همزمان با خیس کردن لبهای خشکیدهاش، وارد اتاق شد. طبق انتظارش، هیونجین داخل آزمایشگاه مشغول کارهای نهایی داروی جدیدی بود که از ماه آینده وارد بازار میشد.
تمام حواس هیونجین طوری روی کارش متمرکز شده بود که حتی صدای قدمهایی که مابین دیوارهای رنگپریده و نقاشی شده با تار عنکبوت اکو میشد، نتونست توجهش رو جلب کنه.
مینهو دلخور از عدم تواناییاش برای جلب توجه هیونجین، کنارش ایستاد و با کمی خم شدن صورتش رو کنار گوش طعمهاش تنظیم کرد.
- چهطور پیش میره؟
هیونجین با شنیدن صدای خشدار مینهو درست کنار گوشش، سعی کرد از لرز خفیفی که به تنش افتاده بود صرف نظر کنه.
- تمومه! دارم گزارش مراحل تکمیلیاش رو مینویسم.
مینهو پوزخند ترسناکی که نقاب محو کننده اشتیاقش بود رو گوشه لبش نشوند. پنهان کردن اشتیاقش خیلی سخت بود و قصد نداشت بهش پشت پا بزنه.
- پس تایم بازی رو شروع کنیم؟
هیونجین اخم ظریفی بین ابروهاش نشوند دندونهاش رو روی هم فشرد. خستهتر از چیزی بود که بتونه به خواستههای مینهو پا بده پس غرولندی کرد سعی کرد خودش رو برای یک شب هم که شده نجات بده.
- دیشب داشتی من رو میکشتی! واقعا انتظار داری امشب هم به اون اتاق فاکی بیام؟
مینهو با خشمی که منشا اون گستاخی هیونجین بود، به موهای پشت سر پسر چنگ محکمی انداخت. به شکلی که سرش کاملا به عقب خم شده بود و به سختی توان قورت دادن آب دهانش رو داشت. چشمهای وحشی مرد همیشه ترس بدی به جونش میانداخت اما تصمیم گرفته بود امشب مقاومت کنه چون کل امروز به سختی روی پاهاش ایستاده بود.
- یادم نمیاد بهت حق انتخابی داده باشم.
چشمهای هیونجین از شدت خشم قرمز شده بودن اما انتخاب دیگهای هم نداشت چون حق با مرد کناریش بود. اون هیچوقت حق انتخابی برای خودش و زندگیش نداشته.
- باشه.
مینهو رشته تارهای بین انگشتهاش که از شدت لطافت نفاوتی با ابریشم نداشتن رو محکمتر کشید.
- نشنیدم!
هیونجین چشمهاش رو بست و سعی کرد خونسردیش رو حفظ کنه.
- چشم رئیس.
مینهو لبخند پیروزمندانهای زد و موهای پسر رو با تلنگر رها کرد.
- تا من شامم رو میخورم بهتره گزارش تموم شده باشه چون قراره فردا به پدرم تحویلش بدم و از همه مهمتر، میخوام داخل اتاق بازی آماده شده باشی.
هیونجین چارهای جز موافقت داشت؟
- چشم رئیس.
مینهو نگاه تیزی به پسر انداخت و با قدمهای موقری از آزمایشگاهی که درون زیرزمین عمارتش قرار داشت، خارج شد.
هیونجین خطوط آخر مدنظرش رو روی کاغذ سفید رنگ پریدهای پیاده کرد و برگه رو داخل کاور مخصوص قرار داد. با قدمهای لرزونی سمت اتاق تاریکی حرکت کرد که تنها چند قدم از این آزمایشگاه غیرقانونی فاصله داشت. مکانی که نیمی از کابوسهای شبانهاش رو در بر میگرفت.
دوش سریعی گرفت و علیرغم خواستهاش سمت اتاقی که حکم شکنجهگاهش رو داشت، حرکت کرد. اگه میخواست با خودش روراست باشه از این بازیها لذت میبرد اما نه با مردی که کوچیکترین علاقهای بهش نداره. حتی کسی دنبالش نمیگشت و حتی از اینکه داره یک جایی از این دنیا نفس میکشه، خبر نداشت چون مرگ هوانگ هیونجین سالها قبل به دنیا اعلام شده بود!
