روی نیمکت کنار زمین بازی با خستگی نشسته بود
قطرات عرق بخاطر بسکت بازی کردنش روی ستون فقراتش لیز می خوردن و با پوشیدن همچین لباس نسبتا گرمی اوضاع رو برای خودش طاقتفرسا تر هم کرده بود!نمی دونستم چندمین قوطیه نوشابهایه که بین دست هاش خورد میشه و بعد اون رو با حرص سمت سطل آشغال پرت می کنه
پاهاش مثل تیک عصبیای به شدت روی زمین ضربه می زدن
انقدر پوست لبش رو گاز گرفته بود که می تونست مزهی آهنی طعم خون رو حس کنه" حالت خوبه؟
عصبی به نظر میای"جردن با وایستادن رو به روی والریا گفت
کاپ کوچیک قهوش رو سر کشید و سرش رو برای دیدن چهرهی دختر کج کرد" لعنتی...
لعنت به همچی!
برای چی انقدر... عصبی ام!"کلمات با حرص از دندون های قفل شدش آزاد شدن
قوطیه نوشابه رو سمت سطل آشغال پرت کرد و از روی صندلی بلند شددوست پسر؟
نامزد؟
شاید هم همسرش بود؟!" دیشب داخل بار دیدمت
خیلی گُنگ به لیوان خیره شده بودی
بین تو و میرابل.... اتفاقی افتاده؟ "انقدر مست شده بود که هیچی یادش نمی امد
شاید باید بیشتر فکر می کرد
قفل های مغزش رو که با ترس اونها رو با قفل انکار بسته بود باز می کرد!اون مرد اون موهای روشن رو بدون تردید می بویید؟!
اون پوست سفید رو لمس می کردن و اون لب ها رو می بو.....نا باور پلک زد و دستش رو به داخل موهای نمدارش فرستاد
اون هم قسمتی از خواب های دیوونه کنندش بود؟!
نه!" میرابل....
الان کجاست؟
می دونی درسته؟ "ابرویی بالا انداخت
کاپش رو چرخوند تا محتویات شکر و قهوه رو بیشتر تو هم حل کنه و لپ هاش رو برای دقیق تر فکر کردن باد کرد" احتملا تو اتاق استراحت باید باشه
شایدم جایی که داخل جمع نباشه!
اون....
زن پیچیدهایع؟!
اگه اونجا ها نبود....
مطمئنن تو حیاط پشتی پیداش می کنی!
صبر کن...
نگو که می خوای بری دیدنش!"بازوی والریا رو گرفت
حالت چهرهی بیخیالش با اخم جایگزین شدن
الان وقت مناسبی نبود!
دوستش حتما خودش رو روی چمن ها جمع کرده بود و فقط لب هاش رو برای گریه نکردن گاز می گرفت
میرابل نمیخواست حتی جردن این ورژن از اون رو ببینه!" ولم کن "
انگشت های جردن دور بازوش تنگ تر شدن
دست هاش رو مشت کرد و دندون هاش رو محکمتر روی هم فشار داد" گفتم ولم کن!"
با دیدن مشتی که به سمت صورتش می امد چشم هاش رو محکم بست و صورتش رو چین داد
اما برعکس تصورش
به طور سریعی روی هوای حس معلق بودن کرد!
YOU ARE READING
Blue Roses
Fanfictionبه خون روی دست های لرزونش خیره شد گل های رز آبی همجا رو در برگرفته بودند نفس هاش بخاطر سرمای هوا مثل دود سیگار از لب هایی که با ترس هر بار بدون گفتن حرفی روی هم قرار می گرفتند خارج میشد اون همچین آدمی نبود! نه این جنازه های روی زمین کار اون نبودند...