دست هاش رو پایین اورد
والریا با ندیدن تقلایی ازش مچ هاش رو ول کرد و لبش رو بخاطر بلند داد زدن به دندون گرفت" والریا تو...."
دست هاش دور گردن والریا حلقه شدند
فشاری به گردنش وارد کرد و به دختر جوونتر فهموند که ازش می خواد سرش رو روی شونش بزاره!" عالیای!
حس بدی به خودت نداشته باش...
باشه؟
اگه کسی باشه که لایق احساسات من باشه یا حتی...
بتونه عشق مورد نیاز اون بچه رو بهش بده
بی شک خودتی!
ا... اون عاشقت میشه همونطور که من شدم!"لرزش شونههای دختر نشونهی گریهی خفهی اون بودند
با گرفته شدن رون هاش خودش رو به دستش سپرد و روی میز نشست
لب های شور والریا شروع به بوسیدنش کردن و دست هاش همچنان بی حرکت کنار رون هاش باقی مونده بودن" متاسفم
این برام آسون نبود
جردن گفته بود چیزی نخوردی..
دوست داری چی آماده کنم؟"زبونش رو روی لبش کشید و اونها رو برای فکر کردن یکم فشار داد
مرغ سوخاری؟
شایدم پاستا!
حس می کرد الان دلش می خواست یه دل سیر غذا بخوره!" این سوال...
زیادی سخت بود!
اوه من... نمی دونم
پیتزا چطوره؟
زمان زیادی هم طول نمیکشه درست کردنش! "با دیدن لبخند آخر زن ریز خندید و گونش رو نوازش کرد
اون رو همونطور روی میز گذاشت و با در اوردن پیراهنش
موهاش رو برای راحت تر درست کردن غذا بالا جمع کردبخاطر اندازه و مدل کوتاه شدنشون تیکه های ریزی ازشون رو گردنش هنوز هم پخش بودند و کمی اذیتش می کردن!
" قراره سرم...
خیلی شلوغ بشه!
باورم نمیشه تو 20 سالگی دارم بچه دار میشم!"دختر جوونتر همونطور که پنیر رو از داخل یخچال در می اورد گفت و گردنش رو ماساژ داد
میرابل با گاز گرفتن لبش از سر خنده پاهاش رو تو هوا تکون داد" باید برم حموم
فردا دانشگاه قراره بخاطر غیبت هام کلاس فوقالعاده بزاره برای دانشجو ها!
خدایا این...
قراره خسته کننده باشه!
اینکه کل روز معدت در حال مور مور شدن باشه و همزمان درس هم بدی... اوه دیوونگیه!
اما چون بعد بیرون اوردنت از اونجا ازش استعفا دادم..
نمی تونم از دانشگاه هم بگذرم! "فر رو روشن کرد و دستش رو روی شلوارش کشید
می دونست میرابل از این کار متنفره اما متاسفانه شستن دستش فقط بخاطر سفیدیه ارد...
چیزی نبود که براش جالب باشه!" می دونم که وقت گذروندن رو دوست داری و خونه موندن برات خسته کنندست
پس اجازهی گفتن اینکه کار نکن رو ندارم!
ولی...
به خودت فشار نیار باشه؟
اینطوری هم برای تو هم برای بچه... اذیت کنندست!
تایمر گذاشتم روی فر
بهتره بری حموم منم خونه رو ردیف می کنم
نظرت چیه؟"
أنت تقرأ
Blue Roses
أدب الهواةبه خون روی دست های لرزونش خیره شد گل های رز آبی همجا رو در برگرفته بودند نفس هاش بخاطر سرمای هوا مثل دود سیگار از لب هایی که با ترس هر بار بدون گفتن حرفی روی هم قرار می گرفتند خارج میشد اون همچین آدمی نبود! نه این جنازه های روی زمین کار اون نبودند...