لباسی نپوشیده بود چون به هرحال قرار بود درشون بیاره پس از کار اضافی اجتناب کرد. بعد از قرار گرفتن مقابل آینهی قدی اتاقش، نگاهی به رد زخمهایی انداخت که به رنگ بنفش و سرخ روی بدنش خودنمایی میکردن. لبخند تأسف باری نثار خودش کرد و روی زمین خالی از هرگونه پوششی زانو زد.
بوی نمزدگی اجسام چوبی اطرافش که بر اثر رطوبت به این وضع افتاده بودن، حس بویاییش رو آزار میداد. سرمای اتاق به تکتک سلولهای بدنش نفوذ کرده بود و درد آرام بخشی به روحش تزریق میکرد. قانون زندگیاش همین بود؛ بدنی که درد میکشه تا به روح خسته درونش به اندازه ذرهای ناقابل آرامش ببخشه.
طولی نکشید که صدای گوش خراش در آهنی مقابلش، فضا رو پر کرد و به دلهره پسر، رنگ تازهای بخشید.
- خب آمادهای؟
هیونجین گوشهی لبش رو گاز گرفت.
- بله ارباب.
مینهو "خوبه" ای زیر لب زمزمه کرد و سمت قفسه محبوبش قدم برداشت. گگ توپی مشکی رنگی که به نوار چرمی متصل بود رو همراه ویبراتور بیضی شکل کوچیکی برداشت و سمت هیونجین برگشت.
- بلند شو! دیگه نمیخوام جز نالههای خفه شدهات پشت گگ چیز دیگهای بشنوم.
خیلی آروم زانوهاش رو از آغوش زمین سیمانی جدا کرد تا روی پاهاش بایسته و بعد بدون هیچ حرفی نگاهش رو به زمین دوخت.
مینهو گگ رو روی صورت هیونجین فیکس و نوار رو پشت سرش به هم قلاب کرد. حالا برای پسر توان حرف زدنی باقی نمونده بود که خب به این شرایط عادت داشت چون مینهو خوشش نمیاومد صدای بلندی ازش بشنوه.
- خب؟ خودت میدونی باید چیکار کنی، مگه نه هیونجین؟
مینهو بعد از حرفی که زد، روی صندلی چرمی مخصوص به خودش نشست و با کف دست ضربههای آرومی روی پاهاش زد تا به پسر کاری که باید انجام بده رو گوشزد کنه.
هیونجین چهار دست و پا خودش رو به مرد رسوند و بدنش رو طوری روی رونهای اربابش خوابوند که فقط قسمت سینه و شکمش، پاهای مینهو رو دربرمیگرفت.
- چون بالاخره امروز من رو به چیزی که میخواستم رسوندی یکم بهت آسون میگیرم.
دستش رو روی باسن هیونجین کشید و ضربهی ناگهانی و دور از انتظاری بهش وارد کرد که باعث جمع شدن صورت پسر درون هم شد.
- اگه پدرم از آزمایش راضی باشه جایزه میگیری دکتر هوانگ.
پوزخند هیونجین بهخاطر دکتر خطاب شدنش پشت گگ مخفی موند. سرنوشت هیچوقت روی خوشی نداشت تا بهش نشون بده و بعد از اون همه سیاه چالهای که از بچگی گذرونده بود، حالا درون چاهی افتاده بود که راه خروجی ازش وجود نداشت.
مینهو ضربهی بعدی رو محکمتر زد، به طوری که انگار داشت هشدار میداد و بعد بلافاصله ویبراتور بیضی شکل رو داخل حفرهی هیونجین فرو کرد.
سعی کرد نفس حبس شدهاش رو رها کنه که با شروع لرزش اون جسم مزاحم دقیقا کنار پروستاتش، از خواستهاش بازموند.
- و اگه بهخاطر تو توسط پدرم سرزنش بشم اتفاق قبلی تکرار میشه. یادت میاد مگه نه؟
خاطرات گذشته مثل آوار روی سرش خراب شد؛ مگه امکنان داشت اون شب کذایی رو فراموش کنه؟
- فلش بک-
داخل انبار سرد و تاریک بدون اینکه دید واضحی از اطرافش داشته باشه زندانی شده بود. دستهاش از پشت با زنجیر به دیوار متصل بود و توان هر حرکتی رو ازش دریغ میکرد.
