᭝ 𝙋𝙖𝙧𝙩: 𝟮𝟱

127 22 0
                                    

در صورت حساس بودن نسبت به آزارهای روانی و فیزیکی شدید و خشونت‌آمیز، این پارت رو با احتیاط بخونید.

~~~


موتور سیکلت مشکی رنگش رو مقابل عمارت چان پارک کرد و نگاهی به نمای کلیش انداخت. این خونه هرگز رنگ تغییر به خودش ندیده بود و مرد صاحبخونه، قصد از بین بردن هیچ خاطره‌ای رو از خانواده‌اش نداشت.
- چطوری یه انسان می‌تونه انقدر یه دنده باشه؟ هزار بار بهش گفتم این عمارت قدیمی و فرسوده شده.
هیونسو کلاه کاسکت سرمه‌ای رنگ و براقش رو از روی سرش برداشت و با پوکرترین حالت ممکن به برادرش خیره شد. چان به هر موضوع جدیدی که به زندگیش راه می‌یافت، به چشم اعلان جنگ نگاه می‌کرد؛ چنین آدمی قطعا از ایجاد کردن تغییرات توی زندگیش متنفر بود.
- تو که می‌دونی چقدر شبیه پیرمردهای عتیقه و زیرخاکی می‌مونه پس چرا دوباره تعجب می‌کنی؟ موتور راکتی احمق تو هم مثل دوست عزیزمون غراضه‌ و زهوار دررفته‌ست، سه ساعت توی راه بودیم لعنتی.
هی‌یانگ موهای بلند و مجعدش رو کمی مرتب کرد و با حرص به موهای خرگوشی موجود روی مخ مقابلش نگاه تمسخرآمیزی انداخت. موتور عزیزش تنها دو سال از ساختش گذشته بود و با وجود داغون شدن مکررش توی تصادف‌های مسابقات غیرقانونی، باز هم از نظر خودش بهترین موتور دنیا خطاب می‌شد.
- اسمش تریومف راکته  و اگه یک‌ بار دیگه راجع بهش مزخرف بگی، زیر لاستیک‌هاش جون می‌دی، خواهر عزیزم.
چشم‌هاش رو توی کاسه چرخوند و بعد از پیاده شدن از موتوری که هنوز هم اسمش رو یاد نگرفته بود،کلاهش رو سمت هی‌یانگ پرتاب کرد. تیشرت ساده‌ای رو برای پوشیدن زیر کت چرمش انتخاب کرده بود و قبل از منجمد شدن کامل، باید سریع‌تر خودش رو داخل عمارت می‌رسوند.
- واقعا که یه پسربچه‌ای، کیم یونگ کیون.
هی‌یانگ بی‌توجه به حرف‌های زنی که با موهای خرگوشی و بلندش ادای آدم‌های بالغ رو درمی‌آورد، زنجیر چرخ موتورش رو قفل کرد و قدم‌هاش رو به سمت خونه‌ی نزدیک‌ترین و قدیمی‌ترین دوستش کشید. مدت زیادی از آخرین دیدارشون می‌گذشت و به همین خاطر از استرس گوشه‌ی لبش رو دائما به دندون می‌گرفت.
هیونسو مشتش رو چندین ‌بار به در زمخت و سنگین پیش روش کوبید و وقتی تخته‌ی چوبی و سنگین از چهارچوبش فاصله گرفت، با کنار زدن جونگین بیچاره و به زبون آوردن جمله‌ی "چطوری بچه‌ی غرغرو؟" خودش رو داخل عمارت دعوت و بلافاصله هیکل ورزیده‌ی چان رو بالای پله‌های خونه‌اش گیر انداخت. به گفته‌ی هی‌یانگ، صداش پشت تلفن گرفته به نظر رسیده بود اما ظاهرش به آدم‌های مریض نمی‌خورد.
- حالت خوب به نظر می‌رسه، پیرمرد! بگو باز چه بلایی سر خودت آوردی؟
با کمی استراحت نیروش رو به دست آورده بود و راضی به موندن داخل تختش نمی‌شد؛ خوابیدنش فقط کابوس‌های بیشتری رو براش رقم می‌زد. وضعیت بدن و اعصابش تا حدودی بهبود پیدا کرده بودن اما هنوز هم ذهنش پیش ماجراهای پیش اومده، گیر افتاده بود.
تیشرت و شلوار نخی و ساده‌ای رو برای پوشیدن توی این فصل از سال انتخاب کرده بود و هیچ توجهی رو خرج ضعف بدنش نمی‌کرد. قدم‌هاش رو به سمت پایین پله‌ها هدایت کرد و با هر گامی که برمی‌داشت، درد معده و میگرنش بیشتر می‌شد. بدون این که خمی به ابرو بیاره، از مقابل هیونسو گذشت و روی کاناپه‌ی تک نفره‌ی سالن جا گرفت.
