Part 24 (مهمون ناخوانده)

227 34 7
                                    


"جنى"

معلوم بود خستس.... همش دست روی چشماش میکشید و کلافه بود.... تردید رو کنار گذاشتم و به سمتش رفتم....
کنار میز بالا سرش ایستادم که سرش و بلند کرد.... با تعجب پرسید: هنوز اینجایی؟
_ میخواستم باهات حرف بزنم
صندلی که اونور بود رو کشید و کنار خودش گذاشت : بشین
به حرفش گوش دادم و کنارش نشستم
_ از دستم ناراحتی؟
همونطور که پرونده ی رو میز رو جمع میکرد، جواب داد : یکم
نفس عمیقی کشیدم....
_ ببخشید که یهو اونطوری اومدم تو اتاق... باور کن وقتی فهمیدم که همه چی زیر سر کسی بوده که سالها براش کار میکردم، اعصابم به هم ریخت... دست خودم نبود
نگام کرد.... بهم نزدیک تر شد... با لحنی نرم تر از چند دقیقه قبل، گفت : میدونم عزیزم میدونم
با عزیزم ،گفتنش لرزی بهم وارد شد.... سعی کردم ذوقم رو پنهان کنم....
با خونسردی گفتم : میتونم یه چیز بپرسم؟
+ حتما
_ در مورد رز
با تعجب گفت : میشناسیش؟
سرم و پایین انداختم : یه جورایی
دوباره به چشمهای منتظر و تیرش خیره شدم و گفتم : میگم... الان که دیگه نیست و ناپدریشم دستگیر شد... اموالش چی میشن؟
+ چرا میخوای بدونی؟
_ همینطوری
+ به دولت میرسه
سرى تكون دادم.... آهی کشیدم.... از وقتی شنیده بودم اون دختر ،مرده دلم گرفته بود.... نمیدونم چرا اما با همون دفعات کم که دیده بودمش، متوجه شده بودم که اونم بازیچه ی دویل بود....
+ اومدی اینجا که اینا رو بگی؟
سریع گفتم : نه!
+ خب؟
_ راستش... میخوام یه کاری کنم...
منتظر نگام کرد که ادامه دادم : خودتم میدونی که من بخاطر پیدا کردن قاتل پدرم وارد دویل شدم... بدون اینکه بدونم اون درست کنارمه... بدون اینکه بدونم نزدیک ترین شخص بهم از اولم قصد داشتم به محض پیدا کردنش از بین ببرمش...
اخمی بین ابروهاش نشست : و؟
_ یعنی... میگم... میخوام بکشمش... میخوام با دستای خودم... کیم نامجونو بکشم...
با صدای تقریبا بلندی گفت : عقلتو از دست دادی؟
_ این بهترین و درست ترین کاره
+ تو به این میگی درست؟
داد زد : من نمیذارم با پای خودت بری تو دل جهنم
از روی صندلی بلند شدم و با اخم گفتم : این کاریه که از اول باید میکردم و خواستم برم که بازومو کشید.... خواست چیزی بگه که در باز شد
و شوگا با اخم اومد داخل : چه خبرتونه؟ کلانتری رو گذاشتین رو سرتون...
با حرص بازومو از دست تهیونگ بیرون کشیدم و خواستم به سمت در برم که گفت : جنی فکر نکن به همین راحتی میذارم هر کاری دلت میخواد بکنی... کله شق نباش
با تندی گفتم من هر کاری دلم بخواد میکنم و به تو هم هیچ ربطی نداره
و بدون اینکه منتظر جوابش باشم، تنه ای به شوگا زدم و از اونجا خارج شدم....

________________________________________

"لیسا"

