های گایز🤝
من اینجام با یه پارت جدید💕
یکم آماده ی چیز باشید.. چیز.. اهم😀
●○●○●○●○
شمشیرش رو از بدن فرد مقابلش رد کرد و با خشم بیرون کشید.
نفسنفس زنان به اطرافش نگاه کرد و با دستش عرق روی پیشونیش رو پاک کرد.
ارتش متحد کشورهای شمالی حالا به شهر نزدیک پایتخت ملونا، جایی که قصر لیام در اون قرار داشت، رسیده بودن و خسارات زیادی به بار آورده بودن. جاهای زیادی رو به آتیش کشیده بودن و نیروهای نظامی و غیر نظامی رو قلع و قمع کرده بودن.
لیام میدونست دیر یا زود شکست میخوره اما نمیتونست اجازه بده با خفت و بدون تلاش این اتفاق بیفته.
کاش زین اینجا بود، کاش اینجا بود تا پشت به پشت هم میجنگیدن، تا میتونست حساب کنه روی حمایت های همیشگیش و گرمای وجودشو درست کنار بدنش احساس کنه.
اما دیر شده بود.. برای هر خواسته و آرزویی خیلی دیر شده بود.. برای اینکه توقعی داشته باشه هم دیر شده بود!.. مرگ رو از هر زمانی به خودش نزدیکتر میدید و زین رو دورتر!
پس افکارش رو کنار زد، شمشیرش رو توی دستش محکم کرد و دوباره با صدای بلندی به چند سربازی که داشتن بهش نزدیک میشدن حملهور شد.
شمشیرش رو بالا برد و گردن سرباز اولی رو تقریبا از سرش جدا کرد.
سرباز بعدی رو با فرو کردن شمشیر توی قفسه سینش به مرگ دعوت کرد و آب دهنش رو از گلوی خشکش پایین فرستاد.
نزدیک به یک روز آب و غذا نخوردن توان زیادی براش نذاشته بود!با شنیدن صدای فریادی از پشت سرش، با سرعت سمت اون فرد چرخید و با ضربه ای که به شمشیرش زد، اون جسم تیز به فاصله ای دور پرتاب شد و صاحبش هم روی زمین افتاد.
لیام سمت دیگه ای برگشت تا دنبال گردان همراهش بگرده و علت این دست تنهاییش رو پیدا کنه اما با سوزش و درد شدیدی که توی پهلوش حس کرد، چشماش گرد شد و گردنش عقب پرید. اون سرباز لعنتی آخر کار خودش رو کرده بود و با خنجر دستی کوچیکی که داشت، پهلوی لیام رو شکافته بود.
لیام تمام زورش رو جمع کرد، با پشت آرنج توی صورت فرد پشت سرش کوبید و با برگشتنش سمت اون، شمشیرش رو روی توی گردنش فرو کرد.
با افتادن جنازه اون سرباز، با درد به زخم روی پهلوش چنگ زد و همونطور که به شمشیرش تکیه داده بود، روی زمین زانو زد.
با دیدن پنج تا از سربازاش که از دور سمتش میومدن، خیالش کمی راحتتر شد و نفس دردمندشو بیرون داد. سربازاش دورش جمع شدن و یکی از اونا کنار پادشاهش زانو زد.
YOU ARE READING
Black dream
Fanfictionاولین بار که دیدمش، از نگاهش نور چکه میکرد! و ماه در قهوهی چشم هایش شناور بود... و من یقین یافتم که «او» گونهی انسانیِ ماه است.