لیوان شیشه ایی رو گذاشت روی میز و پاکت شیر رو با دست برداشت، خم کرد و مايع سفید رنگ درونش شناور شد به داخل لیوان.
چشماش به سفیدی شیر بود اما افکارش به شب گذشته،ساعت هفت صبح بود و به محض بیدار شدن رفت دم در اتاق جیمین ولی قفل بود.
با خیس شدن دستش حواسش رو به لحظه داد و فهمید شیر از لیوان سرازیر شده.
سریع یک پارچه برداشت و گذاشت روی میز تا خشکش کنه..
اصلا نمیفهمید، سر در نمیاورد..
با خودش میگفت شاید همش یک کابوس بود اما اونا برای کابوس بودن زیادی واقعی بودن!جیمین:گود مورنینگ.
متعجب سرشو بالا کرد و با دیدنش سر جاش خشکش زد.جیمین با کوله روی دوشش جلو تر اومد و همونطور که سمت یخچال میرفت به برادرش پوزخند زد.
جیمین:چه دست و پا چلفتی شدی پارک جونکوک!!
اوائل ازدواج مادرش جیمین برای اینکه حرصش بده اینطوری صداش میکرد چون میدونست برادر نا تنیش دوست نداره با فامیلی پدر اون خونده بشه اما حالا این چیزی نبود که شوکش کرد.
اصولا صبحا جیمین با لوسی تمام میپرید بغلش و میگفت "صبح بخیر کوکی"
حداقل از موقعی که با هم خوب شدن.
اما الان با پرویی تمام بهش پوزخند زد و تیکه انداخت.
این جیمین نبود!!
جیمین یک اب میوه از یخچال در اورد و با بستن درش محتويات داخلش رو سر کشید که شوک دوم به کوک وارد شد. جیمین بطری رو سر کشید؟!
امکان نداشت؟!
همیشه اونو حرف میزد که یک چیزی وجود داره به اسم لیوان اما؟!الان خودش؟!
جیمین که متوجه نگاه خیره برادرش روی خودش شد چشم غره ایی رفت..جیمین:چیزی رو صورتمه؟
جونکوک سه بار دهنشو باز کرد بگه"دیشب چت بود" یا "چرا اینطوری رفتار میکنی" اما فقط تونست بگه..
جونکوک:خوبی؟
جیمین خنده دندون نمایی کرد:البته چرا نباید باشم؟!
و برگشت تا بطری آب میوه رو بزاره سر جاش. عصبی شد و محکم زد به میز، اینکارش باعث شد نگاه برادرش برگرده سمتش.
جونکوک: جیمین تو واقعا حالت خوب نیست!!
جیمین:نه اتفاقا امروز خیلی هم خوبم.
دست به سینه شد و به در یخچال پشتی داد:ولی ظاهرا تو خوب نیستی؟ کو..کی.اسمشو بخش بخش گفت و دوباره لبخند زد.
جونکوک از دور میز چرخید:نه نیستم اصلا نیستم وقتی دیشب توی اون حال دیدمت انتظار داری خوب باشم!!
جیمین:بنظرم داری زیادی واکنش نشون میدی کوکی..
از یخچال فاصله گرفت و رفت سمتش، مقابلش وایستاد:یادته وقتی توپ بسکت خورد تو صورتم چطور نگرانم شدی در حالی که فقط یک خون کوچولو از دماغم اومد؟ البته منم خودمو لوس میکردم برات اخه.. خیلی بامزه(:جونکوک:جیمین تو دیشب داشتی مرغ خام میخوردی از معدت یک چیز سیاه رنگ اومد بیرون زخمی بو...
کلمه به کلمه جلو میرفت لبخند جیمین محو تر میشد، و در اخر با ندیدن زخم روی لبهاش شوکه شد!!
ESTÁS LEYENDO
Jimin's Body 🕯📜😈
Terror😈completed 💀Couple:jikook ver 😈Write by: nana.pink🐷 💀Gener: horror,romance, 😈school life,sad end,smut 🔞 🩸short story 🖤started:21 July (2022) 💔finished:18 September (2022) ◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇ یک سال میتونه برای هر کسی متفاوت باشه. برای من که زمان...