به محض خبر گرفتن از لینو راجع به گیر افتادن هیونجین، هیونا رو به بهونه‌ای از عمارت خارج کرد و با قدیمی‌ترین اعضای خانواده‌اش تماس گرفت. با وجود شرایط مزخرف جسمیش، به تنهایی از پس حل کردن این اتفاقات برنمی‌اومد و به همراهی اون دو نفر نیاز داشت.
هی‌یانگ که تازه خودش رو رسونده و مشغول احوالپرسی کردن با جونگین بود، دنبال خواهرش راه افتاد تا طبق خواسته‌ی چان عمل کنه. صبح زود زیر یکی از ماشین‌های گاراژش مشغول به کار بود که با صدای زنگ تلفنش، دست از تعمیر کردن پاره آهن قدیمی کشید.
دوست قدیمیشون ازشون کمک می‌خواست و هی‌یانگ در اون لحظه واقعا دست و پاش رو گم کرده بود. از لجباز بودن دوستش به خوبی خبر داشت و دائم به این فکر بود که دقیقا چه مشکلی برای چان انقدر بزرگه که برای عملی کردن نقشه‌اش، بهشون نیاز داره.
- ما بعد از تماست واقعا نگران شدیم. آخرین ‌باری که ازمون کمک خواستی، قصد داشتی آبروی رئیس یتیم‌خونه رو با خاک یکسان کنی.
چان با یادآوری خاطره‌ای که به شونزده سال پیش تعلق داشت، پوزخند تمسخرآمیزی زد. مدیر یتیم‌خونه یکی از منزجرکننده‌ترین انسان‌هایی بود که روی زمین وجود داشت و به هر کسی که می‌تونست، آزار جنسی می‌رسوند. همه‌ی بچه‌ها از اون مرد نفرت‌انگیز بیزار بودن.
پدربزرگ چان با وجود بی‌عاطفه بودنش، هرسال روز تولدش یا مناسبت‌های خاص، هدایای زیادی رو به یتیم‌خونه می‌فرستاد و کادوی تولد سیزده سالگی چان، پیشرفته‌ترین دوربین دیجیتالی زمان خودش بود.
اون پیرمرد با این که هانا رو مقصر مرگ پسرش می‌دونست ولی نوه‌اش رو به حال خودش رها نکرد و در آخر، کل ثروتش رو براش به ارث گذاشت. زمانی که چان به پونزده سالگی رسید، پدربزرگش سرپرستیش رو قبول کرد و اون رو برای درس خوندن به استرالیا فرستاد تا آمادگی لازم رو برای ریاست شرکتش پیدا کنه.
اون سه تا بچه،نوبت نوبتی برای قایمکی عکس گرفتن از همه‌ی جرائم کثیف مدیر یتیم‌خونه داوطلب می‌شدن و بعد از تموم شدن کارشون، تموم عکس‌ها رو شبانه داخل دفتر مدیریت چاپ کردن و به جز اداره‌ی پلیس، برای همسر مدیر یتیم‌خونه هم پستش کردن.
- اون مردک کثیف نباید باهامون درمیفتاد.
هیونسو بعد از به زبون آوردن جملاتش، شونه‌ای بالا انداخت و نگاهش رو سمت چان کشوند. شخصیت عجول و به شدت کنجکاوش بهش اجازه‌ی بیشتر از این صبر کردن رو نمی‌داد پس بعد از روی هم انداختن پاهاش و تکیه دادن به پشتی کاناپه، مرد رو مورد خطاب قرار داد.
- باید چیکار کنیم؟ می‌دونی که هرکاری از دستمون برمیاد.
چان موبایلش رو از جیبش بیرون کشید و بعد از باز کردن قفلش، عکس و مشخصات فردی که دنبالش می‌گشت رو برای دوست‌هاش به نمایش گذاشت.
- مدیریت قاچاق محموله‌های بعدی هوجونگ با این مرده. یه پزشک بازنشسته‌ و یکی از قدیمی‌ترین سگ‌های رئیس لیه! ازتون می‌خوام همین امشب پیداش کنید و درباره‌ی لوکیشن معامله‌ی فردا صبح از زیر زبونش حرف بکشید. وقتی کارتون باهاش تموم شد، از شرش خلاص بشین.
هیونسو با دقت به چهره‌ی قربانیش چشم دوخت و نگاه وحشیش رو با حالت وحشتناک و مشتاقی تقدیم چان کرد. حالا که بوی خون و هیجان به مشامش رسیده بود، هیچ مانعی توان سد کردن راهش رو نداشت. حالا که یکی از دکترهای قصاب باند اون خوک کثیف داخل تله‌اش افتاده بود، باید هرچه سریع‌تر به عنوان شکارچی دست به کار می‌شد.
