44🩸

165 43 5
                                    


وقتی از خواب بیدار شد کسی توی اتاق نبود اما دمای اتاق به شدت پایین اومده بود.سعی کرد کسی رو صدا بزنه ولی با به هم خوردن دندون هاش هیچ کلمه ای از دهنش خارج نشد . 
دیگه نمیتونست درد دور لب ترکیده اش رو حس کنه چون از سرما بی حس شده بودند.  کمی سرفه کرد و سعی کرد حرکت کنه، چون زمین به شدت سرد بود و تموم استخوان هاش از سرما میلرزید.
تلاشش برای حرکت بی جواب موند چون با وجود دستبندی که دور دستاش بود نمیتونست هیچ کاری کنه.
  "من _یکی_"
به دلیل سرفه شدید نتونست جمله مناسبی بسازه. 
هائو شوان ... لطفا خوب باش ... همه اینها تقصیر منه .  همه کسایی که دوستشون دارم، دارن بخاطر من عذاب میکشن.
احساس میکرد پلک هاش سنگین تر شده و سردردش بیشتر شده .
"نخواب... بیدار بمون... باید بیدار بمونی...نخواب..."
در آخر نتونست مقاومت کنه و چشم هاش بسته شدند و به خواب رفت.
دفعه ی بعدی که به هوش اومد، هان بای ژانگ توی اتاق بود با این تفاوت که یکی دیگه هم همراهش بود.  یک نفر چند اینچ دورتر از خودش روی زمین نشسته بود و به صندلی زنجیر شده بود .
سعی کرد به اطراف نگاه کنه و با دیدن دو مرد دیگه توی اتاق فحش داد.   ژان روی کسی که روی زمین نشسته بود تمرکز کرد وقتی فهمید که اون فن شینگه چشم هاش گرد شد. 
"آشینگ! "
چشم هاش به سمت هان بای ژانگ رفت که روی میز نشسته بود و تفنگش رو پاک می کرد. هان با دیدن شیائو ژان که بیدار بود لبخندی زد و اسلحه رو روی سر فن شینگ گذاشت و فن شینگ با حس فلز سرد تکونی خورد و سرش رو پایین انداخت و سعی کرد گریه نکنه.
  " ن- نکن "
" چی ؟ نشنیدم ؟ " هان سرگرم شده گفت و ابرویی بالا انداخت.
"بس_ بس کن " در حالی که از شدت سرما میلرزید و دندون هاش بهم میخورد سعی کرد کلمه رو درست تلفظ کنه.
" حدس میزنم سردته ، نچ نچ به اون مرد گفتم حواسش به دمای اتاق باشه ولی مثل اینکه کارش رو خوب بلد نیست"
"گ_گم_شو"
" از اونجایی که باهام همکاری نمیکنی و از اونجایی که نمیتونم اینجا رو بدون اینکه هیچ اطلاعات خوبی ازت بگیرم ترک کنم پس از فن شینگ سوییت هارت خواستم که کمکم کنه و خیلی هم خوب داره کمک میکنه... باید ازش یاد بگیری  "
" آشینگ ... ن_ترس ...نترس "
" من نمیترسم ژان گه"
" اوه این الان یه جور دلداری خانوادگیه ؟ حیف که اهل اینجور چیز ها نیستم بیاید فعلا روی چیزای دیگه تمرکز کنیم، نه؟ ! "
"م_من هیچی نمی..دونم ، حتی ... دقیقا نمیدونم چی ازم میخوای"ژان در حالی که سعی میکرد جمله رو کامل ادا کنه گفت ولی مثل اینکه باز هم سرما کار خودش رو کرده بود.
"اوه شیائو ژان داری حوصلم رو سر میبری ! تو دوبار به اون قصر رفتی . قراره که نقشه ی داخلی و خارجی قصر رو بهمون بگی . و راه ورود به امپراطوریشون"
ژان پوزخندی زد. مثل اینکه اون ها نمیدونستن که اون در ورودی فقط به خون آشاما ختم نمیشه و اون روح های محافظ اونجان.
"وقت ما داره تموم میشه و بخاطر قانون منع رفت و آمد نمیتونیم با افرادمون توی قصر در تماس باشیم"
افراد داخل قصر؟یعنی توی قصر جاسوس وجود داره؟
"شیائو ژان! وقت زیادی ندارم یا حرف میزنی یا سر این بچه رو با این تفنگ میترکونم!"
"ژان گه چیزی نگو، وانگ گه داره میاد_"
بای ژانگ فریادی کشید و با پشت اسلحه به فن شینگ ضربه ای زد و اون رو از یقه‌اش گرفت و عقب کشید.
ییبو؟ ولی اخه چطور ؟
" تا پنج میشمرم"
"..."
"یک"
"صبر کن!ن_"
وقتی صدای شلیک تفنگ توی اتاق پیچیدبه طور غریزی چشم هاش رو بست و خون روی صورتش پاشیده شد. بعد از چند ثانیه که انگار چند سال گذشته بود، به آرومی چشم هاش رو باز کرد و فن شینگ رو که از درد روی زمین افتاده بود و بازوی خونیش رو گرفته بود، دید.
  "تو-"
"اوه یادم رفت بهت بگم که با هر عددی که میشمارم یه گلوله شلیک میشه و آخرین گلوله رو به سرش میزنم" ژان اما بی توجه به هان بای ژانگ به فن شینگ که از درد بازوش رو گرفته بود،خیره شده بود .
"اشینگ...اشینگ... به من نگاه کن "
"م_من خوبم و زیاد درد ندارم، فقط از خون بدم میاد"
ژان سعی کرد لبخندی بزنه ولی با مردی که وارد اتاق شد و تفنگش رو به سمت بای ژانگ گرفت،اتفاقی نیوفتاد.