- من رو چی فرض کردی که به خودت جرئت دادی سرم رو شیره بمالی؟ فکر کردی من مثل پسرم احمقم؟
این صدای رئیس لی بزرگ بود که داخل محوطه سوله فلزی اکو میشد و با روانش بازی میکرد.
- بهت هشدار داده بودم که مراقب هر رفتارت باشی چون تو یکی از ابزارهای من هستی که در صورت خراب شدن داخل کوره میاندازمش تا ذوب بشه.
توی تاریکی نمیتونست مردی که صدای قدمهاش درون فضای انبار میپیچید رو پیدا کنه و این عصبیش میکرد. از اینکه نمیتونست دید واضحی به اطرافش داشته باشه متنفر بود اما هیچوقت اجازه نمیداد این نقطه ضعفش به چشم دشمن بیاد.
باریکهی نور ضعیفی بهخاطر باز شدن در انبار، فضا رو روشن و لحظهای بعد صدای ظریف دختر بچهای داخل سوله رو پر کرد.
- اوپا!
با شنیدن صدای گریه خواهرش، خواست از جاش بلند بشه اما طنابی که پاهاش رو یکی کرده بود و همینطور زنجیری که به دیوار پیوندش میداد، اجازه ایستادن رو ازش دریغ میکردن.
- هیونا!
دختر پانزده ساله، با شنیدن صدای خشدار برادر بزرگترش، با سرعت خودش رو به هیونجین رسوند و پسر زخمی رو با پیچیدن بازوهاش دور گردن پسر، درون آغوش تنگش حبس کرد.
هیونجین لبخند کم جونی به گرمای آغوش هیونا زد و چونهاش رو به سرشونه ظریف دختر تکیه داد.
- اوپا؟ چ...چه بلایی سرت آوردن؟
هیونا دستی که بهخاطر کمر زخمی برادرش، به خون آغشته شده بود رو از جلوی چشمهاش دور کرد و به اشکهاش شدت داد.
- بهم قول دادی اتفاقی برات نمیافته! گفتی اگه کنار اون مرد بمونم در امانم. چرا به من دروغ گفتی؟
هر کلمهای که به زبون میآورد، با اشک دردناکی همراه بود و قلب هیونجین رو میآزرد. دلش میخواست بازوهاش رو دور تن ظریف گل لالهی کوچولوش بپیچه و خواهرش رو جوری در آغوش بگیره که انگار عضوی از بدنشه.
- چرا هیونا رو آوردی اینجا؟
رئیس لی به چهرهی خشمگین هیونجین پوزخند کثیفی زد.
- که بهت یادآوری کنم جایگاهت کجاست و تقاص بازی کردن با من چیه.
هیونجین خشکش زد. مرد مقابلش چهطور میتونست انقدر کثیف و بیرحم باشه؟ اصلا بویی از محبت و دلسوزی برده بود؟
- نه! باهاش کاری نداشته باش.
مرد قوی هیکلی که دختر رو به زور با خودش آورده بود، با اشارهی رئیسش به هیونا نزدیک شد و با گرفتن از موهای بلند و خرماییش، دختر رو از آغوش برادرش جدا کرد. جیغ و فریاد هیونا ذرهای باعث نمیشد مرد از فشار دستش کم کنه.
- بهش دست نزن عوضی.
رئیس لی مقابل پسری که خون درون رگهاش به نقطه جوش رسیده بود، روی یکی از زانوهاش فرود اومد و فک منقبض هیونجین رو بین انگشتهاش چفت کرد.
- بهت گفته بودم تقاص هرکار غلطی که انجام بدی رو خواهرت پرداخت میکنه!
مرد روی پاهاش ایستاد و به محض مرتب کردن کت سرمهای رنگش، سمت مردی که حکم دست راستش رو داشت برگشت.
- کارش رو تموم کن کارتر.