دستی از دور براش تکون دادم و با لبخند بهش نزدیک شدم.... تا جایی که میتونستم برای قرار امروز خودمو آماده کرده بودم.... تقریبا هوا خنک بود واسه همین پیراهن کوتاه ساده و صورتی رنگی پوشیده بودم.... موهامم فر کرده بودم و دو تا سنجاق کوچولوی پاپیونی هم به موهام زده بودم.... آرایش ملایمی هم روی صورتم نشونده بودم....‌ جانگکوک با دیدنم بلند شد.... روبروش ایستادم : سلام
همونطور که بهم خیره بود آروم جواب داد : سلام
روی نیمکتی که زیر درختی وسط پارک بود نشستم که اونم کنارم نشست.... نمیدونم چرا اما حس میکردم ناراحته.... دستش و گرفتم که نگام کرد.... لبخندی بهش زدم : نگفتی
با گنگی پرسید : چیو؟
_ که خوشگل شدم
آروم گفت : خوشگل شدی
صورتمو جلو بردم و توی یه سانتیش نگه داشتم : همین؟
با گیجی نگام کرد.... اخمی کردم :  نمیخوای بگی دلت برام تنگ شده بود؟
با هول گفت : چ... چرا... باور کن خیلی دلم برات تنگ شده بود
صاف نشستم و به روبرو خیره شدم.... دلم میخواست کمی اذیتش کنم.... دوست داشتم ببینم عکس العملش چیه....
نفس عمیقی کشیدم.... صورتم و ناراحت نشون دادم و با اه به روبرو خیره شدم : به هر حال دیگه از این فرصتا پیش نمیاد
+ یعنی...چی؟
پوزخندی زدم : یعنی اینکه دروغ گفتم... ازدواجم با جیهوپ به هم نخورده...
با اینکه نگاهم به روبرو بود، ولی متوجه شوکه شدنش شدم : جدی... داری میگی؟
_ چرا باید الکی بگم؟ من میخواستم همه چیو به هم بزنم اما نشد... نتونستم
سکوت کرد....‌ کمی خندم گرفته بود اما سعی کردم عادی باشم و تو نقشم فرو برم : نمیدونم... شاید این بهترین کاره... شاید درستش اینه که دیگه همو نبینیم... شاید امروز آخرین دیدارمون باشه
بازم چیزی نگفت که سرمو به سمتش چرخوندم.... با دیدن صورت اشکیش، شوکه شدم.... شاید هنوز درک نکرده بودم که شوخی با آدمی که انقد تنهاست و فقط منو داره، کار اشتباهیه....
با نگرانی دستش و گرفتم : چرا گریه میکنی؟
با گریه جواب داد : میشه حداقل تو دیگه نری؟ میشه حداقل تو پیشم بمونی؟ من خیلی تنهام
بغضی توی گلوم نشست و لعنتی توی دلم به خودم فرستادم.... کشیدمش توی بغلم.... سرش و روی سینم گذاشتم و دستم و لای موهاش فرو بردم : نمیرم... بخدا شوخی کردم... همش الکی بود گریه نکن
دستاش و دور کمرم حلقه کرد و آهشو بیرون فرستاد.... بوسه ای به موهاش زدم : هیچوقت نمیرم... هیچوقت تنهات نمیذارم جانگکوک... انقدر دوستت دارم که حاضرم تا پای مرگ کنارت بمونم
بینیشو بالا کشید و آروم گفت : میشه... دیگه از این شوخیا نکنی؟! حتی تحمل شوخیشم ندارم
لبخندی زدم : پس... یه شرطی داره
+ چی؟
_ بیا ازدواج کنیم
با شتاب سر بلند کرد و به صورتم خیره شد : واقعا... ازدواج کنیم؟
دستمو روی صورتش کشیدم و اشکاشو پاک کردم : مگه نمیخوای همیشه کنارت بمونم! پس باهام ازدواج کن
خنده ی شیرینی کرد : باشه
با دیدن صورت کیوتش نتونستم خودمو کنترل کنم و لبامو روی لباش گذاشتم که رفت تو شوک.... با چشمهای باز بهم خیره شد.... بعد از مدتی، ازش جدا شدم و لبخندی به صورت متعجبش زدم : خیلی دوستت دارم
کم کم از شوک بیرون اومد و خنده ای کرد : منم... همینطور
________________________________________

در باز شد.... نفسم و بیرون فرستادم.... با خارج شدن جیهون و دیدنم، شوکه بهم خیره شد.... چند دقیقه ای بی حرکت موند.... انگار باور نمیکرد واقعا اومده باشم.... لبخند اطمینان زدم و دستی براش تکون دادم که از شوک خارج شد.... قطره های اشک دونه دونه به صورت قشنگش هجوم آوردن.... دیگه نمود.... با تندی به سمتم دوید : آجی!
روی زمین نشستم و دستامو براش باز کردم.... با گریه خودش رو انداخت تو بغلم.... بغضی توی گلوم نشست....
در حالی که نفس نفس میزد، با صدایی که حالا بخاطر گریه دو رگه شده بود، گفت : چرا انقدر دیر کردی؟ من دیگه نمیخوام اینجا بمونم... دیگه نمیخوام بستنی توت فرنگی بخورم توروخدا دیگه نرو... توروخدا
اشکی از چشمم پایین اومد و به خودن فشردمش : ببخشید داداشی... نمیرم... دیگه نمیرم... قول میدم
خواستم ازش جدا شم که سفت تر گرفتم و بلند گفت : نه دیگه ولت نمیکنم دروغ میگی بازم میخوای بری
لبخندی روی لبم نشست.... همونطور که تو بغلم بود بلندش کردم.... بعد از خدافظی و تشکر از اون خانوم، سوار تاکسی که منتظر بود، شدیم.... به راننده گفتم حرکت کنه....
جیهون تو همون حالت پاهاشو دورم پیچید و بیشتر بهم چسبید.... همونطور که کمرشو نوازش میکردم، آهسته صداش زدم : جیهون!
+...
_ داداشی
+...
_ قهری؟
+ اوهوم
با خنده گفتم : پس چرا انقد سفت بغلم کردی؟
حلقه ی دستاشو دورم تنگ تر کرد و آروم گفت : میترسم دوباره ولم کنی
در حالی که سعی میکردم بغضم رو پنهان کنم، لبخند تلخی زدم و دستمو لای موهاش بردم.... بوسه ای روی سرش زدم : اونقدر دلم برات تنگ شده بود که دیگه هیچوقت نمیخوام ازت جدا بشم... دیگه هیچوقت
ولت نمیکنم...
بینیشو بالا کشید : منم دیگه نمیذارم بری
اونقدر گریه کرده بود و خسته بود که بعد از گذر چند دقیقه تو همون حالت خوابش برد....

_________________________________________

با صدای زنگ در، از کنار جیهون که رو مبل خوابیده بود، بلند شدم.... با تعجب به سمت در رفتم.... تو چشمی رو نگاه کردم و با دیدن تهیونگ، تعجبم چندین برابر شد.... سریع در و باز کردم.... یه دستشو تو جیبش گذاشته بود و اون یکی رو به دیوار تکیه داده بود.... که با باز شدن در بدون اینکه چیزی بگه، بی توجه به چهره ی گیج و پر از سوالم، کنارم زد و وارد خونه شد.... در و بستم و جلوش ایستادم : کجا؟
+ نمیخوای مهمونتو دعوت کنی بشینه؟
_ مهمونم پرروعه خودش هر کاری بخواد میکنه
بلند گفت : من...
سریع دستم و روی لبش گذاشتم : هیششش آروم تر

♠️{𝔻𝕖𝕧𝕚𝕝'𝕤 𝕣𝕚𝕟𝕘}♦️Where stories live. Discover now