های گااایز🥂
این هم اولین پارت این فف که قبلا توی پارت 7 اسمات بوک saba-Zaddy28 آپ شده. اما خب چون ممکنه یادتون رفته باشه از اول براتون آپ میکنم.
امیدوارم خوشتون بیاد.💕
●○●○●○●○●○
کلاه شنلشو پایین تر کشید و با کشیدن افسار اسب اون و از حرکت نگه داشت.
به ضرب پایین پرید و نگاهشو از زیر کلاه به در بزرگ اون قصر داد.با باز شدن دروازه های قصر بدون حرف داخل شد و از بین نگهبانا گذشت.
دو کشور دچار جنگ بزرگی شده بودن و پادشاه جوان شجاعت بیش از حدی به خرج داده بود و مهمون قلمرو دشمن شده بود.با وارد شدن به در اصلی صدای ندیمه پادشاه و شنید و منتظر شد.
قلبش با سرعت زیادی میتپید و استرس توی تک تک رگای بدنش جریان داشت.
با اجازه ورود و شنیدن صدای کریح پادشاه اون کشور ، دستاشو مشت کرد و وارد سالن بزرگ شد.دنباله ی شنل بزرگ و سفیدش روی زمین کشیده میشد و سنگینی نگاه سربازا و وزرا رو روی خودش حس میکرد.
با رسیدن به صندلی پادشاه بدون اینکه تعظیمی به جا بیاره سرش و بالا اورد و کلاهو از روی سرش انداخت._چی باعث شده که شاه پین از سرزمین ملونا تصمیم به مذاکره بگیره؟
لیام نگاهشو از موهای مشکی و تاجی که درخشش از دور هم خیره کننده بود گرفت و به چشماش داد.
_اگه بخاطر مردم سرزمینم نبود هیچوقت این حقارت رو قبول نمیکردم شاه مالیک.
لیام با چشمای گستاخ گفت و زین پوزخندی زد.
همیشه از جسارتش خوشش میومد.زی_این همه شجاعت به خرج دادی و اومدی دنبال چی؟
لیام کمی مکث کرد و با خیس کردن لباش حرف زد.
لی_دستور بده اینجا رو خالی کنن.
زین تک خنده ای کرد و قبل اینکه وزیر کنار دستش چیزی بگه ساکتش کرد.
زی_تنهامون بزارید.
صدای بلند و رساش به گوش همه رسید و بعد چند ثانیه سالن مجلل قصر خالی از هر ادمی شد.
زی_خب؟ برای چی اینجایی منتخب ملونا؟
زین که همچنان نگاه خیرش از روی لیام ذره ای تکون نمیخورد گفت و کمی خودشو جلو کشید.
لی_صلح..مردم من از جنگ خستن ، ذخیره های آب و غذا رو به اتمامه و توانی برای مقابله با شما ندارن.
YOU ARE READING
Black dream
Fanfictionاولین بار که دیدمش، از نگاهش نور چکه میکرد! و ماه در قهوهی چشم هایش شناور بود... و من یقین یافتم که «او» گونهی انسانیِ ماه است.