کنجکاوی برای امتحان کردن صبرش، حتی برای ثانیهای تنهاش نذاشته بود. فیلتر سیگار با هر نفس بین لبهاش بیشتر از قبل میسوخت و ذرهذره تبدیل به خاکستر میشد. نیکوتین مثل مسکن به دردی که روی سرش لنگر انداخته بود، اجازهی خودنمایی بیشتری رو نمیداد. به محض دور کردن لولهی باریک کاغذی از لبهاش، با بازدمی عمیق وجودش رو مثل یک قاصدک سبک، رها کرد.
- هنوز میخوای به این سکوتت ادامه بدی؟ تا کی میخواستی پنهانش کنی؟
بعد از ارضا شدن و شوکی که از طرف چان بهش وارد شده بود، انرژی زیادی براش باقی نمونده بود. روی پاهای مرد نشسته بود و با آرامش از نوازش دست چان روی کمرش لذت میبرد. گرمای آغوش مرد تمامی احساسات منفی رو ازش دور کرده بود اما نگرانی دست از سرش برنمیداشت. با حدس اینکه چان با کمی جست و جو سوابق کاریاش رو فهمیده باشه، خونسردیاش رو حفظ کرده بود. میترسید به محض باز شدن دهنش لو بره و باعث تشدید شک و تردید کریس بشه. از اونجایی که هنوز زنده بود و نفس میکشید، مطمئن بود لو نرفته.
- داری میگی همهچیز رو فهمیدی و من حرف اضافهای برای گفتن ندارم. اگه چیزی این وسط هست که دربارهاش کنجاوی، بهت جوابش رو میدم.
چان خاکستر سیگارش رو برای بار چهارم روی کمر پسر رها کرد و از جمع شدن بدنش توی بغلش لذت برد. هیونجین هربار بعد از سوختن پوست برهنهی کمرش، بدون خبر داشتن از طوفان درون مرد، حلقهی پاهاش رو دور کمر چان تنگتر میکرد.
چونهاش رو از روی سرشونهی چان فاصله داد و لبهاش رو به گردن مرد رسوند. بدنش هنوز به گرمی قبل بود و شعلههای درونش ذرهای رو به کاهش حرکت نکرده بودن.
- من دربارهی گذشتهات تحقیق کردم و از حقیقت داشتن حرفهات مطمئن شدم.
"فلش بک - دو ساعت قبل"
به محض پیچیدن حولهی سفید رنگی دور کمرش، با سرگیجه از اتاقک حموم خارج شد. با شنیدن صدای ویبرهی گوشیاش که روی تخت پرتش کرده بود، بعد از نشستن لبهی تخت تماس رو وصل کرد.
" هیونگ بالاخره خبر داغ برات حاضر کردم. کیم هیونجین واقعا پسرخوندهی همون مردیه که بهخاطر کمک کردن به ما کشته شد. کیم سونگی، اون افسر ارتش که برای گرفتن هوجونگ باهامون همکاری میکرد رو یادته دیگه؟ انگار یه پسر خونی هم داره که بازرس پلیس شده. کیم هیونا خواهر واقعی هیونجینه که دو سال قبل ناپدید شده و کسی ازش خبر نداره؛ احتمالا مثل پدر خوندهاش کشته شده. یه خبر جالب دیگه هم اینه که حادثهی مرگ کیم سونگی برای هیونجین هم تکرار شده. فامیلی واقعی اون پسر هوانگ هیونجینه، خانوادهاش..."
- میدونم!
بعد از قطع کردن حرف پسر، نفس تازهای کشید و دستش رو لای موهاش فرو کرد. چهطور امکان داشت کیم سونگی رو فراموش کنه، اون مرد زندگیاش رو نجات داده بود.
- دربارهی خانوادهی واقعیاش میدونم. دنبال خواهر و برادر ناتنیاش بگرد و هرخبری شد بهم گزارش بده.
" چشم هیونگ، فقط یه چیزی... حواست خیلی به اون پسر باشه. به جونگین گفته بود خودش مرگش رو صحنه سازی کرده اما طبق اطلاعاتی که بهت دادم، احتمالا کار هوجونگ بوده. ما هنوز خبر نداریم هوانگ هیونجین دو سال گذشته رو کجا و چهطور سپری کرده پس اعتماد کردن بهش ممکنه خطرناک باشه."
