______________________________________________
××× گذشته ×××
دامن صورتی رنگش رو به سمت بالا گرفت تا پاهای لختش راحتر چمن ها رو لمس کنن
لب هاش از سر شادیه وجود نداشتن هیچ آدمی دورش با خنده تزئین شدن و شروع به چرخیدن کردسرباز هایی وجود نداشتن تا از ترس زخمی شدنش نزارن کفش هاش رو در بیاره
خواهری که نگران افتادنش باشه و...
مادری که ترس از پایین امدن شأن سلطنتش اسمش رد فریاد بزنه!صدای داد باعث شد با شوک به اطرافش نگاه کنه
اینجا یه منقطهی ورود ممنوع بود
البته به شرطی که یکی از اعضای خانوادهی سلطنتی یا سرباز های مشخصی باشید!" اینجا چخبره؟!"
چشم های ابی رنگش با عصبانیت خفیفی
اول نگاهی به سرباز هایی که مچ های دختر نو جوونی رو گرفته بودند انداخت و بعد سعی کرد با وجود اون موهای پخش شده چهرش رو ببینه!لباس هاش درست برخلاف بقیه بودن
رنگ مشکی کاملا قالب بود و می تونست زنجیر های نقرهای رنگی رو ببینه که به راحتی می درخشیدن!" اون یه بچست!
فکر کردید دارید چیکار می کنید؟!"فشاری به شونهی سرباز وارد کرد و با به عقب هل دادنش رو به روی دختر ایستاد
اخم هاش تو هم رفتن و موهای روشنی که بخاطر دویدن روی صورتش قرار گرفته بود رو پشت گوشش فرستاد" اوه پرنسس!
اون یه دزد کثیفه!
بهتره شما هم همراه ما بیاید تا به یه جای امن ببریمتون! "لب هاش رو برای به زبون اوردن حرف های داخل ذهنش باز کرد
اما انگشت های دختر مو مشکی دور دستش حلقه شدن و به ناچار بخاطر یهویی دویدنش مجبور به همراهی کردنش شد!" هِی صبر ک.... اوم"
دست دختر روی لبش قرار گرفت و با چشم هاش بهش فهموند که بهتره علاقش به حرف زدن رو تموم کنه!
چشم های تیره رنگ دختر روحش رو...
سرد؟
نه!
اونا داشتن به معنیه واقعهای ذوبش می کردن!" پرنسس!
من رو ببخشید اما...
لطفا از جاتون تکون نخورید!
اونها در واقع دنبال شما امده بودن و حتی سرباز هایی که اینجا بودند رو به قتل رسوندن!
من باید برم!"
YOU ARE READING
Blue Roses
Fanfictionبه خون روی دست های لرزونش خیره شد گل های رز آبی همجا رو در برگرفته بودند نفس هاش بخاطر سرمای هوا مثل دود سیگار از لب هایی که با ترس هر بار بدون گفتن حرفی روی هم قرار می گرفتند خارج میشد اون همچین آدمی نبود! نه این جنازه های روی زمین کار اون نبودند...