با شنیدن نفسهای منظم چان، عقب کشید و به صورت رنگ پریدهی مرد نگاهی انداخت. چرا فقط با شنیدن همچین موضوعی حالش انقدر دگرگون شده بود؟ جواب این سوال از افکار هیونجین دوری میکرد و علامت سوالهای بیشتری رو توی وجودش میکاشت.
چان که انگار از طوفان مهیبی به زندگی عادی برگشته بود، به پسر مقابلش خیره شد. چرا باید توی اون موقعیت و مقابل هیونجین حضور داشته باشه؟ واقعا اون پسر تونسته بود از شکنجهگاهی که داخل ذهنش برای خودش ساخته بود نجاتش بده؟ اما چطور؟
هردوشون با چهرههایی پر از سوال به همدیگه چشم دوخته بودن و به دنبال جوابی منطقی میگشتن. سوالهای زیادی از روزهایی که در گذشته گذرونده بودن بینشون وجود داشت اما لبهاشون ذرهای برای بیانش تلاش نمیکردن.
_ تو حالت خوبه؟
چان با شنیدن صدای شخصی که نمیدونست دقیقا چه جایگاهی توی زندگیش داره، به خودش اومد و بلافاصله به خاطر احساس سوزشی که روی انگشتهای دست راستش وجود داشت، چشمهاش رو بست و نفس عمیقی کشید. دستش رو دوباره مشت و زخمی که کمی خشک شده بود رو باز کرد تا فاصلهاش رو با چیزی که بهش نیاز داشت کمتر کنه. دیدن رنگ سرخ خون و لمس درد حاصل از اون، مثل آبی روی آتیش به احساسات و افکار به هم ریختهاش سر و سامون بخشید.
هیونجین با دیدن نگاه خیره چان که آرامش ترسناکی ازش به چشم میرسید، مسیر دید مرد رو دنبال کرد. تماشای زخم و لذتی که داخل وجود چان به چرخش دراومده بود، براش صحنهی غیرقابل باوری نبود. شاید توی اون شرایط تنها کسی که میتونست درکی از لحظه داشته باشه خودش بود.
_ تو زخمی شدی!
چان با حس انگشتهای بلند هیونجین دور مچ دست زخمیش، چهرهی خنثیاش رو به پسر دوخت. شاید دنبال این بود که داخل نگاهش ترس یا ترحم رو ببینه اما موفق نشد. پوزخندی گوشهی لبش شکل گرفت و چند ثانیه بعد صدای خندههای آرومش، پردههای گوش هیونجین رو لرزوند.
_ میدونی چرا تونستی من رو جذب خودت کنی؟
این سوالی بود که هیونجین اصلا درحال حاضر انتظار شنیدنش رو نداشت ولی بدش نمیومد جوابش رو به لیست دانستههاش اضافه کنه. شونهای بالا انداخت و لبخند کمرنگی زد تا کنجکاویش رو بروز بده.
_ نمیدونم. بهم بگو چرا؟
چهرهی چان، لبخند رو فراموش کرد و چشمهای سرد صاحبش رو برای هیونجین به نمایش گذاشت. با تغییر فاز ناگهانیش، دلشوره عجیبی رو به جون پسر انداخت و از دیدن مردمکهای لرزونش لذت برد. همینطور که فک طعمهاش رو بین انگشتهاش میگرفت، فاصلهی صورتهاشون رو به حداقل رسوند تا راحتتر بتونه وحشتی که میخواد رو داخل وجود هیونجین راه بده.
_ چشمهات با آدمهای دیگهای که توی زندگیم شناختم، خیلی متفاوتن. مثل دوتا سیاهچاله کیهانی من رو درون خودشون میکشن و حواسم رو از کار میاندازن. درکشون برام سخته و نمیتونم احساسات واقعیت رو داخلشون پیدا کنم. دارن من رو معتاد و تشنهی داشتنشون میکنن و امیدوارم سعی نکنن روزی راه خیانت رو در پیش بگیرن؛ وگرنه برای همیشه از بین میبرمشون.
با اینکه از درون داشت بر اثر ترسی که بهش تزریق شده بود فرو میریخت، خم به ابرو نیاورد و با همون چهره خونسرد، جواب نگاه آتشین مرد رو داد. حفظ کردن آرامش در همچین شرایطی از فتح قلهی اورست سختتر به نظر میرسید اما هیونجین به راحتی میتونست خوددار باشه و احساساتش رو درونش خفه کنه. باید بحث رو هرچه سریعتر عوض میکرد وگرنه نقابش از مقابل چشمهای درندهی چان کنار میرفت تا دستهای فریبکارش رو رو کنه. دست چان رو از فکش جدا کرد و بین انگشتهای خودش گرفت.
_ بیا اول زخمت رو پانسمان کنیم.
