کلید رو چرخوند و با باز کردن در سمت کارل و جردن که
یکی با چشم های کنجکاو
و اون یکی با نگاه جدیای بهش خیره شده بود برگشت
دستش رو به حالت سکوت جلوی لبش گذاشت و بهشون فهموند که بهتره سر و صدایی ایجاد نکنن!قدم هاش رو به داخل برداشت و لب هاش رو برای ایجاد نکردن صدایی روی هم گذاشت
برخورد محکم پاهای برهنعای رو روی کف زمین تونست بعد از بسته شدن در بشنوه!
دست هایی که دور گردنش حلقه شدند و سعی کردن با خم کردنش اون رو به خودشون نزدیک کنن
متوجهش کردن که برخلاف چیزی که فکر می کرد دوست دخترش بیدار بود!" برگشتی!"
میرابل هنوز هم در تلاش بود با بیشتر وایستادن روی نوک پاهاش چهرش رو راحت تر داخل گردن دختر مو مشکی مخفی کنه
و این چیزی نبود که بخاطر خستگیش بخواد باهاش مخالفت کنه!
نوازش وار پشت زن رو نوازش کرد و دست هاش رو روی پهلو هاش گذاشت" البته که برگشتم!
چرا برنگردم؟
دوست داری برای ناهار... چی بخوری؟"پاهاش رو کامل روی زمین گذاشت دستش رو با آزاد کردن از دور گردن دختر جوونتر روی شونههاش به عنوان تکیه قرار داد و نفس عمیقی کشید
لبخند رو جایگزین لب های غمگینش کرد و گونهی خاکیه والریا رو تمیز کرد
تو راه افتاده بود که لباس و قسمتی از صورت و دستش خاکی و ضرب دیده به نظر می رسیدن؟!" میرابل این دختر رو دیگه احتمالا باید تو زندان ببینی!
افتاده بود به جون کریس!
بهتر بود همراهش میومدی دانشگاه!"صدای جردن باعث شد لباس والریا رو بین مشتش بگیره و زانو های ترسیدش رو به هم جفت کنه
دوستش نباید تو این وضع میدیدش!
حس انزجار داخل چشم های سبز رنگش نفسش رو داخل سینش قفل می کرد!" ب... بگو بره...
خواهش می کنم
بگو ازم... دور بشه! "میرابل رو بغل کرد و محکم بین بازو هاش نگهش داشت تا بدن لرزونش روی زمین نیوفته
لبش رو نزدیک گوشش برد و بوسهی کوچیکی قبل از گفتن حرف هاش روی لالهی نرمش گذاشت" اروم باش
اون.... دوستته درسته؟
هیچوقت ازت متنفر نمیشه!
قول میدم!
حق دونستنش رو داره
اگه انقدر دوسش داری که می ترسی ترکت کنه...
پس بدون اون هم همچین حسی داره و نمی خواد تو از پیشش بری!
من کنارتم باشه؟
هر اتفاقی بیوفته تو ملکهی قلب منی!
من میرم بیرون تا با هم حرف بزنید! "لبش رو تَر کرد و مشتش رو از روی پیراهن والریا آزاد کرد
سرش رو نزدیک فکش برد و با بوییدن عطرش نفس راحتی کشید
اره اون همیشه بود!
و این عطر قالب ترین بویی بود که همجا دورش مثل ملافهی گرمی می پیچید!°
°
°کارل دوباره اشک روی گونهی جردن رو پاک کرد و موهای تیره رنگش رو بالا داد
هنوز هم روی پاهاش نشسته بود و هر از گاهی فینی بخاطر اینکه کارل نزاشته بود با اون چاقو سوار ماشینش بشه و خونهی کریس بره می کرد!
YOU ARE READING
Blue Roses
Fanfictionبه خون روی دست های لرزونش خیره شد گل های رز آبی همجا رو در برگرفته بودند نفس هاش بخاطر سرمای هوا مثل دود سیگار از لب هایی که با ترس هر بار بدون گفتن حرفی روی هم قرار می گرفتند خارج میشد اون همچین آدمی نبود! نه این جنازه های روی زمین کار اون نبودند...