به محض تموم شدن حرفهای جهیون، تماس رو قطع کرد و گوشیاش رو روی عسلی کنار تختش گذاشت.
- پس تو همون روباه کوچولوی مکاری هستی که اینهمه وقت دنبالش میگشتم.
"پایان فلش بک"
نفس راحتی کشید و صورتش رو داخل گودی گردن چان پنهان کرد. حالا با راحت شدن خیالش، با آرامش بیشتری روحش رو به آغوش مرد سپرد.
- گذشتهام؟ اما خودم برات تعریف کرده بودم.
چان دستش رو روی تیغهی کمر هیونجین حرکت داد تا به سرش برسه. موهای پشت گردن پسر رو نوازش کرد و فیلتر سیگارش رو داخل سطل فلزی کنار تختش انداخت. شکاری که مدتها دنبالش میگشت، به طرز شگفتانگیزی در اون لحظه توی بغلش آروم گرفته بود. به عبارتی توی آسمونها دنبال فاکس مرموز میگشت و حالا روی زمین پیداش کرده بود.
- هشت سال پیش توی یکی از تلههای دشمن قسم خوردهی پدرم گیر افتاده بودم و فاصلهای تا مرگ نداشتم. اونشب یک نفر مثل یک معجزه از بین اون طوفان، با گرفتن دستم نجاتم داد. زندگیم رو مدیون اون مرد بودم. برای گرفتن اون عوضیهایی که قصد کشتن من رو داشتن خیلی کمکم کرد ولی در آخر هفت سال پیش کشته شد.
همونطور که به داستان عجیب مرد گوش میداد، اخمهاش رو درون هم فرو کرد. از عاقبت این بحث وحشت داشت و نگرانی برای پایان داستان چان، رهاش نمیکرد.
- اون شخص کی بود و چرا کمکت کرد؟ چهطوری کشته شد؟
چان لبخند محوی بهخاطرات گذشتهاش زد. آقای کیم کسی بود که با یاد دادن شجاعت مبارزه و استقلال به چان، زندگیاش رو از این رو به اون رو کرده بود.
- اون مرد به من یه شروع تازه داد. با اینکه مامور مقامدار و محترمی بود، با وسط اومدن پای مبارزه به یه سرباز ساده تبدیل میشد. قبل از نجات دادن جونم، توی دورهی خدمتم باهاش آشنا شدم. بهم گفته بود که سه تا بچه داره؛ دو پسر و یه دختر.
با تردید از مرد فاصله گرفت. با گذاشتن دستهاش دوطرف شونههای چان، به مردمکهای مشکی رنگش خیره شد. داستان چان درون ذهنش شکی ایجاد کرده بود که فقط جواب یک پرسش توان آروم کردنش رو داشت.
- اسم اون مرد چی بود؟
اشتیاق پسر برای گرفتن جواب سوالش از درون خلا چشمهاش قابل خوندن بود. به چنگ آوردن روباهی که اینهمه سال دنبالش میگشت، هنوز براش غیرقابل باور بود.
- سه سال پیش فهمیدم یک نفر سعی داره پتهی لی هوجونگ رو بریزه روی آب. بهخاطر مهارت و زیرکیاش بهش لقب روباه رو داده بودن. خیلی دنبالش گشتم اما هیچ ردی ازش پیدا نکردم. میخواستم ازش کمک بگیرم و داستان نفرتش از خاندان لی رو بشنوم. حتی چندباری براش تله گذاشتم اما هرگز به چنگ نیاوردمش.
خون داخل رگهاش یخ بسته بود و با بهت به حرفهای مرد گوش میداد. شقیقههاش بین کلمات داستان مرد فشرده میشدن و قلبش رو به تکاپو میانداختن. پدرش دربارهی پسر غریبهای که با به خطر انداختن زندگیاش سعی در انتقام گرفتن داشت، بارها باهاش حرف زده بود و حالا داشت توی چشمهای همون پسر نگاه میکرد.
- کیم سونگی با پا گذاشتن داخل زندگی من نه تنها زندگیام رو، بلکه آیندهام رو هم از اون جهنمی که منتظرش بودم نجات داد. حالا من یه مهرهی جدید و با ارزش پیدا کردم که با وارد کردنش به صفحهی شطرنج این مبارزه، سرنوشت تازهای رو برای همهمون میسازم.
***
روی نیمکت فلزی نشسته بود و بدون راه دادن هیچ فکری به ذهن کودکانهاش، به ماشین اسباب بازیاش خیره مونده بود. دنیای مینهوی پنج ساله خیلی کوچیکتر از چیزی بود که تصورش در ذهن بزرگترها بگنجه. قلب پاکش از دلخوری و تنهایی پر شده بود و گرمای وجودش رو میدزدید.
- چرا تنها نشستی؟ اگه حوصلهات سر رفته میتونم باهات بازی کنم.
نگاهش رو از جسم آهنی بین انگشتهای کوتاه و نسبتا تپلش گرفت تا به شخص مزاحم چشم بدوزه. انگار پسرک پرسروصدای مقابلش همسن و سال خودش بود و قصد نداشت تنهاش بذاره. چشمهای فندوقی و گونههای برجستهاش، با یک بچه سنجات تپل که توی لپهاش غذای قایم کرده، تفاوتی نداشت.
- چرا اینطوری نگاهم میکنی؟ تاحالا آدم ندیدی؟
جیسونگ با حالت طلبکارانهای دست به کمر روبهروی پسر ایستاد. از اینکه کسی به حرفهاش توجه نشون نده متنفر بود. بهخاطر فرار کردن از خونه استرس زیادی رو به جون خریده بود و به محض پا گذاشتن داخل زمین بازی محبوبش، مجبور شد ترس از تاریکی شب رو به جون بخره.
مینهو نگاه بیحسش رو از پسربچهی بانمک گرفت و مشغول بازی با ماشینش شد. درد و غم با خاموش کردن دکمهی عواطفش، اجازهی واکنش نشون دادن به جیسونگ رو ازش دریغ میکردن.
جیسونگ سرش رو پایین انداخت و لپهاش رو باد کرد. از درست بودن حدس بچگانهاش وحشت داشت و حالا به خیال خودش فرضیهاش رو به اثبات رسونده بود. کنار مینهو روی نیمکت نشست و به یخ زدن گونههای خیسش اهمیتی نداد.
- انگار تو هم من رو نمیبینی. نکنه واقعا نامرئی شدم؟ مامان بابام یا حتی خدمتکار خونهمون، هیچکدوم نمیتونن من رو ببینن یا صدام رو بشنون.
بعد از شکستن بغضش، مثل ابر بهار شروع به گریه کرد. با اینکه افکارش احتمالا از دید یک غریبه مضحک بهنظر میرسید اما برای قلب جیسونگ دردی پایان ناپذیر بود.
شنیدن صدای گریه، طوری آزارش میداد که انگار با هر نالهی پسر سنگ محکمی داخل سرش کوبیده میشه.
- خدای من تو خیلی پر سروصدایی.
مینهو دستش رو با کلافگی روی صورتش کشید و به سمت پسرک غریبه برگشت. واقعا تحمل دیدن گریهی یک نفر دیگه رو نداشت. بعد از گرفتن مچ پسر، دستهاشون رو مقابل چشمهای جیسونگ بلند کرد و با اخم به صورت گریونش خیره شد.
- ببین! من میتونم ببینمت و بهت دست بزنم پس نامرئی نیستی. لطفا دست از آزاردهنده بودن بردار.
یادآوری خاطرات بچگیشون لبخند قشنگی رو به صورتش بخشید. همینطور که به مینهوی مست و گیج چشم دوخته بود، لبخندش با گذشت هر ثانیه گشادتر میشد. مرد سی ساله مثل پسربچههای تخس روی تاب لم داده بود و بعد از تکیه دادن سرش به زنجیر، چرت میزد.
- واقعا که خیلی احمقی لی مینهو.
از روی تاب بلند شد و بعد از برداشتن دو قدم کوتاه، مقابل صورت مینهو خم شد. چتریهاش رو از روی صورتش کنار زد و انگشت اشارهاش رو روی خط بینی تیز مرد کشید.
- کاش میتونستم به همهی دنیا بگم چقدر دوست دارم لی مینهو. یه مرد چهطور توان حمل کردن این حجم از جذبه رو داره؟
در جواب حرف خودش، مدت کوتاهی به خنده افتاد. به محض لمس گونهی مینهو، با چشمهای نیمه باز مرد مواجه شد. قلبش به خطر مردمکهای نافذ و خمار مینهو مثل طبل توی سینهاش کوبیده میشد.
- چهطور میتونی من رو دوست داشته باشی هان جیسونگ؟
بعد از قورت دادن آب دهنش و پشت گوش انداختن صدای خشدار و خمار مینهو، درجا صاف ایستاد. با وجود روی پا بند نبودنش از شدت سرگیجه و هیجان، با تک سرفهی کوتاهی دستش رو سمت دوست عزیزش دراز کرد تا به بلند شدنش کمک کنه.
- بلند شو، باید برسونمت خونه.
مینهو چشمهاش رو بست و با خندهی پاک و بیریاش دست جیسونگ رو گرفت. به سختی از جاش بلند شد ولی به محض ایستادن روی پاهاش، بهخاطر از دست دادن تعادش درون آغوش پسر فرو رفت. لمس گرمای جیسونگ با تزریق آرامش کل وجودش رو از لذت پر کرد. با تصور هیونجین به جای بهترین دوستش، حلقهی بازوهاش رو دور کمر پسر محکمتر کرد و چونهاش رو به سرشونهاش تکیه داد.
- دلم برات تنگ شده بود هیون!
جیسونگ که مات و مبهوت به روبهروش خیره شده بود، با شنیدن صدای مینهو و تحلیل جملهاش، بدنش به مجسمهای از جنس سنگ تبدیل شد. روحش جوری یخ بست که انگار داخل یخهای قطب شمال گیر افتاده باشه.
- پس قلبت رو پیش کس دیگهای جا گذاشتی لی مینهو.
با اینکه لبخند به چهره داشت، قطرههای اشک به نوبت روی گونههاش شروع به سرازیر شدن کردن. نه تنها قلبش، بلکه احساس میکرد قسمت وسیعی از وجودش شکسته و درحال ذوب شدنه. ماهیچهی تپندهی محبوس شده درون سینهاش، بدون در نظر گرفتن دردی که میکشید ضربات سنگینی رو حوالهی وجودش میکرد. بدنش در عین درد کشیدن کاملا بیحس شده بود و وضعش رو غیرقابل تحمل میکرد.
مینهو خودش رو از پسر فاصله داد و تلوتلو خوران عقب رفت. سکسکهی بلندی کرد و به صورت ماتم زدهی جیسونگ خندید.
- وای... ببین کی اینجاست. دوست سنجابی خودم.
جیسونگ تکخندی به حال و روز مرد زد و با کشیدن آستینش روی صورتش، اشکهاش رو پاک کرد. انگار با دیدن خندهی مینهو تمام انرژیهای منفی چندثانیه پیش تنهاش گذاشته بودن. انگار عشق دریچهای بود که در حضور مینهو روی احساسات دردناکش بسته میشد.
- ازت متنفرم لی مینهو.
سرگیجه تعادلش رو به هم ریخته بود و اجازهی ایستادن بهش نمیداد. توی دلش پاهاش رو بهخاطر سستی در انجام وظایفشن سرزنش میکرد. اینکه کجا بود و داشت چه کاری انجام میداد، در اون لحظه هیچ اهمیتی نداشت. همهی اتفاقاتی که درحال رخ دادن بود مثل یک خاطره از مقابل چشمهاش میگشت ولی تسلطی روشون نداشت.
- از کی تاحالا انقدر بانمک شدی هان جیسونگ؟
قلبش، با غلبه کردن به مغزش دستوری رو صادر کرد که به خوبی از پشیمونی بعدش آگاه بود. دستهاش رو کنارش مشت کرد و به سرعت فاصلهی بینشون رو به کمترین مقدار ممکن رسوند. بعد از کمی مکث و خیره شدن درون چشمهای گیرای مینهو، بالاخره لبهاشون رو به هم آغوشی دعوت کرد.
