در اتاق ملاقات رو باز کردن، بعد از باز کردن دست بندش با تشر بهش فهموندن که بره داخل.
وقتی به دخل اتاق قدم برداشت، فکر نمیکرد به ثانیه نکشیده پشیمون بشه..جونکوک:اینجا چیکار میکنی؟!
دختر پشت میز با نگرانی بلند شد..
لیسا:جونکوک...
یکم با خودش یکی به دو کرد که ببینه چی میتونه بگه:میشه لطفا بشینی؟دیگه چیزی نگفت و ترجیح داد بشینه، به هر حال وقتی ملاقاتی رو قبول کرد نمیتونست الان به سربازا بگه پشینون شده.
وقتی اول قیافشو دید یکم نگران شد..لیسا:غذا نمیخوری؟ل..لاغر شدی..
جونکوک اخمی کرد:برای چی اینجایی؟!
فهمید نباید دیگه ابراز علاقه کنه حالا به هر بهانه ایی.
لیسا:پدرم میگه میتونه کمکت کنه تا بیای بیرون فقط..
چروک بین ابرو هاش بیشتر شد. اخم غلیظی داشت..
لیسا:فقط باید موضوع مراسم رو راز نگه داری، گفت بخاطر اینکه من بهت علاقه دارم یک شانس دیگه بهت میده، جونکوک اون همین الانش یکی رو پیدا کرده که قراره بیاد جای قاتل اعتراف کنه اما این تویی که باید به قاضی بفهمونی کار تو نه بلکه کار اون بوده پس لطفا جونکوک لطفا...بذار کمکت کنم هممم؟بذار بیارمت بیرون؟ما میتونیم دوبا ه با هم باشیم؟
میخواست بلند شه سرش داد بزنه "برادر عوضی تو عشقمو کشت اونوقت ازم میخوای بذارم پدرش بهم کمک کنه تا آزاد شم" بگه" تو میخواستی بمیره حالا که مرد خیالت راحت شد و فکر کردی ما میتونیم دوباره با هم باشیم"
ولی حتی جون و دل دادو هوار کردن هم نداشت.جونکوک:میدونی چیه؟
سمتش، روی میز کمی خم شد:حالمو بهم میزنی!!از جاش بلند شد و بی اهمیت به خواهش التماس های دختر پشت سرش رفت بیرون.
●○●○☠○●○●○●☠○●○●
اون روز وقتی همسایه هامون صدای گریه هامو شنیدن و ماشینمو توی اون حال دیدن. اومدن داخل و با دیدن من توی اون وضع به پلیس و آمبولانس زنگ زدن. هر چند که اول کسی اجازه نمیداد منو ببرن باز داشگاه اما...تبدیل شده بودم به مظنون درجه یک!!
اون موقع تنها کلمه ایی که می تونستم بگم این بود که من نکردم چون اگه هر چی میگفتم باورم نمیکردن. چطور می خوان باور کنن...
اون داستان برای منم غیر قابل باور بود..
پارک و مامان تمام تلاششون رو میکردن که منو بکشن بیرو اما ظاهر قاضی پرونده رو هم خریده بودن و یا شایدم فقط یک قاضی بد خلق بود که میخواست هر چه سریع تر پرونده قتل بسته بشه..
بعد از اون روز که لیسا اومد ملاقاتم دیگه هیچ ملاقاتی قبول نکردم، نه حتی مادرم..اونا باورم داشتن هنوز اما فایدش کجاست. ورق برگشته بود سمت من.
اما من خودمو بیگناه نمیبینم...
من مقصرم چون نتونستم ازش مراقبت کنم...
درسته..برگشتیم سر خونه اول..وقتی همه جا ازش شروع شد. گفته بودم یک سال میتونه برای هر کس متفاوت باشه. من یکسال تمام توی زندان بودم. مطمئنم یا یکسری ها ازم متنفرن یا مجبورن متنفر باشن...نامه ایی دریافت نمیکنم چون نمیخوام. کسی نمیاد دیدنم چون من ملاقاتی قبول نمیکنم.
الان نوزده سالمه و بزودی میرم توی بیست سال..دقیقا یک سالو چند ماهه که توی این خراب شده زندگی میکنم.
VOUS LISEZ
Jimin's Body 🕯📜😈
Horreur😈completed 💀Couple:jikook ver 😈Write by: nana.pink🐷 💀Gener: horror,romance, 😈school life,sad end,smut 🔞 🩸short story 🖤started:21 July (2022) 💔finished:18 September (2022) ◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇ یک سال میتونه برای هر کسی متفاوت باشه. برای من که زمان...