چان بعد از هیونجین روی پاهاش ایستاد و اجازه داد به دنبال پسر کشیده بشه. اختارش رو داده بود و حالا فقط انتظار لحظهای رو میکشید که ذات واقعی هیونجین رو شکار کنه. وابسته شدن از هرچیزی توی دنیا براش ترسناکتر بود و نمیخواست دچارش بشه ولی مگه میشد جلوش رو گرفت؟
هیونجین به سمت آشپزخونه قدم برمیداشت و چان رو به دنبال خودش میکشید. زخم مرد الان باید براش بیاهمیتترین موضوع دنیا قلمداد میشد و حتی نقشی که بهش سپرده شده بود هم مجبورش نمیکرد اینکار رو انجام بده؛ پس چرا تمایل داشت از شخص به ظاهر خطرناکی که داخل عمارتش نفوذ کرده بود مراقبت کنه؟
چان بدون هیچ مخالفتی با فشار دستهای هیونجین به سینهاش روی صندلی آشپزخونه نشست. هربار که روی جدیدی از پسر رو میدید، بیشتر راجع به شخصیتش کنجکاو میشد که این واقعا ازش بعید بود. به دنبال بهونهای میگشت تا سر بحثی رو باز کنه تا از زیر زبون هیونجین حرف بکشه. اینکه پسر چیزی رو پنهان میکنه از شامه تیز چان دور نمونده بود و قصد داشت بفهمه هدف واقعی هیونجین از نزدیک شدن بهش چیه. تنها دلیلی که اون رو داخل عمارتش نگه میداشت، همین بود.
_ میتونم چندتا سوال ازت بپرسم؟
هیونجین که مشغول گشتن توی کابینتها بود، به خاطر سوال چان حواسش رو از دست داد. یعنی مرد بهش شک کرده بود و میخواست جلسه بازجویی راه بندازه؟ اگه واقعا اینطور بود باید روی جوابهاش حسابی تمرکز به خرج میداد.
_ البته! اگه زیادی شخصی نباشن بهشون جواب میدم.
چان پا روی پا انداخت و دست زخمیش رو مقابل چشمهاش گرفت تا شدت آسیب دیدگیاش رو برانداز کنه. توی ذهنش فهرست بلند بالایی از انواع پرسشها قرار داشت و نمیدونست از کدوم یکی باید شروع کنه.
_ چرا تصمیم گرفتی دانشگاه رو ترک کنی و عضو نیروی ویژه ارتش بشی؟
هیونجین با شنیدن سوال چان، مثل مجسمه جلوی یکی از کابینتها خشکش زد. زخم عمیقی در اعماق وجودش شروع به باز شدن کرد و روحش رو تا توان داشت، رنجوند. زبانش از هر جواب و توضیحی قاصر بود و توان بیان کلمات رو نداشت. نفس عمیقی کشید و بغض قدیمیش رو فرو فرستاد. الان وقت نشون دادن ضعفش نبود پس لبخندی قلابی گوشهی لبش نشوند و جعبهی کمکهای اولیه رو از روی قفسه برداشت.
_ شرایط اینطوری ایجاد میکرد. با اینکه به خاطرش کلی توی دردسر افتادم ولی از راهی که رفتم پشیمون نیستم.
چان لبهاش رو داخل دهنش کشید و ابروهاش رو بالا فرستاد. انگار خاطرات ناخوشی رو برای پسر زنده کرده بود پس تصمیم گرفت ادامه نده. خوب میدونست تحمل بعضی لحظات که توی گذشته مونده بودن چقدر سخت و زجرآوره.
هیونجین صندلی دیگهای رو از پشت میز ناهارخوری بیرون کشید و مقابل چان گذاشت. روی چهارپایه چوبی نشست و جعبه شفاف رو روی زانوهاش قرار داد تا راحتتر بتونه به وسایلی که داخلش بود دسترسی داشته باشه. مقداری پنبهی تمیز رو به ماده ضدعفونی کننده آغشته کرد تا روی خراشیدگیهای چان رو تمیز کنه. با دیدن اینکه زخمها جدی نیستن و فقط به چندتا خراش سطحی ختم میشن، نفس راحتی کشید.
چان در ظاهر به دستش چشم دوخته بود اما افکارش جای دیگهای سیر میکرد. نگرانی برای یونجون لحظهای راحتش نمیذاشت. اون پسر بیپروا و ماجراجو بود و خدا میدونست اگه توی این ماجراها آسیبی میدید چان چطور همه جا رو به آتیش میکشید. انقدر غرق تفکراتش بود که نفهمید دستش رو مشت کرده؛ ولی با ضربهای که روی دستش خورد، به خودش اومد و اولین تصویری که مقابلش ظاهر شد اخمهای هیونجین بود.
_ دستت رو مشت نکن دیوونه.
