با پوشیدن شنلش، دستی به موهاش کشید و از اتاق خارج شد. زمان از صرف شام گذشته بود و توی نیمه های شب، تصمیم گرفت به جای موندن توی اتاق و سر و کله زدن با کوله باری از فکر از قصر بیرون بره و کمی قدم بزنه. یادش میومد که همین دوسال پیش، کار هر شبش تماشای هوسوک از پنجره بود، درحالی که به حصار چوبی تکیه میزد و ماه رو تماشا میکرد. خوابش نمیبرد و کابوس میدید، هیچکس این رو نمیدونست اما تهیونگ میفهمید. از رنگ پریده و چشم هایی هر روز بیشتر و بیشتر گود میرفت یا کاهش شدید وزنش...
بنابراین تنها کاری که میتونست انجام بده، پیدا کردن دارویی بود که بعد از مشورت با طبیب دربار تصمیم گرفت پیداش کنه و بعد از اون، زمانی که پنهونی داخل غذاش میریختش، کسی متوجهش نشد و کم کم تونست متوجه بشه شب ها راحت تر خوابش میبره و خوشحال بود از اینکه تونست کاری براش انجام بده.
لبخندی به خاطرات گذشته زد و بعد از دقایقی که توی جای قبلی هوسوک نظاره گر مهتاب ماه و انعکاسش توی آب زیر پل چوبی بود، به سمت قصر قدم برداشت. همه جا رو سکوت و آرامش شب فرا گرفته بود و هیچ نوری از قصر بیرون نمیومد. همه چیز به قدری آروم بود که حتی همین الان هم میتونست از قصر بره بیرون و تا خود صبح برنگرده... بدون هیچ خطری، نگرانی یا هرچیز دیگه ای که توی گذشته های دور داشتن. این سلطنت، سایه آرامش خودش رو روی همه انداخته بود، اما میتونست عشق اون رو قبول کنه؟...
هر زمانی که به یک راهی فکر میکرد، تهش با این مواجه میشد. هوسوک سخت در تلاش بود تا بتونه خانوادش رو راضی نگه داره، همون شاهزاده ای باشه که همه ازش انتظار دارن، انتظار یه پادشاهی که توی آینده بتونه جایگاهی حتی بهتر از پدرش رو داشته باشه... اما با وجود اون میتونست؟... اگر عشقی که تهیونگ داشت همه چیز رو نابود میکرد چی؟
سرش رو تکون داد و صورتش رو بین دست هاش گرفت. نمیخواست! نمیخواست دیگه بیشتر از این بهش فکر کنه!
بنابراین با نفس عمیقی که کشید وارد قصر شد و در رو پشت سرش بستن، زمانی که اهسته به سمت اتاقش میرفت، با دیدن در نیمه باز اتاق شاهزاده لحظه ای ایستاد و نفس های لرزونش رو بیرون فرستاد... تپش های قلبش حتی از این فاصله هم گوش هاش رو کر میکرد و با مشت کردن دست هاش میخواست ازش رد بشه، اما نتونست... اون لحظه، تنها چیزی که توی سرش افتاده بود دیدن هوسوک بود! و یا اینکه چرا تا الان بیداره و چه چیزی باعث شده تا بیدار بمونه!
اشاره ای به سربازهای جلوی اتاق کرد که برای ورودش اجازه بگیرن. پسر سری خم کرد و بعد از اینکه ضربه آروم اما متعددی به در زد، وارد شد و هوسوک نگاهی بهش انداخت.
"جناب کیم میخوان شمارو ببینن..."
پوزخند کمرنگی روی لب هاش نشوند و درحالی که روی صندلی میشست، با دستش اشاره ای کرد و موهاش رو روی شونش ریخت.
![](https://img.wattpad.com/cover/316770368-288-k236743.jpg)
YOU ARE READING
Luminary Vhope
Romance🌾N͏a͏m͏e͏: Luminary 🥢C͏o͏u͏p͏l͏e͏: V͏h͏o͏p͏e͏, Kookmin 🌾G͏e͏n͏r͏e͏: Historical, Romance, Smut 🥢W͏r͏i͏t͏e͏r͏: Sana Gray 🌾A Part Of Story: 《 "میبینم یه چیزایی توی چنته داری!" زمزمه کرد و نفس های داغش روی صورتش شد. مردمک های لرزونش رو روی اجزای ص...