با شناختن مرد نفسش توی سینه حبس شد .
"لی گه "
"برای چی اونجا وایسادید، شلیک کنید بهش" هان فریاد کشید و لی بوون در جواب خندید و ژان به خوبی صدای خنده ش رو شنید. حضور لی بوون به این معنی بود که اوضاع تحت کنترله و عموش در حال حاضر داره همه چی رو کنترل میکنه .
"اونا آدمای منن، چرا باید بهم شلیک کنند؟"
ژان می خواست بخندد که بای ژانگ که رنگش پریده بود، تفنگش رو بالا اورد تا به لی بوون شلیک کنه که یکی از افراد توی اتاق سمتش رفت و مچش رو چرخوند و با ضربه ای به پای مرد اون رو روی زمین انداخت.
لی بوون به ژان نگاهی کرد و آهی کشید و سمت بای ژنگ رفت. 
"هرجا میزدی مهم نبود ولی خب صورتش رو راستش نمیتونم کاری کنم. میدونی که باید اونو برگردونم و اربابم با دیدن قیافه ای که براش درست کردی خیلی ناراحت میشه"
لی بوون گفت و هان پوزخندی زد.
"گیرت آوردم... میدونستم به قیافه ام اهمیت میدی"ژان با صدای سرخوشی گفت انگار که وسط یه دعوای مسخرس و هیچ اهمیتی به اینکه تقریبا از مرگ نجات پیدا کرده بود نمیداد  .
لی بوون چشمی چرخوند
" خفه شو شیائو ژان وگرنه من واقعا زبونت رو میبرم"
ژان لبخندی زد .
"درمورد تو هان بای ژانگ... ارباب من عاشق این چیزای کوچولوئه... تو نباید این بلا رو سر صورتش میاوردی"
"ت_تو نمیتونی منو بکشی"
"من کی چیزی راجب کشتنت گفتم؟" 
و بای ژانگ رو به زمین هل داد و به طرف فن شینگ رفت.  لی بوون شیائو ژان رو نادیده گرفت و فن شینگ رو از بازوی آسیب ندیده اش گرفت و بالا کشید.
ژان با دیدن حرکت بوون اخطار داد : "چیکار می کنی لی گه؟ هی! هی! بهش دست نزن، اون زخمیه!"
"نابغه... واسه همین از بازوی سالمش گرفتمش "
ژان غرغری کرد و با دیدن بوون که اسلحه رو توی دست های فن شینگ گذاشت، چشم هاش گرد شد.
فن شینگ هم وضعیت بدتری نسبت به ژان داشت، با دیدن اسلحه توی دست هاش ، دست و پاهاش رو گم کرده بود و نمیدونست دقیقا باید چه واکنشی نشون بده.
"من - ببخشید ... اوه ... فکر نمی کنم این ایدههههه"
وقتی بی حواس دستش ضامن اسلحه رو فشرد و تیر توی دستش نه ولی توی پای چپش خورد داد کشید و از استرس تیر بعدی هم شلیک شد و این دفعه به بازوی مرد خورد.
بوون لبخندی زد و به محض اینکه از فن شینگ دور شد، پسر بیچاره از شوک روی زانو افتاد.
"دیدی چیز خاصی نبود، و اینکه تلاش برا قتل نبود، دفاع از خودت بود"
ژان شوکه شده به فن شینگ نگاه کرد و بعد به بدن هان که توی خون خودش غلت میزد، نگاه کرد و در آخر تکخندی کرد.
"ت_تو" ژان خواست به بوون اخطار بده ولی اون وسط حرفش پرید و گفت :
"بله؟ من برای رفتارم خیلی متاسفم، اما من یک سگ وفادارم که بهش وظیفه داده شده هر چی که اربابش رو گاز گرفت، دو برابر گاز بگیره"
"من یه چیز نیستم" هان در حالی که از درد تقریبا رو به بیهوشی بود گفت.
"که چی؟ کی اهمیت میده؟" بوون بیخیال رو به مرد گفت.
"ژان تو میتونی خودت راه بری؟!"بوون رو به ژان گفت.
"من حالم خوبه... نگاه سر اون پسر بیچاره چیکار کردی !"
"اون خوب میشه... به هر حال یه افسره"
"اینطوری نه ولی... اصن بیخیال زنگ بزن آمبولانس"
"وای چه ایده ای...همین الان زنگ میزنم تاکسی خبرنگار هم بیاد اینجا جمع بشه و هر جا که میرید موقعیتت معلوم شه؟"
"من-"
سردردی که یدفعه ای سراغش اومد مانع تکمیل جملش شد و احساس میکرد که دیدش داره تار میشه.  درست قبل از اینکه بیهوش شه شنید که یکی اسمش رو فریاد زد و با عجله وارد اتاق شد. 
" ژان ! اون خوبه؟!"
می تونست صداهای بلند رو بشنوه اما درک اون ها سخت بود. می‌تونست مردی که تازه وارد اتاق شده بود رو ببینه که سمت بای ژانگ بیهوش رفت تا کلید دستبندش رو بگیرد. 
وقتی مرد آشنا کنارش زانو زد تا دستبندش رو باز کنه، لبخندی زد.
  "لی بوون تو فن شینگ رو ببر ... منم ژان رو میارم"
وانگ گه داره میاد... وانگ گه ... وانگ هائو شوان ...
فن شینگ هیچوقت نگفته بود که ییبو میاد  ، فقط این ژان بود که با شنیدن وانگ تنها کسی به ذهنش اومده بود، ییبو بود و لعنت بهش... چون الان بدجور میخواست ییبو رو ببینه.
و ثانیه ای بعد بیهوش شد.
.

Bound by blood / yizhan (translate) Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang