های گایز💕
این شما و این آخرین پارت بلک دریم.✨
ازش لذت ببرید.☀️
●○●○●○●
صبح ملونا مثل همیشه نبود.
سکوت همیشگی قصر جاش رو با صدای همهمه تعویض کرده و شهر همیشه آرومِ لیام، دچار اضطراب و تشویش شده بود. ملکه کار خودش رو کرده بود! برکناری پسرش رو به نشستن روی تخت همراه با گرایشش ترجیح داد و وزرا رو از تمام شهرای اطراف فرا خواند."ما خواستار برکناری پادشاهیم! ملونا اجازه نمیده فرمانروایی با این بارِ گناه بهش حکمرانی کنه، ملکه!"
نماینده وزرا به حرف اومد و ملکه با چهره سردی که حمل میکرد سرش رو به نشونه تایید تکون داد.
اون زن تمام زندگیش رو پای خاندان سلطنتی نگذاشته بود که در آخر پسرش مانع ادامه دادن نسل بشه!ننگ بزرگی که ملونا به خودش دیده فقط با تغییر جایگاه پاک میشد؛ و چه کسی بهتر از پسرِ عزیز ترین خواهرش؟!
"ملکه! پادشاه میتونه با یکی از دختران دربار تولید مثل کنه و نسل رو ادامه بده! ما نباید تلاشهای ایشون و سربلندی هایی رو که برای ملونا به ارمغان آوردند فراموش کنیم. ازتون خواهش میکنم تجدید نظر کنید!"
صدای وزیر مخصوص پادشاه توی سالن کیپ شده از مقامداران پیچید و نگاه ملکه سمت اون پسر جوان گردش کرد. پوزخندی که گوشه لب اون زن شکل گرفت باعث پدیدار شدن اخمی بین ابروهای پسر شد. صدای همهمه به اوج خودش رسید و چهرههایی که لبخندهای تمسخر تمسخر آمیز اونها رو کریه کرده بود، سمت اون پسر چرخیدند.
_ اینجا کسی مثل تو حق رای نداره هری! فراموش کردی خودت کار مشابه پادشاه رو انجام میدی؟ فقط بخاطر برادر عزیزم بود که تنبیهت رو خلع شدن از سلطنت در نظر گرفتم! وگرنه تو و دوست پسرِ مُردَت، مایه ی ننگ ما هستید!
چهره پسر در کسری از ثانیه خشمگین شد و نگاهش رو بیپروا به صورت مغرور و جدی ملکه داد. قدمی از جایگاه خودش جلو اومد و ناخوداگاه تمام احترامات سلطنتی رو فراموش کرد.
"ملونا از همون اول ستونای قصرش رو روی جنازهها ساخت! دوست پسرِ من مُرد، اما یادت نره این تو بودی که دستور اعدامش رو دادی! خدمت به زنی که برای خیانت کردن به پسرش مشاوره میگیره کم از ننگ نداره! از اینجا میرم. اما فراموش نکن اگر برادرت زنده بود حتی نگاهت هم نمیکرد!"
تنها قدمای محکم و عصبی پسر، جرئت شکستن سکوت سنگینی که حکم فرمایی میکرد رو داشت.
وزرا و سربازان، حیرت زده از حرفهای پسر، به ملکه خیره بودند و برای دیدن عکس العملش لحظه شماری میکردند.
YOU ARE READING
Black dream
Fanfictionاولین بار که دیدمش، از نگاهش نور چکه میکرد! و ماه در قهوهی چشم هایش شناور بود... و من یقین یافتم که «او» گونهی انسانیِ ماه است.