- وقتی کارم باهاش تموم شه، سگ‌ نازنینم دلی از عزا درمیاره.
هی‌یانگ با نفرت اطلاعات مورد نیازش رو از موبایل چان به مال خودش منتقل کرد و نگاه پر از کینه‌اش رو سمت چان کشید. اون پیرمرد به عنوان یکی از زیردست‌های وفادار هوجونگ معرفی شده بود و همین دلیل محکمی رو برای مرگش رقم می‌زد.
- این همون دکتر حرومزاده‌ایه که پرونده‌های کالبدشکافی مربوط به هوجونگ رو دستکاری و بهش توی تجارت اعضای بدن کمک می‌کنه. کاری می‌کنم تقاص سلاخی کردن اون آدم‌های بی‌گناه رو پس بده.
***
سوبین با دیدن پیرمرد، با هردو دست به فرمون چنگ زد و با اضطراب سمت هیونسو برگشت. از طرفی نگرانش بود اما از طرف دیگه هم کاری از دستش برای کمک برنمی‌اومد. دختر کنارش به اندازه‌ی کافی مهارت داشت و نباید جلوی دست و پاش آفتابی می‌شد.
- بی بی، وقتشه... باید قبل از این که سوار ماشین راننده‌اش بشه گیرش بیاریم.
هیونسو به اسم مستعارش توجهی نکرد و فیلتر سیگاری رو که به تازگی لای لب‌هاش گذاشته بود، با بی‌میلی از پنجره‌ی ماشین سوبین روی زمین رها کرد. انگشت‌های ظریفش رو روی پیچ‌گوشتی محبوبش کشید و از ماشین پیاده شد. کلاه سوییشرتش رو روی سرش تنظیم و در کمال سکوت به شکارش نزدیک شد.
- هی دختر جون، کی هستی؟ نزدیک نش...
مرد محافظ که با دیدن هیونسو مشکوک شده بود، کاملا بی‌احتیاط به سمتش قدم برداشت و قبل از بررسی کردن اوضاع، درد وحشتناکی رو داخل پهلوش احساس کرد. دردی فلج کننده که تمام عضلاتش رو از کار می‌انداخت و ریه‌هاش رو از اکسیژن خالی می‌کرد.
مهم نبود چقدر سخت تمرین کنه، به هرحال زورش با یک مرد برابری نمی‌کرد پس تک‌تک نقاط حساس بدنشون رو می‌شناخت و برای همه‌ی ضرباتش، هدف واضحی داشت.
هیونسو سلاح سردی که از پدرش به یادگار مونده بود رو از پهلوی مرد بیرون کشید با دیدن مرد دیگه‌ای که با سرعت سمتش هجوم می‌آورد، گارد گرفت. تفنگش رو از قسمت پشتی شلوار جینش بیرون کشید اما محافظ اون دکتر احمق، سریع‌تر عمل کرد و مقابل دختر خم شد تا بازوهاش رو دور کمر دختر بپیچه.
درست زمانی که مرد از زمین بلندش کرد تا بدنش روی آسفالت سرد و خشک خیابون بکوبه، غریزه‌ی مبارزش راه جدیدی رو مقابلش گذاشت. وقتی به اندازه‌ی کافی به سمت بالا شتاب گرفت، پاهاش رو کمی تاب داد و زانوش رو با تمام قدرت زیر فک محافظ کوبید. عضلات مرد به خاطر ضربه خوردن ناحیه‌ی حساس بدنش، ضعیف شدن و مغزش دستور رها کردن دختر رو صادر کرد.
به محض رسیدن پاهاش به زمین، آماده‌ی به زانو درآوردن طعمه‌اش شد. همزمان با چرخوندن بدنش روی پای چپ، کمی بالا پرید و پای راستش رو به شکل قلاب خم کرد تا گردن مرد رو داخلش گیر بندازه. درآخر به خاطر شتاب چرخش بدنش و انداختن وزنش روی محافظ بیچاره، به راحتی هیکل بی‌خاصیتش رو روی زمین خوابوند و میله‌ی فلزی و دسته‌دارش رو بین دنده‌هاش فرو برد. مردی که قصد جونش رو کرده بود، حالا مثل ماهی بیرون افتاده از آب می‌لرزید و برای رسوندن هوا به درون ریه‌هاش التماس می‌کرد.
- حالا آروم بگیر ابله... می‌خواستم با گلوله ساکتت کنم ولی خودت راه سخت رو انتخاب کردی.
بعد از بلند شدنش از روی زمین، نگاهش سمت پیرمردی سر خورد که به طرز مسخره‌ای درحال فرار کردن بود. کف دستش رو روی پیشونیش گذاشت و قهقهه‌ی ترسناکی زد. خوشبختانه از اون‌جایی که دفتر کثافت‌کاری‌های اون پیر خرفت داخل حومه‌ی شهر مستقر شده بود، هیچ موش مزاحمی اون اطراف حضور نداشت.
