38🩸

187 54 24
                                    

ژان در حالی که خمیازه میکشید برگشت و به صندلی عقب نگاه کرد و متوجه شد که فن شینگ آروم خوابیده. کار سختی بود وقتی که ژان رو دیده بود اون رو ازش جدا میکردن .

فن شینگ موقعه ی دیدن ژان طوری اون رو بغل گرفته بود که انگار زندگیش به اون بسته بود.

  ژان نگاهی به شوان انداخت که با اخم روی صورتش رانندگی میکرد.

"چرا انقد عنق؟ واقعا از اینکه برگشتم ناراحتی؟"

"میدونی ... این کمی ترسناکه که ما حتی یه تماس از آژانس یا پدرخوانده ت نداشتیم." 

"بوان گه هم من هم زنگ نزد "

" ییبو چی؟"

"هوم، کی؟"

"وانگ-"

شوان با دیدن قیافه ژان که خنجر به سمتش پرت میکرد خفه شد.
" هیچ کس "

و سریع حرفش رو پس گرفت .

"شو-"

حرفی که میخواست بگه با صدای زنگ گوشیش نصفه موند، در حالی که شوان با بی حوصلگی به تلفنش که زنگ می خورد نگاه میکرد، ژان اون رو از روی داشبورد برداشت و قبل از اینکه تماس رو برقرار کنه نگاهی به شوان انداخت و گفت:
" ببین کی تصمیم گرفته زنگ بزنه"
" رییس جین"
"شرط میبندی؟! "

و بعد تماس رو برقرار کرد و گلوش رو صاف.

  "او-"

"سلام کردن رو بزار برای بعدا. من برات آدرس میفرستم، توی اسرع وقت به اونجا برو و بهم گزارش بده"

"من-"
و تماس قطع شده بود....

"هه؟! این پیرمرد "
"  چیشده؟"
" اون گفت که برام یه آدرس میفرسته و من باید هر چه زودتر اونجا باشم "

"تو-"

"اینجاست...؟"
شوان نگاهی به ژان و تغییر حالتش انداخت
."چی؟"
"منو همینجا پیاده کن شما برید"
" مطمعنی؟؟"
" اگه جین گه میخواست که باهام بیای خودش میگفت حتما."
شوان در حالی که سرش رو از پنجره بیرون می‌آورد، تا ژان که حالا بیرون ماشین ایستاده بود رو ببینه ،گفت: "باشه. اگه اتفاقی افتاد بهم زنگ بزن".

ژان دستش رو تکون داد و منتظر موند تا شوان بره.دستاش رو مالید و توی جیب کاپشنش فرو کرد و گفت:
اه خیلی سرده فاک یاد دستای سرد ییبو افتادم.

  چند دقیقه ای صبر کرد و به سمت ایستگاه اتوبوس راه افتاد. توی چند سال گذشته اونقدر به وسایل حمل و نقل عمومی عادت کرده بود که عملاً تمام برنامه ها و مسیرهای اطراف شهر رو حفظ شده بود.

سوار اتوبوس شد و کلاه کتش رو روی سرش کشید.  عینکش رو از جیب کاپشن بیرون آورد و به آرومی روی چشماش گذاشت .
چون تا حالا چند بار خراش برداشته بود با ملایمت باهاش رفتار  میکرد. با اینکه شوان با هر بار دیدن عینک بهش گوشزد کرده بود که اون رو عوض کنه ولی از اینکار امتناع میکرد.
چون دوست نداشت چیزی رو عوض و دور بندازه.
راجب ادمایی هم که اطرافش بودن همین نظر رو داشت.دور انداختن کسی رو دوست نداشت .  اون سالها توی آکادمی پلیس به دلیل احساساتی بودنش مورد تمسخر قرار گرفته بود.

Bound by blood / yizhan (translate) Where stories live. Discover now