چان از اینکه تحت سلطه قرار بگیره بدش نمیومد ولی خیلی وقت بود توی این شرایط قرار نگرفته بود. درواقع کسی جرئت نمیکرد که همچین رفتاری باهاش داشته باشه و قطعا چان به هر انسانی اجازه نمیداد اینطور باهاش برخورد کنه. پسری که درحال بانداژ کردن دستش بود رو زیر نظر گرفت و تکتک اجزای بینقص صورتش رو برانداز کرد. دلش میخواست دستش رو پشت گردن هیونجین قفل کنه و لبهای درشتش رو با تمام قدرت بمکه اما واقعا این رو میخواست؟ چان آدمی نبود که بوسههاش رو حروم هر کس و ناکسی بکنه.
_ تموم شد. بهتره بریم یکم استراحت کنیم.
چان از جاش بلند شد و نگاهی به ساعت انداخت. عقربهی کوچیک روی عدد شیش متمرکز شده بود و خبر از سپیده دم میداد. باید خودش رو به بوسان میرسوند تا روی کارها نظارت داشته باشه و البته درسی هم به یونجون بابت کله خرابیش بده.
_ من میخوام برم جایی و احتمالا تا فردا شب برنمیگردم. بیسروصدا پیش جونگین بمون.
هیونجین هم از جاش بلند شد و جعبه رو داخل کابینت برگردوند. بدون هیچ حرفی به طرف سینک حرکت و شیر آب رو به قصد شستن دستهاش باز کرد. اگه قرار بود چان بیست و چهار ساعت تنهاش بذاره، میتونست با خیال راحت به ملاقات مینهو بره اما واقعا میتونست اطلاعاتی که گیر آورده بود رو کف دست مردی که گمان میکرد عاشقشه بذاره؟
_ پس منتظرت میمونم.
چان لبخند کمرنگی زد و از آشپزخونه خارج شد تا وسایل مورد نیازش رو از داخل اتاقش برداره.
بعد از دقایق کوتاهی، وویونگ و جونگین وارد آشپزخونه شدن و مقابل هیونجین ایستادن.
وویونگ دستهاش رو روی سینهاش به هم قلاب کرد و به پسر قد بلند چشم دوخت. زیبایی اون تحسین برانگیز بود اما افکار وویونگ جای دیگهای میچرخید.
_ چان هیونگ کجا رفت؟
هیونجین به پسری که دقیقا مثل خودش یک خال کمی پایینتر از چشمش داشت نگاه کرد. میدونست این شخص همونیه که اخبار داغ رو برای چان آورده پس باید ازش ممنون میبود. اطلاعاتی که نیاز داشت یک شبه بهش تقدیم شده بود و همش به لطف اون پسر بود.
_ گفت باید بره جایی.
وویونگ با شنیدن جواب هیونجین، نگاهش رو سمت جونگین کشید.
_ چان هیونگ حتما میخواد بره بوسان. من هم باهاش میرم.
جونگین دستش رو روی شونهی دوستش گذاشت و کمی فشرد. نگرانی دست از سرش برنمیداشت و بیخبریش از اتفاقهای آینده کلافهاش میکرد.
_ فکر خوبیه. باهات در تماسم.
وویونگ چشمک سریعی تحویل جونگین داد و با دویدن خودش رو از آشپزخونه خارج کرد. باید زودتر خودش رو به چان میرسوند تا بهش خبر بده که قراره همراهیش کنه.
جونگین فاصلهاش با هیونجین رو به حداقل رسوند و با نگاه تهدید آمیزی پسر رو به چالش کشید. بیاعتمادیش نسبت به تازهوارد توی سینهاش غوغا میکرد.
_ زخمش جدی بود؟
هیونجین سری به چپ و راست تکون داد و با چهرهی آروم و اطمینان بخشی به جونگین خیره شد. میدونست بهدست آوردن اطمینان این پسر از چان هم سختتره اما باید تلاشش رو میکرد. اگه میتونست از زیر زبونش حرف بکشه، اطلاعات زیادی گیرش میومد.
_ فقط چندتا خراش ساده بود. چه اتفاقی برای هیونگت افتاد؟ به نظر میرسه قبلا آسیب روحی شدیدی رو تجربه کرده.
جونگین پوزخند کجی زد و سرش رو به پهلو خم کرد. هیونجین حق نداشت کنجکاو همچین مسائلی بشه و قطعا جوابی نمیگرفت.
_ این موضوع هیچ ربطی به تو نداره پس بهتره فضولی نکنی. بهتره غلط اضافهای ازت سر نزنه و تا برگشتن چان هیونگ آروم توی اتاقت بمونی. حوصلهی دردسر ندارم.