- چرا همه امشب اذیتم می‌کنن؟ می‌خوای زودتر بری اون دنیا؟
همون‌طور که قدم‌هاش رو سمت شکارش می‌کشوند، صدا خفه کن رو روی دهنه‌ی کلتش تنظیم و پشت ساق پای دکتر پیر رو نشونه گرفت. هرچقدر زودتر آزار رسوندن رو شروع می‌کرد، بیشتر بهش خوش می‌گذشت. سوبین ماشینش رو مقابل مسیر بازیچه‌شون نگه داشت و هیونسو با گرفتن از موهای شکارش، هیکل بدقواره و کوتوله‌اش رو داخل ماشین هول داد. کنارش نشست و به چهره‌ی گیج و درهمش هیچ توجهی نشون نداد.
- بریم سمت گاراژ برادرم.
با لبخند خبیثی صورتش رو به پیرمرد نزدیک کرد و سیلی آرومی به گونه‌اش کوبید. بازی‌های زیادی بلد بود و به جای شکنجه دادن بدن قربانی‌هاش، ترجیح می‌داد روانشون رو به سخره بگیره. به عبارتی عاشق دیوونه کردن طعمه‌هاش بود و تا روحشون رو کاملا به فنا نمی‌داد، حاضر به پاره کردن کالبدشون نمی‌شد.
- میای بازی کنیم؟ من به بابابزرگ‌ها سخت نمی‌گیرم!
***
*هشدار*
- من هیچی بهتون نمی‌گم، اون هیولا رو از من دور کن!
از فشار درد، فریاد کشید و بیشتر توی خودش جمع شد. قلاده‌ی ضخیم دور گردنش، توسط زنجیری بلند به پولیفتی  اتصال داشت که از یکی از میله‌های سقف بلند گاراژ آویزون شده بود. با دیدن سگ سیاه‌رنگ و غول‌پیکری که با چشم‌های نارنجی و ترسناکی، شام امشبش رو زیر نظر گرفته بود، اضطرابش هرلحظه بیشتر از قبل افزایش پیدا می‌کرد.
- چطور دلت میاد به کسپر  عزیزم توهین کنی؟ اون یه نژاد اصیل کین کورسوئه !
هیونسو با لب و لوچه‌ی آویزون و ظاهری مثلا ناراحت، روبه‌روی پیرمرد روی یکی از زانوهاش فرود اومد و فکش رو محکم بین انگشت‌هاش فشرد. متاسفانه فرصت زیادی برای تلف کردن نداشتن و هرچه سریع‌تر باید قضیه رو فیصله می‌دادن.
- بگو جای اون کشتی لعنتی کجاست! مختصات دقیقش رو می‌خوام!
پیرمرد صورتش رو عقب کشید و فریاد احمقانه‌ای سر داد. هیونسو از صداهای بلند نفرت داشت و شکارش با این کار سند مرگ پیش از موعدش رو امضا کرده بود. مشت محکمی بین سینه‌ و شکم مرد کوبید و ترسناک‌ترین منظره از مردمک‌های سیاهش رو بهش تقدیم کرد.
- پسرم گشنه‌ است و من اصلا روان و اعصاب درست و حسابی ندارم.
گیوتین سیگار برگ فلزی و بیضی حالتی رو از جیب کتش بیرون کشید و مچ دست پیرمرد رو به زور نگه داشت. انگشت اشاره‌اش رو از سوراخ وسط گیوتین عبور داد و با فشار دادن دستگیره‌های وسیله‌ به سمت بخش داخلیش، به کمک تیغه‌های تیزی که از دو طرف بهش فشار آوردن، نوک انگشت قربانیش رو قطع کرد. دکتری که بدون هیچ وجدانی شکم افراد بی‌بضاعت رو برای درآوردن اعضای بدنشون پاره می‌کرد، حالا به خاطر انگشت نصف شده‌اش، از شدت درد وقیحانه فریاد می‌کشید.
- بیا این‌جا کسپر!
سگ شکارچی آروم به صورت وحشت‌زده‌ی غذاش نزدیک شد و دقیقا کنار هیونسو ایستاد. زمانی که دست صاحبش سمت تیکه گوشت تازه‌ی روی زمین سر خورد، با ولع به سمتش هجوم برد و به راحتی اون رو بلعید.
سر کسپر رو نوازش کرد و با پوزخند زهراگین و مردمک‌های درشتش به اسباب‌بازی احمقی چشم دوخت که با چشم‌های بیرون‌زده از حدقه‌اش، به سگ نازنینش نگاه می‌کرد. پخش شدن صدای تیک‌تاک ساعت مچیش داخل گوش‌هاش، صبر نداشته‌اش رو لبریز می‌کرد.
