پارت صفر رو بخونید اول!
کش و قوسی بعد از ساعت های طولانی شمشیر زدن به تنش داد و با تکیه زدن به سکو، کمی از آب داخل بطری نوشید. هوای گرم تابستون به قدری طاقت فرسا بود که این چند روز همش با پشیمونی برمیگشت به قصر، اما روز بعد دوباره خودش رو درحال مبارزه با پسر دوم خانواده سلطنتی جانگ میدید. شاید انرژی "جونگسوک" به قدری زیاد بود که هیچکس نمیتونست در برابرش مقاومت کنه. به هرحال، احتمالا از خاصیت جانگ بودن! باشه.
"جونگسوک، فکر کنم برای امروز بس باشه هوم؟!"
با خستگی نالید و روی زانوهاش خم شد. به پسر نگاهی انداخت که دوان دوان سمتش میومد، برخلاف اختلاف مقام نه چندانی که داشتن، هیچ چیز نمیتونست مانع صمیمتشون بشه. به هرحال پسر وزیر خاندان از بچگی با اونها بزرگ شده بود و جای تعجبی نداشت!
جونگسوک خودش رو کنارش انداخت و بطری رو از دستش کشید.
"خسته شدی؟"
اهسته پرسید و پوزخند کمرنگی روی لب هاش نشست، پسرک از گوشه چشم نگاهی بهش انداخت و دستی روی لب های سرخش کشید.
"معلومه! بازی کردن با تو همیشه خسته کنندست!"
با چهره اویزونی گفت و پسر بزرگتر با شنیدن حرفش خندید و ضربه ای به بازوش زد.
"خب پس اگر مشکلی داری میتونی حریفت رو عوض کنی!"
"حقیقتا بقیه از تو حوصله سربر ترن!"
با شیطنت گفت و بلند شد، تهیونگ خنده خسته ای سر داد و دستی که جلوش دراز شده بود رو گرفت و از روی زمین بلند شد، تنها چیزی که میخواست این بود که تن برهنش رو توی آب خنک بندازه و تا خود شب اونجا بمونه، دور از هر چیزی... مخصوصا این لباس سنگینی که روی تنش بود، یا شمشیر داخل دستش. چیز زیادی بود؟ برای اینکه فقط لحظه ای خودش باشه! نفس عمیقی کشید و گردنش رو بین انگشت هاش فشرد.
"میدونی فقط چیه روزارو دوست دارم؟"
جونگسوک پرسید و لبش رو تر کرد.
"معلومه، وقت گذروندن با منو..."
حق به جانب گفت و شونه ای بالا انداخت، پسر کوچیکتر اهسته خندید و سرش رو تکون داد.
"راستش رو بخوای چرا که نه... قصر زیادی خسته کننده شده. میشه گفت جز تو کسی رو ندارم که بخوام باهاش وقت بگذرونم..."
با لحن ارومی زمزمه کرد و سرش رو بالا گرفت.
"میدونم..."
آروم گفت و دستش رو دور شونش انداخت.
"منم همینطور! از بچگی اینطوری بود البته..."
"دقیقا!"
گفت و بهش خیره شد.
YOU ARE READING
Luminary Vhope
Romance🌾N͏a͏m͏e͏: Luminary 🥢C͏o͏u͏p͏l͏e͏: V͏h͏o͏p͏e͏, Kookmin 🌾G͏e͏n͏r͏e͏: Historical, Romance, Smut 🥢W͏r͏i͏t͏e͏r͏: Sana Gray 🌾A Part Of Story: 《 "میبینم یه چیزایی توی چنته داری!" زمزمه کرد و نفس های داغش روی صورتش شد. مردمک های لرزونش رو روی اجزای ص...