بدون اینکه از جانب خودش اختیاری داشته باشه، بعد از پذیرفتن بوسه پسر رو همراهی کرد. حلقه شدن بازوهای جیسونگ دور گردنش حس خوبی بهش میداد و درست زمان نزدیک شدن به اوج لذتش، پس زده شد.
جیسونگ که درست وسط بوسهی داغشون متوجه حرکاتش شده بود، بعد از باز کردن حلقهی دستهاش از دور گردن مینهو، مرد رو با شدت عقب هول داد.
- فاک دارم چه غلطی میکنم.
برخلاف جیسونگ، مینهو به لطف سرخوشی ناشی از الکل، هیچ دلیلی رو برای ناراحتی پیدا نمیکرد. خستهتر از چیزی بود که روی پاهاش بایسته پس نشستن روی زمین سرد زمین بازی رو انتخاب کرد.
دستش رو وسط پیشونیاش کوبید و با عجله گوشیاش رو از جیب شلوارش بیرون کشید. بعد از پیدا کردن شمارهای آشنا، درجا با شخص مد نظرش تماس گرفت.
" هان جیسونگ شی؟"
- سان، کجایی؟
" پشت باری که توش کار میکنید توی ماشین نشستم. دیدم که رئیس لی همراه شما اومدن و نخواستم مزاحمتی ایجاد کنم. اتفاقی افتاده؟"
- آدرس اینجا رو برات پیامک میکنم. بیا رئیس محترمت رو از این وسط جمع کن.
***
- بله قربان همین الان میام اونجا.
بعد از فشار دادن دایرهی قرمز رنگ پایین موبایلش، سمت پسر مو بلندی که کنارش ایستاده بود برگشت. آرامشش موقع کشیدن سیگار و تکون خوردن سیب گلوش شهوتانگیزتر از حد توان سان بود.
- من باید برم. ممنونم بابت سیگار.
با دیدن نگاه بیحس پسر و تکون دادن سرش، نگاهش رو ازش گرفت و قدمهاش رو سمت ماشین کشید. به محض قلاب کردن انگشتهاش به دستگیرهی در، لبهاش رو داخل دهنش کشید و سمت پسر برگشت.
- نمیدونم چی باعث شده تا این حد داغون بشی اما امیدوارم این حالت طولانی نشه.
با دیدن لبخند کم جون پسر، مردد سمتش برگشت. موبایلش رو سمتش گرفت و با لبخند فریبندهای بهش چشم دوخت. قسم میخورد هیچ جای دنیا توان پیدا کردن همچین پسر جذابی رو نداره. چرا باید دقیقا امشب تایپ دلخواهش رو وسط خیابون پیدا میکرد؟
- میتونم شمارهات رو داشته باشم؟ میخوام لطفت رو جبران کنم و بیشتر باهات آشنا بشم.
پسر ته موندهی فیلتر سیگارش رو زمین انداخت و کفشش رو روش گذاشت. بعد از کمی فکر کردن موبایل مرد رو گرفت و شمارهاش رو وارد کرد. بدش نمیاومد بیشتر با مرد مقابلش آشنا بشه؛ حیف که حال خرابش مانع خوشگذرونیاش میشد.
سان موبایلش رو پس گرفت و با ذوقی که مثلا سعی در مهار کردنش داشت، پسر رو مخاطب حرفش قرار داد.
- اسمت چیه؟ چی باید سیوت کنم؟
پسر بعد از برداشتن تکیهاش از دیوار، مقابل سان ایستاد و با چهرهای خنثی بهش خیره شد. اگه امشب نتونسته بود مرد رو داشته باشه دلیل نمیشد شبهای دیگهی سال رو بیخیال بشه.
- وویونگ... جونگ وویونگ.
•~~~~~◇~~~~~•
سلام قشنگای من
این هم پارت جدید
متاسفم اگه تاخیر داشتم، نتم خیلی ضعیف بود.
پارت بعدی رو خیلی سریع اپ میکنم
اگه ووتای قشنگتون رو ببینم، دو سه روز دیگه پارت بعدی رو اپ میکنم:)
لذت ببرید و ووت و کامنت یادتون نره^^
YOU ARE READING
Fox(skzver) Full
FanfictionCouples: Chanjin, Hyunho, Changlix, Minsung Genres: BDSM, Psychology, Crime Author: #Octave