت و دنبال خودش کشید : بریم تا از هواپیما جا نموندیم
YOU ARE READING
♠️{𝔻𝕖𝕧𝕚𝕝'𝕤 𝕣𝕚𝕟𝕘}♦️
Fanfictionگاهی برای زنده ماندن مهراها را طوری میچینی که خودت برنده ی بازی شوی.... آنها هم همانطور بودند.... مهره های در بازی ای که سرنوشت برنده اش را از قبل تعیین کرده بود.... نام فیک : انگشتر شیطان ژانر : درام، هیجانی، عاشقانه، اسمات، معمایی، پلیسی کاپل ها :...