هیونجین جواب لحن تند پسری که مشخص بود از خودش کم سنتره رو با لبخند گرمی داد. از کنارش رد شد و مستقیم مسیر اتاق خوابی که بهش داده شده بود رو در پیش گرفت. خسته و بیحال بود و اصلا حوصلهی مشاجره کردن با اون پسر چشم کشیده رو نداشت.
***
لپتاپش رو بست و سعی کرد با ماساژ دادن شقیقههای دردناکش، کمی از شدت دردشون کم کنه. پروندههای احمقانه و مزخرف پدرش که یکی پس از دیگری براش ردیف میشدن کلافهاش میکرد. کل زندگیش تحت سلطهی اون مرد که به سختی پدر صداش میکرد گذشته بود و همهی اینها فقط به خاطر این بود که سگ دست آموز لی هوجونگ باشه. تنها دلیل زنده بودنش واقعا عذابآور به نظر میرسید! اینکه به عنوان یک پلیس سوگند خورده بود از حق مردم بیگناه دفاع کنه جزء خزعبلات زندگیش شمرده میشد چون از وقتی یونیفرمش رو روی تنش خوابونده بود، کاری جز لاپوشونی و سرپوش گذاشتن روی جنایات پدرش به دست نگرفته بود.
فلیکس ساده، گرم و مهربون بود اما کی میتونست این صفات رو درون وجود پاکش که با زور به لجن کشیده شده بود ببینه؟
_ سرت شلوغه؟
با شنیدن صدایی آشنا سرش رو بالا آورد و با دیدن چانگبین تقریبا از روی صندلیش بالا پرید. تنها چیزی که الان میتونست آرومش کنه و سرحالش بیاره، مردی بود که بین چهارچوب دفتر کوچیک فلیکس ایستاده بود.
_ اینجا چیکار میکنی؟
چانگبین کاپ قهوهای که برای فلیکس خریده بود رو روی میزش گذاشت و دستهاش رو روی سینهاش داخل هم پیچید..
_ میخواستم هیونا رو برسونم. سر راه دنبال تو هم اومدم.
فلیکس که سعی داشت ناامیدیش رو پنهان کنه، فقط با لبخند سعی کرد بحث رو ادامه بده. همینکه چانگبین الان کنارش بود باید براش کافی به حساب میومد.
_ آموزش چطور پیش میره؟
چانگبین شونهای بالا انداخت و سرش رو کمی خم کرد. هیونا تازه اول راه بود و چیزهای زیادی رو باید یاد میگرفت اما دختر تا همینجاش هم تواناییهای چشمگیری رو براش به نمایش گذاشته بود.
_ اون درست مثل برادرش با استعداده! به زودی میتونه تنهایی از پس خودش بربیاد.
فلیکس سرش رو به نشونهی فهمیدن تکون داد و به کت چرمیش چنگ زد. لبخند کج و طعنهآمیزی گوشهی لبش نشوند و از روی صندلیش بلند شد.
_ بعضی وقتها انقدر سرد رفتار میکنی که احساس میکنم بجز دشمنی مشترکی که با پدرم داریم، هیچ رابطهی دیگهای بینمون نیست. دلم قهوه نمیخواد. خیلی خستم و فقط میخوام وقتی رسیدم خونه بخوابم.
چانگبین با تکیه دادن بازوش به دیوار مسیر پسری که با گستاخی تمام باهاش حرف زده بود رو سد کرد. میدونست رفتار خوبی با فلیکس نداشته و تنها کاری که انجام داده شکستن قلبش بوده اما رابطهشون فراتر از این نمیتونست باشه. توانایی محافظت از احساسات پسرکش رو نداشت و این غمانگیز بود.
_ یعنی میخوای تنها بخوابی؟
فلیکس چندین روز منتظر همین لحظه بود پس قطعا باید دلخوریش رو کنار میذاشت و شکارش میکرد. هربار که میگفت به رفتارهای چانگبین عادت کرده، بعدش دوباره طعم تلخ دل شکستگی رو از نو میچشید ولی مگه اهمیتی هم داشت؟ فلیکس فقط با داشتن چانگبین کنارش راضی بود.
_ تا وقتی تو رو دارم چرا باید تنها بخوابم؟
چانگبین از مچ دستهای فلیکس گرفت و به راحتی به دیوار پینش کرد. گوشهی لبش رو به سمت بالا کش داد و چشمهای تشنه و خمارش رو به رخ پسرکش کشید.
_ مگه انتخاب دیگهای هم داری؟♧~♧~♧
ووت و کامنت یادتون نره و همونطور که توی مسیج پست گفتم، قراره چند پارت دیگه صندلی داغ داشته باشیم پس منتظر سوالهایی که از کاراکترها دارین و نامههایی که میخواین براشون بنویسین هستم.
YOU ARE READING
Fox(skzver) Full
FanfictionCouples: Chanjin, Hyunho, Changlix, Minsung Genres: BDSM, Psychology, Crime Author: #Octave