Part 20 (بهت نیاز دارم)

221 32 8
                                    


"جیسو"

از اتاق خارج شدم.... الان که جین نبود میتونستم ببینمش.... کنار در اتاقش ایستادم.... تقه ای به در زدم که بعد از چند ثانیه صداش اومد : بیا تو
نفس عمیقی کشیدم و در و باز کردم....
پشت میز نشسته بود که با باز شدن در برگشت... با دیدنم، سریع بلند شد و به سمتم اومد : اینجا چیکار میکنی؟
با خجالت سرمو پایین انداختم : من...راستش...میخواستم ازت...عذر خواهی کنم
چند لحظه ای سکوت کرد... دستش و جلو آورد و زیر چونم گذاشت... سرم و بالا آورد و توی صورتم خیره شد...
+ تا وقتی که تو حالت خوب باشه، من مشکلی ندارم
با ناراحتی نگاش کردم... نمیدونستم در مقابل محبتاش چه جوابی باید بدم...
+ خوبه؟
_ چی؟
با لبخند گفت : حالت
ناخودآگاه لبخندی روی لبم نشست.‌...
_ آ...آره ممنون
سری تکون داد : پس خیالم راحته
و به سمت صندلیش رفت و دوباره روش نشست....
_ مواظب خودت باش
باشه ی آرومی گفت.... نفس عمیقی کشیدم و با تردید از اتاق خارج شدم....

..........................................................................

"شوگا"

پوزخندی به ساده لوحیش زدم و خطاب به میکروفونی که زیر میزم بود، گفتم : همونطور که شنیدین، همه چیز تحت کنترله.... الان بهترین موقعیته

_________________________________________

"جنی"

با تقه ای که به در خورد، پتو رو بالاتر کشیدم : بله؟
در آهسته باز شد و تهیونگ سرش و آورد داخل : میتونم بیام تو؟
با دیدنش، سعی کردم آروم باشم... باید همونطوری که تمرین کرده بودم رفتار میکردم... سری به معنای آره تکون دادم... آهسته اومد داخل و در و بست... با دیدنش یاد اتفاقات دیشب میفتادم و باعث میشد قلبم تند تر بزنه...
همونطور که دستاش توی جیبش بود، کنار تخت ایستاد : خوبی؟
_ آ...آره
مکثی کرد : نامجون بهم ایمیل زد
با شنیدن اسم ناجون، چشمام درشت شد و منتظر نگاش کردم تا حرفش و ادامه بده...
+ گفت اگه جنی رو نفرستی، حقیقت و به جین میگم
ترسیده گفتم : اون به هرچی که میگه، عمل میکنه
خم شد سمتم و تو چشمام نگاه کرد : تا وقتی من هستم هیچ کس حق نداره تو رو ازم دور کنه
خشک شده تو مردمک چشم هاش خیره شدم... روم و برگردوندم‌ و به سمت دیگه ای نگاه کردم... من نباید عاشقش میشدم... هنوز نمیدونستم اونم توی قتل پدرم نقشی داره یا نه... نباید قبل از اینکه مطمئن میشدم، حسی بهش پیدا میکردم...
+ درمورد دیشب...
شتاب زده حرفشو قطع کردم : من هیچی یادم نیست
با تعجب نگام کرد : اما دیشب...
_ نمیدونم دیشب چه اتفاقی افتاد تو منو آوردی تو اتاق؟
رنگ نگاهش مشکوک شد... میدونستم موقع دروغ گفتن به شدت هول میشم.... با حواس پرتی از تخت پایین اومدم و به سمت کمدم رفتم....
ژاکتی بیرون آوردم و خواستم بپوشمش که دستم کشیده شد.... نگاش کردم که با لبخند شیطونی گفت : چرا حس میکنم داری فرار میکنی؟
دستم و از دستش بیرون کشیدم : این مشکل خودته
بعد از پوشیدن ژاکت بی توجه به تهیونگ که حرکاتم رو زیر نظر گرفته بود، به سمت در رفتم و از اتاق خارج شدم....
با صدای پاهاش متوجه شدم که داره دنبالم میاد...
سرعتم و بیشتر کردم و از پله ها پایین رفتم... از در خارج شدم و بعد از بستنش وارد حیاط شدم... با صدای بسته شدن در به پشتم نگاه کردم و باهاش در حالی که از خونه خارج میشد، مواجه شدم...
به سمتم اومد و کنارم حرکت کرد : چقدر تند راه میری
با جدیت گفتم : چرا دنبالم میکنی؟
+ چون میخوام کنارت باشم
با مکث روم و ازش برگردوندم که روبروم ایستاد... کلافه پوفی کشیدم... با لبخند گفت : حس میکنم داری ازم فرار میکنی
جوابی ندادم فقط تو چشم های نافذش که کمی شیطنت هم داشت، خیره شدم.... بهم نزدیک شد که سریع ازش فاصله گرفتم و به سمت دیگه ای رفتم....

♠️{𝔻𝕖𝕧𝕚𝕝'𝕤 𝕣𝕚𝕟𝕘}♦️Where stories live. Discover now