کارتر گردن دختر نوجوون رو بین یکی از بازوهاش گرفت که باعث شد دستهای هیونا برای کمک به انتقال اکسیژن، به ساق دست مرد چنگ بزنن. با دست آزادش کلت مشکی رنگی رو از پشت شلوارش بیرون کشید و کنار شقیقهی قربانیش تنظیم کرد.
- نکشش! بذار هیونا بره. از اول درستش میکنم. هرکاری بگی میکنم.
هیونجین با دیدن چشمهای هیونا که هرلحظه بهخاطر خفگی بیشتر و بیشتر رو به سیاهی میرفتن، ضجهی بلندی زد.
- التماست میکنم.
پیرمردی که روحش بوی شیطان سرخ میداد؛ حالا به خواستهاش رسیده بود پس به کارتر علامت داد که کارش رو متوقف کنه.
کارتر حلقهی بازوش که مثل طناب دار داشت دختر رو به دنیای پس از مرگ هدایت میکرد رو شل کرد.
هیونا روی زانوهاش سقوط کرد و همزمان با سرفههای متعدد، به قفسهی سینهاش چنگ زد تا به تنفسش نظم بده.
تنها درخواست هیونجین الان در آغوش گرفتن جسم تنها آدم زندگیش بود اما کسی حاضر نبود به خواستهاش کمترین توجهی نشون بده.
-پایان فلش بک-
پلکهاش رو روی هم فشرد تا کمی از احساس خشمش نسبت به خاندان لی کم بشه.
- خوبه! انگار یادت اومد.
با بالا بردن درجهی ویبراتور، اسپنک سوم رو سنگینتر از قبلیها زد و از لرزش بدن هیونجین لذت برد. چاقو جیبی خوشتراشش رو از جیب شلوارش بیرون کشید و با فشار دکمهی ضامنش، فلز سرد و بیرحمی که درونش مخفی شده بود، نمایان شد.
- میدونی تنها وجه اشتراکم با دشمن خونیم چیه؟ اینکه جفتمون عاشق فلزیم. سرد، براق، جذاب و صد البته بیرحم.
مینهو نیشخند ترسناکی به کمر سفید هیونجین زد. دلش میخواست هرچه سریعتر پوست ظریفش رو به خون بکشه و رنگ سرخ رو به چشمهاش هدیه بده..
- اما میدونی چی زیباترش میکنه؟
چاقو رو با ظرافت روی کمر هیونجین کشید و با ایجاد خراش طویل و سطحیای، نگاه سرشار از لذتش رو سمت باریکهی خونی کشید که داشت پوست سفید پسر رو طراحی میکرد.
- وقتی با جواهری که داخل رگهات در جریانه، رنگ سرخ به خودش میگیره؛ برای من باارزشترین جواهر دنیا میشه.
دستش رو نوازشوار روی رد زخمهای قدیمیای که خودش یا افراد پدرش روی بدن پسر حک کرده بودن کشید.
- خوشحالم که تونستم از بین اون همه بردهی زمخت و بیخاصیت، یک یاقوت زیبا و درخشان برای خودم پیدا کنم.
هیون بهخاطر جملهی مینهو لبخند محوی زد. حداقل میدونست مینهو براش برای ذرهای هم که شده، ارزش قائله. حتی اگه مرد فرشتهی عذابش بود، هیونجین نمیتونست وابستگیش به وجودش رو انکار کنه.
هیونجین رو از روی پاهاش بلند کرد و با اشاره سر، بهش فهموند که باید سمت میز فلزی گوشه اتاق حرکت کنه. خودش هم از روی صندلیش بلند شد و بعد از برداشتن دستبند فلزی از روی یکی از قفسهها، پشت هیونجین قرار گرفت. مچهای ظریف پسر رو گرفت و با تنگترین سایزی که دستبند میتونست داشته باشه، دستهاش رو پشت کمرش اسیر کرد. قلادهی قفلدار نقرهای رنگی که روی دیوار آویزون بود رو برداشت و بعد از تنظیم سایزش، جسم رو با دقت دور گردن اسباب بازیش بست.
- روی میز خم شو.
هیونجین با آرومترین حالت ممکن، بالاتنهش رو روی میز خوابوند تا به دمای پایین چهارپای چوبی عادت کنه.