- داری خستم می‌کنی. بکشش بالا!
هی‌یانگ که تا اون لحظه روی صندلیش جا خوش کرده بود و کارهای خواهر بزرگ‌ترش رو زیر نظر داشت، ریموت ساده و فلزی قرقره‌ی بالای سر پیرمرد رو فشرد.
بالا کشیده شدن زنجیری که به قلاده‌اش متصل شده بود، بعد از وارد کردن فشار دردناکی به گلوش، مجبور به ایستادنش کرد. درد پاش و خونریزی انگشت بریده‌شده‌اش به خاطر چنگ زدن به قلاده چند برابر شدن و قدرت تحملش رو از قبل هم کمتر کردن.
- من آدم صبوری نیستم، بابابزرگ! حرف بزن.
با این که تصمیم به مقامت کردن گرفته بود اما ترس به معنای واقعی کلمه هر ثانیه بیشتر از قبل از کنترلش خارج می‌شد. بالاخره تسلیم شد و به کیفی اشاره کرد که همراهش به این مکان دهشتناک کشیده شده بود. هوجونگ اگه از خیانتش بو می‌برد، قطعا نفسش رو می‌برید اما اگه همچنان به بسته نگه داشتن دهنش ادامه می‌داد، قطعا همین‌جا جونش رو از دست می‌داد.
- باشه باشه! با آدرسی که الان بهت می‌دم، داخل لپتاپم به فایلی می‌رسی که مختصات دقیق کشتی و زمان ملاقاتشون داخل اسکله ثبت شده.
هیونسو بلافاصله سراغ لپتاپ پیرمرد رفت و موبه‌مو طبق حرف‌هاش  پیش رفت تا بالاخره به فایل مدنظرش رسید. حق با اون بود، داخل فایل تمامی اطلاعات مورد نیازشون درج شده بود که حتی قرار ملاقات‌های دیگه‌ای رو هم دربرمی‌گرفت.
- کارش رو تموم کن.
هی‌یانگ دکمه‌ی ریموت رو تا جایی فشار داد که جسم پیرمرد از زمین فاصله بگیره و قلاده راه تنفسیش رو مسدود کنه. بعد با انزجار به جون دادنش چشم دوخت و بدون گرفتن نگاهش از صورت کبود پیرمرد، خواهرش رو مورد خطاب قرار داد.
- با جسدش چیکار کنم؟
هیونسو شونه‌ای بالا انداخت و قبل از خارج شدن از گاراژ برادرش، جوابش رو با لبخند بی‌رحمی به زبون آورد. ای کاش زمان بیشتری داشت؛ هنوز دلش خنک نشده بود.
- گفتم که پسرم گرسنه‌ است.
***
برای اولین ‌بار توی کل سی سال زندگیش، وحشت واقعی رو تجربه کرد. با چندین بچه و زن و مرد پیر و جوون داخل یه کامیون گیر افتاده و به سمت مکانی ناشناخته درحال حرکت کردن بود. مقصدشون به احتمال زیاد اسکله‌ی کشتی‌های تجاری بود و هیونجین آینده‌ی وحشتناکش رو به وضوح تصور می‌کرد.
به لطف مراقبت‌های پزشکی خشک و خالی‌ای که قبل از حرکت دریافت کرده بود، وضع بهتری داشت و خونریزیش بند اومده بود. دست و پاهای تمامی افراد گیر افتاده داخل کامیون، با چسب پهن بسته شده بودن و همگی مثل خرگوش‌های داخل تله، در انتظار فرا رسیدن سرنوشت شومشون به سر می‌بردن.
با شنیدن صدای گریه‌ای ضعیف از کنارش، پلک‌هاش رو از هم فاصله داد و سرش رو سمتش چرخوند. دختربچه‌ی کوچیکی که احتمالا سنش از بچه‌های دیگه خیلی کمتر بود، با ترس و گریه به دست‌های حبس شده‌اش نگاه می‌کرد.
- هی کوچولو!
با صدای گرفته‌ای لب زد و امیدوار بود دخترک متوجه حرفش بشه. وقتی بچه به سمتش چرخید، هیونجین برق نگاهش رو داخل اون تاریکی شکار کرد. نور ضعیفی از لای درزهای قسمت بار کامیون داخل اتاقک رو روشن می‌کرد اما برای شناسایی کردن صورت دختربچه کافی نبود.
- همه چیز درست می‌شه... نترس.
اون بچه کوچیک‌تر از اون بود که بتونه جواب هیونجین رو بده اما آستین لباس چرکش رو روی چشم‌هاش کشید و به مردی تکیه داد که کنارش قرار داشت. سنش به دو سال هم نمی‌رسید و این موضوع قلب تمام افراد بالغ اون‌جا رو به درد می‌آورد.
