با استرس کرواتش رو شل تر کرد
حس می کرد موهاش به طناب هایی تبدیل شدن که هرلحظه ممکنه دور گردنش رو بگیرن و خفش کنن!
شاید باید بجای تیکهی بالایی موهاش کلش رو میبست!" والریا!
امروز روز ازدواجتع نه روزی که قراره حکم دادگاهت بیاد!
اروم دختر...
ریلکس کن!"دست از سر پوست لبش کند
نفس عمیقی کشید و لبخند بی سر و تهای روی لبش نقش بست
حق با کارل بود" درسته....
نمی دونم فقط....
باورم نمیشه!
متوجهای؟!
حس می کنم....
همچی یه خوابه و اگه الارم گوشی به صدا در بیاد.... "سرش رو به ارومی کج کرد تا به گونهی پسر کوچولوی خوابیدهی روی شونش نخوره
پوست سفید و حالت لب هاش
درست شبیه زنی بودن که با تمام وجودش اون رو می پرستید و عاشقش بود!
پس چطور می تونست از این بچه متنفرم باشه!" هر دوشون دیگه وجود ندارن!
نه میرابلی و نه....."دستش رو سمت پوست لب خودش برد و بعد از مطمئن شدن از سرد نبودن انگشت هاش اون رو روی گونهی پسرش کشید
گونههای تپلش بخاطر سرمای خفیف هوا کمی قرمز شده بودند و دستکش سفید رنگی دور دست های کوچیک و مشت شدش بود" اوه رفیق دلم بچه خواست!
شاید اگه سرعتم رو بیشتر کنم تونستیم بچه دار بشیم
نظرت چیه؟
می تونم اون گربهی چشم سبز رو حامله کنم؟
رکورد ثبت میشه! "ریز خندید و ضربهای به پشت گردن کارل زد
چشم هاش رو چرخوند تا دنبال جردن بگرده و با دیدنش کنار لیزا اشارهای بهش کرد" می دونی اگه اینجا بود مطمئنن قرار نبود سالم در بری از زیر چنگاش!
اوه....
ببخشید بابایی بیدارت کرد؟ "مارسل لب هاش رو با اخمی جلو داد و دست های کوچیکش رو روی لپ های والریا گذاشت
چشم هاش هنوز به جو اطرافش عادت نکرده بودن
همجا با گل های سفید/ابی و ربان های مشکی تزئین شده بود
ادم های زیادی در حال حرف زدن با هم خوردن مایعی طلایی رنگی داخل لیوان هاشون بودن" نه...
بابایی... ما کجاییم؟
مامان کو؟"تار موهای موج دار روی چشم ابیه مارسل رو کنار داد
گونهی نرمش رو بوسید و نفس عمیقی کشید تا از بوی خوبش لذت ببره" مامانی...
هر لحظه ممکنه بیاد!
دوست داری بری بغل عمو کارل؟"پسر نگاهش به والریا انداخت و با تخسی یقعی کتش رو محکم گرفت
بینی کوچیکیش رو چین داد و سعی کرد بغضش رو مخفی کنه
نکنه قرار بود دوباره بعد از اینکه رفت بغل عمو کارلش...
شب بین مامان و باباش نخوابه؟" اما...
عمو کارل من رو از پیشتون میبره!
همشم وقتی اونجام پیش جردنی می خوابه و اونو بغل می کنه!"
YOU ARE READING
Blue Roses
Fanfictionبه خون روی دست های لرزونش خیره شد گل های رز آبی همجا رو در برگرفته بودند نفس هاش بخاطر سرمای هوا مثل دود سیگار از لب هایی که با ترس هر بار بدون گفتن حرفی روی هم قرار می گرفتند خارج میشد اون همچین آدمی نبود! نه این جنازه های روی زمین کار اون نبودند...