"خدای من! دوباره!! دوبارههه!!"
درحالی که به موهاش چنگ میزد خودش رو روی صندلی انداخت و سرش رو بین دست هاش گرفت. جونگسوک سیبی برداشت و با گاز نسبتا بزرگی به بهش زد، تن خستش روی تخت افتاد و به تهیونگ خیره شد.
"لباسات کثیفه احمق خب؟!"
با بالشت محکم به پشتش کوبید و خودش هم کنارش افتاد.
"لباسای توهم!"
"خفه شو!"
با حرص گفت و چشم هاش رو بست.
"حتما ناراحت شده!"
"خب معلومه میشه!"
"تقصیر تو بود!"
"نخیرم! میخواستی گوش کنی ببینی چی میگم، اگر مثلا میگفتی نه اون خیلی ناز و دوستداشتنیه... پسر چی میشد!!"
مشتش رو کف دستش کوبید و تهیونگ با تصورش لبش رو گزید و صورتش رو با دست هاش پوشوند.
"خدایا آره!!"
پاهاش رو تکونی داد و با برگردوندن تنش، سرش رو توی بالشت فرد برد.
"اون واقعا خسته کننده نیست!"
گفت و چونش رو به دستش تکیه زد، پسر با قیافه خنثی ای بهش خیره شد و با حرص گازی از سیب گرفت.
"نیازی نیست چون دوستش داری رفتاراشم تحمل کنی!"
"واقعا میگم! اصلا برام خسته کننده نیست... میدونی... من همینجوری دوستش دارم..."
"آره خب وگرنه منکه بودم!"
شونه ای بالا انداخت و با مشتی که به بازوش زده شد خندید. تهیونگ تاسف بار سرش رو تکون داد و با لبخند کمرنگی به نیمرخ پسر خیره شد، کسی که حتی خال روی لبش هم مثل برادرش بود... خدای من... چقدر همه چیز فرق میکرد اگر انتخابش بین اون دونفر، هوسوک نبود...
"هوسوک جسوره..."
زمزمه کرد و دستش رو زیر سرش برد. تهیونگ بهش خیره شد و اهسته سرش رو حرکت داد.
"از بچگی همیشه بیشتر روش حساب میکردن تا من، ما تنها فرقمون سه ثانیست!"
با انگشت هاش عدد رو نشون داد و تهیونگ با لبخند چتری هاش رو کنار زد.
"اینطور نیست..."
"هست میدونی... تو حسش نمیکنی، ولی همیشه از زمانی که چشم باز کردم بینمون خیلی فاصله بود..."
سمت پسر بزرگتر برگشت و به چشم های تیرش زل زد.
"اونا حتی مطمئن نیستن که هوسوک بزرگتره یا من چون یادشون نمیاد اول کدوممون اومدیم!"
لب هاش رو بهم چفت کرد و صدای خندیدن تهیونگ توی گوشش پیچید، خودش متقابلا خنده خسته ای کرد و سرش رو تکون داد.

KAMU SEDANG MEMBACA
Luminary Vhope
Romansa🌾N͏a͏m͏e͏: Luminary 🥢C͏o͏u͏p͏l͏e͏: V͏h͏o͏p͏e͏, Kookmin 🌾G͏e͏n͏r͏e͏: Historical, Romance, Smut 🥢W͏r͏i͏t͏e͏r͏: Sana Gray 🌾A Part Of Story: 《 "میبینم یه چیزایی توی چنته داری!" زمزمه کرد و نفس های داغش روی صورتش شد. مردمک های لرزونش رو روی اجزای ص...