شاید در اون شرایط نابسامان، این لمس بی‌ارزش تلقی می‌شد اما برای پسر تبدیل به نوری از امید شد. نباید اجازه می‌داد پای این بچه‌ها و اشخاص بی‌گناه به اون جهنم باز بشه. به قدری نگران وضعیت خودش بود که وظیفه‌ی اصلیش رو فراموش کرد؛ هوانگ هیونجین سال‌ها پیش برای حفاظت کردن از جون افراد بی‌گناه، سوگند یاد کرده بود.
باید راهی پیدا می‌کرد اما همه‌ی درها به روش بسته شده بودن. پشت سرش رو چندین ‌بار به بدنه‌ی کامیون کوبید اما تمرکز مثل ماهی دائما از دستش لیز می‌خورد و فرار می‌کرد. به قدری غرق افکارش شد که بالاخره کامیون به مقصدش رسید. صدای نفس‌های سنگین و ناله‌های ناشی از وحشت افراد دور و برش رو می‌شنید ولی کاری از دستش برنمی‌اومد.
همه‌شون دونه‌دونه روونه‌ی قایقی نسبتا بزرگ و بعد از اون، به کشتی اصلی منتقل شدن. کارت مسخره‌ای که دور گردنش انداخته شده بود، پوزخند کثیفی رو گوشه‌ی لب اون سفید‌پوست‌های لعنتی می‌نشوند که هیونجین از معنیش سر درنمی‌آورد.
مکانی که داخلش حبس شد، با بقیه‌ی کابین‌ها کمی فرق داشت و دور تا دورش سرجمع به چهار متر می‌رسید. مردی که جسم خسته‌اش رو به زور دنبال خودش سمت کابین تنگ می‌کشوند، موهای خردلی و چشم‌های سبزی داشت و انگار از انسان‌دوستی هیچ بویی نبرده بود.
با فشار دست‌های مرد روسی، به زور روی صندلی فلزی و پهن گوشه‌ی کابین نشست. طولی نکشید که مچ‌های پاش با طنابی ضخیم به هم متصل و دست‌هاش اسیر زنجیرهای آویزون از سقف بشن. حداقل دیگه مجبور به سر پا ایستادن نبود و بابتش از صندلی مضحک زیرش تشکر می‌کرد.
ذهنش با گیر افتادن پیش افراد دیگه‌ای که باهاش داخل کشتی حبس شده بودن، به اضطرابش دامن می‌زد ولی کاری از دستش برنمی‌اومد. افسر فاکس به ته خط رسیده بود و باید با تمام خوشی‌های زندگیش خداحافظی می‌کرد.
"این همون عروسک خوش بر و رومونه؟ دقیقا مثل یه فرشته می‌مونه."
نگاهش رو سمت مرد روسی پستی کشید که داخل چهارچوب واگن ایستاده بود و نگاه شهوتران و چرک‌آلودش رو سرتاسر بدنش می‌چرخوند.
"بله سرملوان، خودشه!"
"تو دیگه می‌تونی بری. هیچکس توی این طبقه نباشه... مفهومه؟"
با این که زبونشون رو به هیچ وجه نمی‌شناخت اما نسبت به مردمک‌های هیز و آبی رنگ مرد میانسال مقابلش، احساس وحشتناکی داشت. افکار پلیدی به ذهنش هجوم آورده بودن اما هیونجین برای حقیقت نداشتنشون دعا می‌کرد.
زمانی که شخص جوون‌تر همراه با بقیه‌ی خدمه اون مکان رو ترک کرد و مرد قدم‌های منزجرکننده‌اش رو سمت کابین کشید، هیونجین منجمد شدن خون رو داخل رگ‌هاش احساس کرد.
ملوان با نیتی شوم در کابین رو بعد از بستنش، قفل کرد و با پوزخند چندش‌آوری به هیونجین نزدیک شد.
"خیلی وقته به خودم حال ندادم و از اون‌جایی که یه دختر باکره نیستی، دسترسی داشتن بهت راحت‌تره."
چندین سال از آخرین ‌باری که اشک ریخته بود، می‌گذشت اما حالا از وحشت به طرز فلاکت ‌باری بغض کرده بود. تصور این که کسی جز چان با بدنش بازی کنه، از زندگی سیرش می‌کرد.
مرد با گرفتن از گردنش، بدنش رو از روی صندلی بلند کرد و به اخم غلیظ روی صورتش چشم دوخت. هیونجین از شدت ترس فاصله‌ای تا گریه کردن نداشت اما حاضر به نشون دادن حال خرابش نبود. قلبش وحشیانه داخل سینه‌اش می‌کوبید و باعث گزگز شدن دست و پاهاش می‌شد.
"لازم نیست بدخلقی کنی. سعی می‌کنم خوب انجامش بدم."
