Part 19

42 6 1
                                    

______________________________________________

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

______________________________________________

××× گذشته ‌‌×××

دامن صورتی رنگش رو به سمت بالا گرفت تا پاهای لختش راحتر چمن ها رو لمس کنن
لب هاش از سر شادیه وجود نداشتن هیچ آدمی دورش با خنده تزئین شدن و شروع به چرخیدن کرد

سرباز هایی وجود نداشتن تا از ترس زخمی شدنش نزارن کفش هاش رو در بیاره
خواهری که نگران افتادنش باشه و...
مادری که ترس از پایین امدن شأن سلطنتش اسمش رد فریاد بزنه!

صدای داد باعث شد با شوک به اطرافش نگاه کنه
اینجا یه منقطه‌ی ورود ممنوع بود
البته به شرطی که یکی از اعضای خانواده‌ی سلطنتی یا سرباز های مشخصی باشید!

" اینجا چخبره؟!"

چشم های ابی رنگش با عصبانیت خفیفی
اول نگاهی به سرباز هایی که مچ های دختر نو جوونی رو گرفته بودند انداخت و بعد سعی کرد با وجود اون موهای پخش شده چهرش رو ببینه!

لباس هاش درست برخلاف بقیه بودن
رنگ مشکی کاملا قالب بود و می تونست زنجیر های نقره‌ای رنگی رو ببینه که به راحتی می درخشیدن!

" اون یه بچست!
فکر کردید دارید چیکار می کنید؟!"

فشاری به شونه‌ی سرباز وارد کرد و با به عقب هل دادنش رو به روی دختر ایستاد
اخم هاش تو هم رفتن و موهای روشنی که بخاطر دویدن روی صورتش قرار گرفته بود رو پشت گوشش فرستاد

" اوه پرنسس!
اون یه دزد کثیفه!
بهتره شما هم همراه ما بیاید تا به یه جای امن ببریمتون! "

لب هاش رو برای به زبون اوردن حرف های داخل ذهنش باز کرد
اما انگشت های دختر مو مشکی دور دستش حلقه شدن و به ناچار بخاطر یهویی دویدنش مجبور به همراهی کردنش شد!

" هِی صبر ک.... اوم"

دست دختر روی لبش قرار گرفت و با چشم هاش بهش فهموند که بهتره علاقش به حرف زدن رو تموم کنه!

چشم های تیره رنگ دختر روحش رو...
سرد؟
نه!
اونا داشتن به معنیه واقعه‌ای ذوبش می کردن!

" پرنسس!
من رو ببخشید اما...
لطفا از جاتون تکون نخورید!
اونها در واقع دنبال شما امده بودن و حتی سرباز هایی که اینجا بودند رو به قتل رسوندن!
من باید برم!"

Blue RosesWhere stories live. Discover now