مینهو زنجیری که به پشت قلاده وصل شده بود رو بین انگشتهاش گرفت و لحظهای برای آزردن گلوی هیونجین کشیدش. اسپنکهای پیدرپی و دردناکی به پهلوی هیونجین کوبید و بهخاطر صدای برخورد دستش با بدن بلورین پسر، کم کم داشت گرمای زیر شکمش رو احساس میکرد.
با ورود انگشتهای مینهو داخل سوراخ نبض دارش، بعد از منقبض شدن عضلات شکمش نفس رو حبس کرد. انگشتهای مرد با چرخوندن ویبراتور داخل حفرهاش، به گشاد شدن حلقههای ماهیچهایش کمک میرسوندن. باسنش زیر نوازشهای مینهو درحال آتیش گرفتن بود.
بعد از اطمیمان حاصل کردن از گشاد شدن سوراخ پسر، سر زنجیر رو سفتتر گرفت و همراه با باز کردن کمربند و زیپ شلوارش، دیک برجستهاش رو بیرون کشید.
- آمادهای؟
با نگرفتن جوابی از جانب پسر، دیکش رو درست مقابل ورودی هیونجین تنظیم و با یک حرکت کمرش، همراه کشیدن ریسمان بافته شده از آهنی که بین انگشتهای نیرومندش جلوه میکرد؛ کل عضوش رو داخل پسر جا داد. سوراخ گشاد شدهی پسر عضوش رو داخل خودش میکشید و حبسش میکرد.
- چه حسی داره مثل یه توله سگ زخمی اینطوری زیرم به فاک بری هوانگ؟
اگه گگ بین لثههاش فاصله ننداخته بود، فک منقبضش توانایی شکستن دندونهاش رو داشت. زیر شکمش کاملا پر شده بود و ایستادن رو براش سخت میکرد. ریهاش بهخاطر نفسنفس زدنهای بیوقفهاش میسوخت.
مینهو کمی خودش رو عقب کشید و ضربهی محکمتری داخل حفرهی داغ هیونجین کوبید. بدنش انقدر داغ کرده بود که انگار داخل کورهی مذاب گیر افتاده. بدن پسر همیشه طوری اغواش میکرد که حس میکرد جادو شده.
ضربات پی در پیای که با کشیده شدن قلادهاش همراه بودن و تنفسش رو مختل میکردن؛ نسبتا قابل تحمل بود. حتی ویبراتوری که با آخرین درجه به دیک مینهو در به فاک دادنش کمک میکرد رو هم میتونست ایگنور کنه؛ اما برخورد دیک تحریک شدهاش با لبه میز که با هربار عقب کشیده شدنش رخ میداد، داشت روانیش میکرد.
همهی اینها برای چشمهای تیز مینهو قابل مشاهده بود اما تنها ریاکشنی که میتونست نشون بده، این بود که نهایت لذت رو ببره و کارش رو خشنتر به پایان برسونه. با احساس اینکه نزدیک دومین ارگاسمشه، نگاهش رو به سمت ساعت چوبیای که درست مقابلش روی دیوار نصب شده بود کشید و با فهمیدن اینکه نیم ساعت دیگه با پدرش قرار ملاقات داره لعنتی به خودش فرستاد.
- مجبورم همینجا تمومش کنم هیون.
مینهو آخرین ضربه رو محکمتر از همیشه داخل مقعدی که حالا به خون آغشته شده بود کوبید و با تمام قدرت کامش رو داخل پسر خالی کرد. سرش به سمت عقب پرتاب شده بود و موهاش بهخاطر رطوبتی که بهخاطر عرق کردن به خودشون گرفته بودن، نور ضعیف اتاق رو بین خودشون منعکس میکردن. بیتوجه به رد خون خشک شدهای که کمر هیونجین رو همرنگ خورشید درحال غروب کرده بود، روی پسر خم شد و مثل یک گرگ گرسنه، گاز محکمی از سرشونهی خوشتراشش گرفت.