با وجود نامفهوم بودن جملات فرد مقابلش، منظور کثیفش رو از داخل چشم‌هاش می‌خوند. مچ دست‌هاش رو یک ‌بار دور زنجیرها چرخوند تا قسمت‌های بالاتر رشته‌های آهنی رو برای حفظ کردن تعادلش، بین انگشت‌هاش بگیره. در کسری از ثانیه، وزنش رو به واسطه‌ی بازوهاش بالا کشید و کف پاهاش رو محکم داخل سینه‌ی ملوان کوبید. کوبیده شدن کمرش به دیوار، درد زخم‌هاش رو تشدید کرد ولی براش قابل تحمل بود.
مرد با شدت به سمت عقب پرتاب و سپس پخش زمین شد. چند ثانیه‌ای طول کشید تا بعد از بررسی کردن وضعیت، به خودش بیاد و حالا خشم با شهوت انگل مانندش ترکیب شده بود. با حرص از جاش بلند شد و با ریختن تمام زورش داخل بازوش، مشت دردناکی رو به شکم هیونجین تقدیم کرد و بدنش رو با زور به زانو درآورد.
"می‌خواستم آروم انجامش بدم اما لیاقتت از یه حیوون وحشی کمتره."
بالا اومدن خون از مریش رو حس می‌کرد و از طرفی خونریزی زخم‌های پهلوش هم شروع شده بود. درد فلج کننده‌ی ناحیه‌ی شکمیش، نمایانگر پاره شدن بخیه‌هاش بود و این موضوع، شخصیت مازوخیست درونش رو به خنده می‌انداخت.
بازوهاش به خاطر زنجیرها به سمت بالا کشیده  و بیشتر از قبل باعث عذابش  می‌شدن ولی با این وجود، فکش رو با تمام توان روی هم فشرد تا صدایی ازش درز نکنه. تحمل همه‌ی این‌ها رو داشت؛ تا وقتی که به بدنش تعرض نمی‌کردن، هر بلایی رو به جون می‌خرید.
- لعنتی... حق نداری بهم دست بزنی.
جمله‌اش رو به زبان انگلیسی بیان کرد و به صورت عصبی ملوان چشم دوخت. باید برای کتک زدن تحریکش می‌کرد تا خودش رو از خوی حیوانیش در امان نگه داره.
دنبال راهی برای نجات یافتن می‌گشت اما چیزی به ذهنش نمی‌رسید. اگه واقعا قرار بود به جسمش تعرض بشه، ترجیح می‌داد تا سرحد مرگ کتک بخوره. زمانی که مرد مقابلش نشست و به بدنی خیره شد که روی دوتا زانوش تعادلش رو حفظ می‌کرد، با تمام وجودش از کائنات کمک خواست.
"می‌دونم سعی داری چیکار کنی هرزه اما تا وقتی صدای ناله‌هات رو نشنوم، از این‌جا تکون نمی‌خورم."





*هشدار*
طی حرکتی سریع، شلوار پسر رو پایین کشید و نگاه هرزه‌اش رو به پاهای سفید و خوش‌تراش هیونجین دوخت. با دیدن تقلاهای پسرک، سیلی محکمی رو به صورتش کوبید و با خشم به نگاه سرکشش چشم دوخت. این کارها به حد کافی انرژیش رو تلف می‌کرد و قصد خرج کردن زمانش رو برای رام کردن طعمه‌اش نداشت.
"فقط باهام راه بیا تا ازش لذت ببری."
هیچ وقت این طوری تحقیر نشده بود. احساس ناامنی پایه‌های مقاومتش رو سست می‌کرد و روانش رو به هم می‌ریخت. تحمل خرد شدن غرورش رو نداشت. هوانگ هیونجینی که هرگز به فکر خودکشی نیفتاده بود، حالا برای دیدن جهان پس از مرگ التماس می‌کرد.
"لطفا دست از سرم بردار... التماست می‌کنم."
از ته قلبش التماس می‌کرد اما مرد بدون هیچ توجهی نوازش‌های رقت‌انگیزش رو شروع کرد. پوست زمختش مثل خنجر روی پوست پاها و کمرش کشیده می‌شد و هیونجین رو به مرز اشک ریختن نزدیک می‌کرد. بدنش رو با تمام توان منقبض کرده بود و از شدت انزجار می‌لرزید.
سرش رو پایین انداخت و تصمیم به قبول کردن سرنوشتش گرفت. هرچقدر بیشتر مقاومت می‌کرد، قطعا درد و عذابش هم بدتر می‌شد. چشم‌هاش رو بست و درست زمانی که سد بغضش رو شکست، صدایی آشنا روحش رو در آغوش گرفت.
- دستت رو بکش!
از لای دندون‌های به هم چفت شده‌اش غرید و سمت ملوان هجوم برد. بلافاصله بعد از باز کردن قفل در توسط کلیدی که از ملوان قبلی دزدیده بود، با صحنه‌ای مواجه شد که شخصیت تاریک درونش رو بیدار کرد.
