جونگسوک قدم های تندش رو روی زمین میکوبید تا زودتر خودش رو به هوسوک برسونه. دم دمای صبح، هوای گرگ و میشن و یه نسیم خنکی که موهاش رو توی هوا تکون میداد همراهیش میکرد. از روی پول چوبی رد شد و خودش رو به کلاه فرنگی روی برکه رسوند. صدای فشرده شدن پله های چوبی زیر پاش توی گوشش پیچید و بعد از اون دستش رو به در کشویی جلوی ورودی برد.
نیم نگاهی به داخل انداخت، جز نگهبان ها کس دیگه ای به چشم نمیخورد. سمت اتاق مورد نظرش که تقریبا انتهای سالن بود رفت و با تقه های ارومی صدای هوسوک رو شنید.
"بیا تو..."
"صبح بخیر!"
با یه خمیازه طولانی گفت و هوسوک رو به روش ایستاد. لبخند محوی زد و به خدمتکار اشاره ای کرد تا لباس ها رو بیاره. اون سه هفته به سرعت گذشته بود و امروز، روزی بود که باید برای امتحانش آماده میشد.
دختر جوون، هانبوک سبز تیره ای رو دستش داد و جونگسوک با درآوردن شنلش مشغول پوشیدنش شد. هوسوک درحالی بند جلوش رو میبست، نیم نگاهی بهش انداخت و اهسته خندید. با یه گریم کوچیک روی صورتش دیگه هیچکس نمیتونست از هم تشخیصشون بده. صورت جونگسوک فقط کمی به خاطر آفتاب تیره تر شده بود. دستی روی رگ هوی طلایی روی هانبوکش کشید و نفس عمیقی سر داد.
"واقعا ترسناکه... حس میکنم هیچی یادم نیست و قراره لو بریم..."
جونگسوک با استرس گفت و لبش رو گزید. هوسوک سری تکون داد و خودش رو روی صندلی چوبی گوشه اتاق انداخت.
"نگران نباش... اون پیری سر از اینجور چیزا درنمیاره..."
اشاره ای به استادش کرد و جونگسوک با نشستن قلمو روی صورتش چشم هاش رو بست و سعی کرد خونسرد باشه.
"امیدوارم."
زمزمه کرد و نفس حبس شدش رو بیرون فرستاد. خورشید کم کم پرتوهای نورافکن خودش رو داخل اتاق سر میداد و همه جا روشن شده بود. هوسوک بلند شد و با باز کردن پنجره خودش رو بهش تکیه داد. خنکی هوا باعث شد لبخندی بزنه و به محوطه خیره شه. کلاه فرنگی های کوچیک و بزرگ جای جای قصر رو فرا گرفته بود، برکه هایی که زیر پل های چوبی در نوسان بودن، بوی عطر گل ارکیده و آرامشی که همه جا رو فرا گرفته بود. نفس عمیقی گرفت و نگاهی به جونگسوک انداخت که کلافه وار یه گوشه کز کرده بود.
"منتظرم تهیونگ بیاد... قرار شد وقتی پیری اومد خبرم کنه."
گفت و دستی به موهاش کشید. چند دقیقه بعد، قامت کشیده تهیونگ وارد اتاق شد و لحظه ای با دیدنشون ایستاد. ناباوری و بهت توی چشم هاش باعث شد تا جونگسوک تکخنده ای بزنه و بلندشه.
"چطور شدم؟ بهم میاد؟!"
پشت چشمی نازک کرد و موهاش رو توی هوا تکون داد.

KAMU SEDANG MEMBACA
Luminary Vhope
Romansa🌾N͏a͏m͏e͏: Luminary 🥢C͏o͏u͏p͏l͏e͏: V͏h͏o͏p͏e͏, Kookmin 🌾G͏e͏n͏r͏e͏: Historical, Romance, Smut 🥢W͏r͏i͏t͏e͏r͏: Sana Gray 🌾A Part Of Story: 《 "میبینم یه چیزایی توی چنته داری!" زمزمه کرد و نفس های داغش روی صورتش شد. مردمک های لرزونش رو روی اجزای ص...