به رفتن هیونجین خیره شده بود. فکر نمیکرد واکنش هیونجین به اعترافی که بهش کرده بود، سکوت باشه. حتی انتظار سیلی خوردن یا شنیدن حرفهای طعنهآمیز و زهرآلود پسر رو داشت اما سکوت هیونجین جزئی از توقعاتش شمرده نمیشد.
صدای موبایل رانندهاش، ابر افکارش رو پراکنده کرد و مینهو رو به دنیای واقعی برگردوند. پسر تماس رو وصل و مکالمهی سریعی با فرد پشت خط برقرار کرد. به خاطر سوالی که ازش پرسیده شد، بعد از کمی مکث به سمت صندلیهای عقب برگشت تا با مینهو ارتباط چشمی برقرار کنه.
- قربان کارشون تموم شده. همهی ترانزیتها بارگیری شدن و در امنیت کامل دارن بین انبارها پخش میشن. اما باید با جنازهی اون موش چیکار کنیم؟
مینهو نگاهی به ساعتش انداخت. به لطف خبر هیونجین تونسته بود از نقشههای چان و گروهش خبردار بشه و زودتر دستور تخلیهی کشتی رو صادر کنه. با موفقیتی که امشب به دست آورده بود، پدرش بالاخره دست از سرش برمیداشت.
- اگه کارتر پشت خطه گوشی رو بده به من.
سان موبایلش رو محترمانه سمت رییسش گرفت و نگاهش رو به شیشهی جلوی فرمون دوخت.
- جنازه رو برام بفرست و مطمئن شو سریع به دستم میرسه. رانندهام رو میفرستم دنبالش.
تماس رو قطع و تلفن رو کنارش انداخت. علاوه بر شکستی که امروز به خورد چان داده بود، نقشهی دیگهای هم براش در نظر داشت. اجازه نمیداد اون مرد یک روز خوش توی زندگیش داشته باشه و رنگ آرامش رو ببینه.
- میخوام بری و بستهی هیجان انگیزم رو تحویل بگیری. بعدش بهت میگم چیکار کنی.
سان از داخل آیینه نگاهی به چهرهی مصمم لینو انداخت و ماشین رو روشن کرد. تصور اینکه رئیسش چه نقشهای رو داخل ذهنش پرورش میده، براش مثل آب خوردن بود.
- اطاعت قربان.
لینو قبل از حرکت ماشین، نگاهی به عمارت قدیمی چان انداخت و پوزخند مهلکی گوشهی لبش نشوند. نمیتونست برای زمین خوردن چان و داشتن دوبارهی هیونجین صبر کنه.
- هردوتون رو به چنگ میارم. یکم دیگه منتظرم بمون هیونی!
***
- یونجون کجاست؟
سوبین حرفی برای گفتن نداشت و فقط مردمکهای لرزونش رو به زمین دوخته بود. یونجون کاملا ناگهانی ازشون جدا شده بود و حتی خبر نداد چه نقشهای توی سرش داره. خودش رو به خاطر اینکه اجازه داده بود یونجون ازشون جدا بشه، سرزنش میکرد و واقعا توضیحی برای چان نداشت.
چان به تندی نفس میکشید و سعی در کنترل خشمش داشت. از سکوت سوبین کلافه شده بود و دیگه نمیتونست خودش رو کنترل کنه. به یقهی پسر چنگ انداخت و بدن سوبین رو سمت خودش کشید تا توجهش رو جلب کنه. دیگه تحمل کردن کافی بود. نمیدونست در نبودش دقیقا چه اتفاقی افتاده اما دعا میکرد یونجون دست به کار احمقانهای نزده باشه.
پسر با چشمهایی که تا خیس شدن فاصلهی زیای نداشتن به هیونگش خیره مونده بود. حتی نفس کشیدن هم براش سخت شده بود چه برسه به اینکه بخواد حرفی بزنه. چان با چشمهایی که دریچههای جهنم رو به نمایش گذاشته بودن، بهش نگاه میکرد و منتظر گرفتن جواب سوالش بود. میدونست اگه بیشتر از این کشش بده، اتفاق بدتری میافته پس نباید وقت رو تلف میکرد.
- بهم گفت کاری داره که باید انجامش بده. قبل از اینکه بتونم بپرسم میخواد چیکار کنه، غیبش زد.
چان یقهی پسر رو ول کرد و با حالت شوک زدهای یک قدم عقب رفت. فقط امیدوار بود چیزی که توی ذهنشه اتفاق نیفتاده باشه. اگه بلایی سر یونجون میاومد، با دستهای خودش باعث و بانیش رو به درک میفرستاد. بدون اینکه کلمهای رو از بین لبهاش خارج کنه، سمت موتور سیکلت وویونگ دوید. قبل از اینکه وویونگ و سوبین وضعیت رو بسنجن، چان چند کیلومتر ازشون فاصله گرفته بود.
- چرا مثل بز وایستادی من رو نگاه میکنی احمق؟ زود باش ماشین رو بیار، باید بریم دنبالش.
سوبین با شنیدن فریاد وویونگ به خودش اومد و سرش رو به معنای موافقت تکون داد. باید قبل از اینکه اتفاق دلخراشی میافتاد، دست به کار میشدن. چان براشون حکم کشتی آهنینی رو داشت که روی اقیانوس سرد و تاریک دنیاشون شناور بود و اگه آسیبی میدید، زندگی همهشون به خطر میافتاد.
***
موتور رو با ترمز گرفتن نگه داشت و برای حفظ تعادل، یکی از پاهاش رو به زمین تکیه داد. به قسمت بارگیری اسکله رسیده بود اما نه از کشتیهای هوجونگ خبری بود و نه از یونجون.
