نامجون: الان حالش خوبه؟
به جیمین که سرشو گذاشته بود روی بازو های لختش و به اتیش خیره بود نگاه کرد.
جونکوک:بهتره ممنون.
بعد از اون اتفاق به دوستش زنگ زد و گفت که کیف برادرش رو با خودش ببره خونه، گفته بود به بقیه هم بگه حال جیمین خوب نبود پس با هم رفتن بیمارستان و خواهش کرد چیزی به پدرو مادرش نگن..
نامجون:خیلی خب فردا میبینمت مراقب خودتون باشید!!
جونکوک:تو هم همین طور میبینمت.
و قطع کرد..
جیمین:خیلی حرف میزنه!
با صدای کلافه ولی نگاه بی حسی گفت..
جونکوک خندید:ظاهرا از نامجون خوشت نمیاد؟!
جیمین:من از هیچکدوم از دوستات خوشم نمیاد چون احساس میکنم اونارو بیشتر دوست داری!!
جونکوک:کی همچین حرفی زده؟!
جیمین:هیچکی خودم فکر میکنم.
جونکوک:بهتره دیگه از این فکرا نکنی!!
دستاشو درو کمرش حلقه کرد و از پشت جیمین رو کشید توی بغل خودش.
جونکوک:چون من تورو حتی از خودمم بیشتر دوست دارم.
جیمین لبخند زد و در جواب، برادرش اونو بوسید.
جیمین:کوک؟
جونکوک:هممم؟
جیمین:میشه یک خواهشی کنم؟
خوشبختانه از لبخندش معلوم بود حالش بهتره..
جونکوک:البته!!
جیمین:امشب بریم بیرون؟
جونکوک:اینکه چیزی نیست تو جون بخواه!!
●○●○☠○●○●○●☠○●○●
دیگه به جایگاهی رسیده بودم،هر کسی رو مقصر میدیم جز صاحب اون چشما... حتی خودمم گناه کار میدیدم جز اون..
میخواستم دنیامو بدم تا فقط زمانو به عقب برگردونم و جلوی اون حادثه رو بگیرم، کاش میشد.
هرچند خاطراتی که به عنوان یک انسان و شیطان ساختیم هم قشنگ بود..
من کسی نبودم که شیطان ببینم اش بلکه از چشم من اون یک بچه بی گناه که داره عذاب میکشه..
بعد از اینکه لباسام خشک شد، اتیش رو خواموش کردیم و از اون مکان پر از درخت و پرنده خارج شدیم. واقعا از هر چی جنگل و فضای سبز بدم اومد.
بعدش بردمش به بازار محلی شبانه تا یکم غذا بخوریم و گشت بزنیم چون به شخصه واقعا گشنم بود.
یادمه جیمین عاشق دوک بوکی تند و گوشت خوک کبابی بود.
هر چند بود..
چون دیگه نمی تونست اونارو بخوره..
تازه فهمیدم بعد از صرف غذا به دستشویی رو میزنه و تمام چیزایی که خورده رو بالا میاره یعنی دیگه غذا ادمیزاد نمیخوره..خب...جز اون اتفاق روز خوبی داشتیم یعنی دقیقا تر بخوام بگم..روز های خوبی داشتیم..
بازم توی تظاهر کردن عالی بودیم باید بهمون بابتش جایزه میدادن چی میگن..گولدن اِوارد؟
اوسکار؟
با این حال نمیشد همه چیز رو پنهان کرد..
حال جیمین روز به روز بد تر میشد و وضیت جسمی اش ضعیف تر. وقتی مامان و پارک خونه بودن شکار رفتن سخت بود اما وقتی میرفتن سفر کاری خیلی راحت تر میرفتیم به شکار. شده بود عادتم که تکرارش کنیم، شکار، رودخونه، عشق بازی، دیت دونفره و برگشتن به خونه...خنده داره..گفتم رودخونه راز دار خوبیه... البته به این معنی نیست که فقط توی اب رودخونه انجامش دادیم. تازه بعد از سالها احساس های پس زدمون رو قبول کردیم.
هر چند که با ضعیف تر شدنش خودمونو به بوسه قانع کردیم. نمی تونستم شکستنش رو ببینم. تقریبا هر روز کتابخونه بودم و یا توی وبسایت دنبال جواب میگشتم. اما همشون فقط یک جواب میدادن، کشتنش وقتی ضعیف شده..البته که به خودش چیزی نگفتم اما..باید یک راه حل پیدا میکردم قبل از اینکه جلوی چشمام پر پر بشه..
و فقط یک راه به ذهنم میرسید.
ESTÁS LEYENDO
Jimin's Body 🕯📜😈
Terror😈completed 💀Couple:jikook ver 😈Write by: nana.pink🐷 💀Gener: horror,romance, 😈school life,sad end,smut 🔞 🩸short story 🖤started:21 July (2022) 💔finished:18 September (2022) ◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇ یک سال میتونه برای هر کسی متفاوت باشه. برای من که زمان...