هنوز بهخاطر رد دندونهای مینهو روی سرشونهاش توی شوک بود که عضوش بین انگشتهای مرد گیر افتاد. به قدری تحریک شده بود که بلافاصله ارضا و سست شد. بعد از بیرون کشیده شدن ویبراتور از داخل سوراخش، نفس راحتی کشید و پیشونیاش رو به سطح میز تکیه داد.
- متاسفم که تنهات میذارم روباه کوچولو؛ خیلی عجله دارم.
با نهایت بیرحمی پسر رو با وضعیتی که خودش براش ساخته بود تنها گذاشت. به هرحال به خوبی میدونست قرار نیست همونشکلی اینجا بمونه.
هیونجین به سختی تونست بعد از حدود یک ربع از رفتن مینهو، کمر دردناکش رو صاف کنه تا بتونه بایسته. داخل ذهنش لعنتی به مینهو فرستاد و دنبال وسیلهای گشت که بتونه باهاش از شر دستبند خلاص بشه؛ چون کلید جسم سردی که مچ دستهاش رو زخم کرده بود، احتمالا الان همراه مینهو داشت از عمارت خارج میشد. با دیدن سنجاق قفلیای که روی زمین افتاده و با درخشش ضعیفش سعی در جلب توجه داشت، چشمهاش برق زد و بیمهابا سمت سوزن مدنظرش حرکت کرد. روی زمین به پهلو دراز کشید و درحالی که پشتش به جسم نازک براق بود، بالاخره پیداش کرد. به راحتی و با چند حرکت ماهرانه، بعد از آزاد کردن دستهاش از حصار دستبند، از شر توپ پلاستیکیای که با نوار چرمی دور سرش تنظیم شده بود تا راه دهانش رو سد کنه خلاص شد. حدس زدن اینکه مینهو اون جسم براق رو اونجا رها کرده باشه سخت نبود؛ اون مرد حتی اگه همهی درها رو به روش میبست، یک روزنه برای آزادیش به جا میذاشت.
- لعنت بهت لی مینهو.
***
نگاهی به ساعت مچیش انداخت و هوف کلافهای کشید. الان دقیقا تنها چیزی که کم داشت قرار ملاقات مسخره همیشگی با پدر و برادرش بود.
- فلیکس؟ هنوز نرفتی؟
با شنیدن صدای دوست قدیمیش، تصمیم گرفت دست از فحش دادن به پدرش برداره.
- بازرس کیم! اینجا چه کار میکنی؟
دیدن سونگمین الان برای فلیکس مثل معجزه بود. کاش میتونست به مردی که سرزده به دفترش اومده، ثابت کنه چقدر ازش ممن رونه.
- داشتم از این اطراف رد میشدم و با خودم گفتم شاید دلت بخواد با این دوست قدیمیت قهوه بخوری.
فلیکس عضو کوچیک خانواده بود پس میتونست امشب قرار ملاقات مثلا خانوادگیشون رو به بهونه اضافه کاریش داخل دفتر دادستانی بپیچونه. مگه نه؟ به هرحال پدرش اهمیتی به ندیدنش نمیداد پس مشکلی پیش نمیاومد.
- هیونگ من گشنمه! بریم پیتزا بخوریم؟
فلیکس چشمک درخشانی به سونگمین انداخت و بشکنی توی هوا زد تا ذوق درخشان همیشگیش رو نشون بده. تقریبا از گشنگی درخال تلف شدن بود و دعا میکرد سونگمین باهاش موافقت کنه.
- قبوله! هرچی تو بگی.
سونگمین با خنده حرف فلیکس رو قبول کرد. چهطور میتونست مقابلش کلمهی "نه" رو به زبون بیاره؟
وقتی هردو بعد از خروجشون از محل کار فلیکس داخل ماشین سونگمین جا گرفتن، پسر بزرگتر بحثی که بهخاطرش تا اینجا اومده بود رو باز کرد.
- نظرت دربارهی پرونده قتلهای " آتش خاموش" چیه؟
فلیکس سعی کرد آرامش خودش رو حفظ کنه و واکنش طبیعی و مناسبی برای چیدن دروغهاش روی زبونش، داشته باشه.
- فقط یک اسم کلیشهای و پارادوکس داره که درکی ازش ندارم. به هرحال منظورت رو نفهمیدم.
