های گایز💕
من اینجام با یه پارت دیگه از بلک دریم
لطفا توضیحات آخر پارت رو بخونید
ووت و کامنت هم یادتون نره🙂
○●○●○●○●○●
به تخت پادشاهیش تکیه داد و نگاه براق و خونسردش رو برای وارد شدن لیام به در دوخت.
تمام وزرا دور تا دور سالن جمع شده بودن و در سکوت منتظر عکس العمل پادشاه بودن.کشتن مامور سرزمین ملونا خودش حکم اعلان جنگ رو داشت و تو این زمان که ویزارد درگیر جنگ با کشورای همسایه بود این کار احمقانه بنظر میرسید.
_سرورم! پادشاه ملونا به همراه سربازای فراری رو دستگیر کردیم!
با بلند شدن صدای فرمانده سربازها، نیشخند محوی گوشه لب مرد کشیده شد و با کشیدن انگشت شستش به گوشه لبش سعی کرد مخفیش کنه.
_بذارید وارد بشن!
با تعظیم گروهبان، در بزرگ سالن باز شد و زین بلافاصله هیکل ورزیده لیام رو زیر اون شنل سفید تشخیص داد!
عصبانیت اون پادشاه مثل روز برای زین روشن بود و احساس خشمش که با قدرتش همراه شده بود رو حس میکرد.قرار نبود حالا که متوجه احساس اون مرد شده اجازه بده از اونجا بره! لیام تا لحظه ای که زین احساس کنه متعلق به اونه اونجا میموند و هیچکس قرار نبود با تصمیمش مخالفت کنه، مگر اینکه از جونش سیر شده باشه!
لیام دست هاشو مشت کرد و از سربازهایی که دو طرفش بودن فاصله گرفت. با حس دستی که روی شونش قرار گرفت، سرشو برگردوند و با اخم عمیقی به کسی که قرار بود جلوشو بگیره تا به زین نزدیک نشه خیره شد.
لی_دستتو بردار! الان!
پوزخندی روی لبای زین کشیده شد و ارنجش رو به دسته تختش تکیه داد. چونش رو روی دستش گذاشت و منتظر با کنجکاوی فیکی به مرد نگاه کرد.
_آزادش بذار سرباز! تو این قفس جایی نداره که بره.
لی_قفس؟! فکر نکن میتونی منو اینجا نگه داری زین! اصلا حتی به خودت جرات نده از ذهنت بگذره!
با خشم گفت و قدماشو سمتش برداشت. قلبش میخواست توی آغوش مرد فرو بره ولی عقلش.. فقط میخواست از اونجا دور بشه! توی فاصله یک قدمیش ایستاد و از بالا بهش خیره شد.
لی_تو نه تنها تاوان کشتن اون سرباز رو میدی بلکه منم میذاری برم. فهمیدی؟!
YOU ARE READING
Black dream
Fanfictionاولین بار که دیدمش، از نگاهش نور چکه میکرد! و ماه در قهوهی چشم هایش شناور بود... و من یقین یافتم که «او» گونهی انسانیِ ماه است.