تختش بوی همیشگیش رو نداشت
دست هاش رو از زیر بالشت برداشت و اخمی کرد
بوی غذا؟متعجب پلک هاش رو از هم فاصله داد
تیر کشیدن سرش چهرش رو تو هم جمع کرد
لعنتی چرا انقدر درد داشت؟" اینجا...دیگه کجاست؟"
موهاش رو به سمت بالا فرستاد
دستی به گردنش کشید و سمت صدای سرخ شدن روغن قدم برداشت
بوی خوب بیکن معدهی گشنش رو بدون هیچ تلاشی تحریک کرده بود!چشم هاش با شوک
به زنی که در حال ریز کردن پرتقال ها بود و زیر لب آهنگی رو زمزمه می کرد خیره شده بودند
یه رویای دیگه؟" صبح بخیر!
چرا انقدر شوکهای؟
چیزی یادت نیست؟
بیا اینجا هم من هم تو خوشبخاته...
زنگ اول رو از دست دادیم!
می دونی اینطور نیست که معلم بودن رو دوست نداشته باشم
به هرحال من باید آدم های درستی رو تربیت کنم پس باید اول برای کارم احترام قائل بشم!
فقط...."سینی رو کج کرد تا پرتقال های ریز شدهی داخلش رو تو آبمیوه گیری بریزه
والریا همچنان با لب های نیمه باز در حال تجزیهی همچی بود!
درست مثل بچهای که برای اولین بار چیز جالبی رو تو زندگیش کشف کرده!" جَو اون دانشگاه برام غیر قابل درک و تحمله
والریا؟
عزیزم؟"با تعجب سمت دختر رفت و دستش رو روی گونههاش گذاشت
چشم های لبریز از تعجبش با درد و اشک خیس شده بودند
و حالا به گونه هاش رسیده بودند!" چرا داری گریه می کنی؟
سرت خیلی درد می کنه؟"داشت...
گریه می کرد؟انگشت رو روی گونش کشید
نمدار شدن انگشتش حتی حس گیجیش رو بیشتر هم کرد!
کی شروع به اشک ریختن کرده بود؟!" دکتر...
بهم گفتی « عزیزم»؟"دست هاش رو عقب کشید و دوباره سمت آشپزخونه رفت
سر ابمیوه گیری رو گذاشت و دکمهی مشکی رنگش رو فشار داد" از سر... عادت بود
مهم نیست
میبرمت خونه تا لباسات رو عوض کنی و بعدش با هم میریم دانشگاه
دستشویی هم درست کنار اتاقمه"با رفتن والریا
موهاش رو بین انگشتش گرفت
پوست لبش رو با استرس گاز می گرفت و ناخون هاش رو با ریتم روی جزیره می زد" برنگرد به گذشته
میرابل برنگرد! "با تندی خطاب به خودش گفت
دکمهی خاموش رو زد و با حس بوی سوختی فوحشی نثار خودش کردبا عجله گاز رو خاموش کرد
دستهی فلزیه ظرف رو گرفت و هینی کشید
چش شده بود؟" ممکن بود بیوفته رو پاهات!"
والریا با اخمی گفت و ظرف رو گرفت
سرش رو خم کرد و به کف دست زن خیره شد
فقط قرمزیه خفیفی داشت که به زودی از بین می رفت
YOU ARE READING
Blue Roses
Fanfictionبه خون روی دست های لرزونش خیره شد گل های رز آبی همجا رو در برگرفته بودند نفس هاش بخاطر سرمای هوا مثل دود سیگار از لب هایی که با ترس هر بار بدون گفتن حرفی روی هم قرار می گرفتند خارج میشد اون همچین آدمی نبود! نه این جنازه های روی زمین کار اون نبودند...