سونگمین پیشونیش رو به فرمون ماشین تکیه داد و نفس عمیقی کشید. نمیخواست کلافگیاش رو بروز بده و حال نسبتا خوب دوستش رو خراب کنه.
- همون پروندهای که سه سال پیش خیلی غیر معقول بستیش، درحالی که داشتم روش تحقیق میکردم.
فلیکس سعی کرد بحث رو عوض کنه. اصلا حال و حوصلهی این مکالمات رو نداشت و دلش یکم آرامش میخواست. خیلی احمق بود که فکر میکرد سونگمین فقط برای دیدنش به شرکت دادستانی اومده. خوشحالیش حالا به دلخوری تبدیل شده بود و حتی کمی هم عصبانی بود. چرا هیچکس حاضر نبود بهخاطر خودش بهش اهمیت بده؟
- هیونگ چرا باید بهخاطر یک پرونده معمولی و بیارزش ذهنت رو درگیر کنی. تو یکی از بهترین بازرسهای بوسان و حتما درگیریهای مهمتری برای فکر کردن بهشون داری.
سونگمین که کلافه شده بود، نگاه جدیش رو سمت پسر کوچیکتر کشید. میدونست افکار پسر کک و مکی کنارش رو هم بهم ریخته ولی واقعا به کمکش نیاز داشت.
- اون پرونده دقیقا هفت سال پیش هم اتفاق افتاده! با همون شواهد و مدارک اما روی جفتش سرپوش گذاشتن.
فلیکس نباید میذاشت پای سونگمین به کثافت کاریهای پدرش باز بشه. نمیتونست اجازه بده بهترین و تنها دوستی که داره، توسط پدرش سلاخی بشه. شاید اگه بازرس کنجکاو کنارش رو میترسوند، میتونست از جونش محافظت کنه.
- ببین هیونگ! کسایی که قدرت سرپوش گذاشتن روی یه پروندهی قتل رو داشتن پس حتما قدرت زیر آب کردن سر آدمهای ضعیفی مثل من و تو رو هم دارن.
سونگمین تکخندهی تحقیر آمیزی کرد. فکرش رو نمیکرد فلیکس انقدر ترسو باشه که به عدالت پشت کنه. یعنی دوستش رو درست شناخته بود؟ کمی ناامید شده بود اما اگه قرار بود توی این راه تنها باشه، بازهم ترسی از موانع نداشت.
- فکر نمیکردم انقدر ترسو باشی لی فلیکس. خیلیخب پس اگه نمیتونم روی کمکت حساب باز کنم، خودم دنبال این پرونده راه میافتم تا دوباره به جریانش بندازم.
فلیکس مشتش رو از شدت خشم، محکم روی داشبورد ماشین کوبید. نمیتونست قبول کنه سونگمین انقدر احمق و یکدنده باشه. خشمی که درحال شکافتن سینهاش بود، فقط میتونست نمایانگر نگرانیش باشه. اگه اتفاقی برای سونگمین میافتاد، فلیکس هرگز خودش رو نمیبخشید.
- چرا اون پروندههای مسخره انقدر برات اهمیت دارن که میخوای اینطوری جونت رو به خطر بندازی؟
سونگمین دستش رو روی صورتش کشید. چهطور باید شرایطش رو توضیح میداد تا پسر قانع بشه؟
- چون دوستهایی که برام حکم خانواده داشتن رو توی اون حادثه از دست دادم.
چشمهای فلیکس قطعا از حالتی که بعد از شنیدن جملهی سونگمین به خودشون گرفته بودن، گردتر نمیشدن. نمیتونست باور کنه دلیل سونگمین از دنبال کردن اون پروندهها، همچین چیزی باشه. حالا همه چیز حساستر از قبل جلوه میکرد و دلشورهی بدی به جون فلیکس میانداخت.
- تو مقتولهای اون پرونده رو میشناسی؟
- من و اون دو نفر با هم بزرگ شدیم. درست مثل یک خانواده!.♤.♤.
ووت یادتون نره^^
YOU ARE READING
Fox(skzver) Full
FanfictionCouples: Chanjin, Hyunho, Changlix, Minsung Genres: BDSM, Psychology, Crime Author: #Octave