بدون بروز دادن هیچ حالتی داخل چهره‌اش، با مرد درگیر شد و مشت‌هاش رو بدون هیچ رحمی، پشت سر هم داخل صورتش خوابوند. وقتی که گیج شدن موجود آشغال مقابلش رو دید، خنجرش رو با تمام قدرت داخل کالبد بی‌مصرفش فرو برد. چان یه قاتل نبود و حتی بابت آسیب زدن‌های جزئی به دیگران، تا حد مرگ خودش رو سرزنش می‌کرد اما حالا، جز خون چیزی رو مقابل چشم‌هاش نمی‌دید.
مبارزه‌ی تنگاتنگ و کوتاهی که با خون و عرق هردو مرد همراه بود، شخص سوم به زنجیر کشیده شده‌ی داخل کابین رو بی‌قرارتر می‌کرد. هیونجین تمام مدت باچشم‌های معصوم و خیسش به ناجیش چشم دوخته بود و حضورش رو باور نمی‌کرد. اگه این یه توهم یا رویا بود، کاش هرگز از بین نمی‌رفت تا پسرک به اون کابوس دلخراش برنگرده.
چان جوری با خشم چاقوی شکاریش رو از پهلوی مرد روسی بیرون کشید که رنگ سرخ خونش، کل دیوار کرم رنگ کنارشون رو نقاشی کنه. بعد از خوابوندن جسد بی‌روحش روی زمین، تیغه‌ی فلزی سی سانتی‌متریش رو با پارچه‌ی لباس سفید ملوان تمیز کرد. بعد سمت پاهای هیونجین چرخید و طناب‌های دور پاهاش رو به راحتی به وسیله‌ی چاقوش برید.
- امیدوارم لیاقت برچسب "قاتلی" رو که امروز به خودم زدم، داشته باشی.
سمت جسد روی زمین برگشت و بعد از کمی تجسس کردن بین جیب‌هاش، دسته کلید مدنظرش رو پیدا و قفل دست‌های هیونجین رو باز کرد. در اون لحظه ذهنش فقط طبق نقشه پیش می‌رفت و به احساساتش پشت پا می‌زد. هر کسی در اون وضعیت به آغوشی امن نیاز داشت اما چان اون لحظه هیچ اهمیتی به این قضیه نمی‌داد.
- لباست رو مرتب کن و راه بیفت.
شلوارش رو مرتب کرد ولی جلوی اشک‌هاش رو نگرفت. مهم نبود چقدر شرم‌آور یا خودخواهانه باشه، اون به چان نیاز داشت پس با هردو دستش به بازوی مرد چنگ زد. اولین ‌باری بود که این شخصیتش رو برای کسی به نمایش می‌ذاشت و این، اوج زخمی بودن روحش رو به اثبات می‌رسوند.
دیگه هیچ ترس یا احساس بدی در اون بین وجود نداشت، هیونجین فقط باید اون احساس امنیت رو دریافت می‌کرد تا توانایی ادامه دادن به راهش رو پیدا کنه. خودش رو به زور درون آغوش مرد جا کرد و با خیال راحت‌تری به اشک‌هاش اجازه‌ی باریدن داد.
جوری دست‌هاش رو دور گردن مرد حلقه و صورتش رو داخل گردنش مخفی کرد که انگار در صورت شل شدن بازوهاش، عشقش رو تا ابد از دست می‌ده. اون آرامشی رو که بهش نیاز داشت، از طریق عطر تن چان و دستی پیدا کرد که حالا درحال نوازش کردن کمرش بود.
- کریس، حتی جرئت ندارم باهات حرف بزنم یا توی چشم‌هات نگاه کنم ولی من رو از خودت دور نکن. من بدون تو توانایی ادامه دادن به این زندگی لعنتی رو ندارم.
حالا که خشمش کمی فروکش کرده بود، موقعیت رو کمی درک می‌کرد. قلبش با وحشیانه‌ترین حالت ممکن داخل سینه‌اش می‌کوبید و بی‌قراریش برای دیدن هیونجین رو به اثبات می‌رسوند. حالا که معشوقش رو درون آغوشش داشت، متوجه دلتنگیش برای این گرما و آرامش می‌شد.
"دلم تا سر حد مرگ برات تنگ شده اما هنوز هم نمی‌تونم ببخشمت! متاسفم هیون."
این جمله درون قلبش باقی موند و زبونش حاضر به بیان کردنش نشد. شاید باید حرفش رو می‌زد اما در حال حاضر هیچ توانی برای سخنوری کردن نداشت.

◇~◇~◇
ووت یادتون نره عزیزای دلم^^

Fox(skzver) FullOnde histórias criam vida. Descubra agora