با دلی پر آشوب نگاه سرگردونش رو اطراف چرخوند تا سرنخی از حضور یونجون پیدا کنه اما حتی صدای یک مرغ دریایی هم به گوشش نمیرسید و روی اسکله، اثری از آدمیزاد نبود. با کلافگی چنگی به موهاش زد و موتور رو به حرکت درآورد. بین کانتینرهایی که در هر قسمت از محوطهی بزرگ بندر روی هم چیده شده بودن، چرخید و از لابهلای تریلیها گذشت.
دلش بدجور شور میزد. طبق گفتههای یونجون، الان اینجا نباید انقدر خالی میبود. اگه بارگیری زودتر انجام شده بود، باید چه غلطی میکرد؟ نقشهاش باز با شکست مواجه میشد و هوجونگ بدون اینکه حتی دم به تله بده، پیروز میدان به حساب میاومد.
سردرد وحشتناکی مثل دریل درحال سوراخ کردن شقیقههاش بود و خشم داشت از پا درش میآورد. درحال حاضر فقط میخواست یونجون رو سالم مقابل چشمهاش ببینه؛ به جهنم که نتونسته بود هوجونگ رو گیر بندازه! فقط میخواست دونسنگش بدون هیچ آسیبی منتظرش باشه و بهش بگه که حالش خوبه. حتی اگه یونجون بهش میگفت فقط باهاش شوخی کرده، حاضر بود خشمش رو سرکوب کنه و پسر رو بدون هیچ تنبیهی به آغوش بکشه.
خسته و ناامید از سکوی بندر خارج شد و تونست ماشین سرمهای رنگی رو که متعلق به سوبین بود، ببینه. توی دلش دعا میکرد یونجون الان داخل ماشین، کنار بقیه نشسته باشه.
سوبین و وویونگ با دیدن چان از ماشین پیاده شدن و سعی کردن نگرانیشون رو پنهون کنن. قبل از اینکه با چان روبهرو بشن، مختصات آخرین محل موبایل یونجون رو چک کرده بودن اما به جز چند لکهی خون، چیزی دستگیرشون نشده بود. علاوه بر آشوبی که به خاطر دوستشون مثل خوره به جونشون افتاده بود، نگرانی برای وضعیت چان هم به آشفتگیشون دامن میزد.
چان موتور رو نگه داشت و از روی زینش بلند شد. اگه این دو نفر هم خبری از یونجون پیدا نکرده بودن، دیگه نمیدونست باید چه غلطی بکنه. اخم غلیظی کرد و دندونهاش رو طوری روی هم فشرد تا بتونه درد فکش رو حس کنه.
- لطفا بگین خبری از یونجون دارین تا اینجا رو به آتیش نکشم.
وویونگ گوشی شکستهی یونجون رو با تعلل بالا آورد و به چان نشون داد. به زور بغضش رو کنترل میکرد تا با گریه کردن اوضاع رو خرابتر از اینی که هست، نکنه. میتونست نگاه خیره و مبهم چان رو ببینه که چطور به موبایل خونی یونجون زل زده.
- فقط... همین رو تونستیم پیدا کنیم.
سوبین با هر قدمی که به چان نزدیک میشد، به کلماتش اضافه میکرد. کنار چان ایستاد و دستش رو روی شونهی هیونگش گذاشت. نباید اجازه میدادن چان درون افکار سرزنشگر و منفیاش حبس بشه. شروع به زدن حرفهایی کرد تا چان رو آروم کنه اما فقط خودش خبر داشت که همهی اون حرفها رو برای دلداری دادن به خودش توی ذهنش ردیف کرده.
- هیونگ مطمئنم حالش خوبه. مگه اون پسر رو نمیشناسی؟ شاید این خون خودش نباشه، نمیشه مطمئن بود. بیا فعلا برگردیم خونه و منتظرش بمونیم.
چان دست از خودخوری برداشت و نفس عمیقی کشید. حق با سوبین بود. توی این موقعیت باید عاقلانه فکر میکرد. یونجون مبارز قهاری بود و امکانش وجود داشت که آسیبی ندیده باشه. سوبین دقیقا زمانهایی که چان به هم میریخت کنارش بود تا بهش آرامش بده و توی پیدا کردن منطقیترین راه به هیونگش کمک کنه. درواقع قابل اعتمادترین کسی بود که چان میتونست بهش تکیه کنه.
- حق با توئه، فعلا نباید دست و پامون رو گم کنیم. نه تا وقتی که نفهمیدیم واقعا چه اتفاقی داره میافته.
سوبین با وجود اضطرابی که باعث لرزش دستهاش شده بود، لبخند گرمی زد و به وویونگ اشاره کرد پشت فرمون بشینه. به محض اینکه همهشون داخل ماشین جا گرفتن، وویونگ مقصد ماشین رو به سمت عمارت چان تنظیم کرد و به راه افتاد.
***
از ماشین پیاده شدن و راهشون رو سمت در اصلی عمارت کج کردن. وویونگ هم ماشین رو پشت عمارت پارک کرد و با کمی تاخیر بهشون ملحق شد.
چان درحالی که کنار خونهاش قدم میزد، نگاهی به جنگل روبهروش انداخت. نیاز داشت یکم قدم بزنه تا بتونه به افکارش سر و سامون ببخشه و با در نظر گرفتن تمامی احتمالات، تصمیم درستی بگیره. از تصورات منفی و دلشورهاش خسته شده بود. در همین حین که غرق در تفکراتش بود، مقابل عمارت رسید اما صحنهی عجیبی به چشمش خورد. محو کیسهی پلاستیکی مشکی رنگ شده بود و هر لحظه بیشتر به سمتش قدم برمیداشت. با دیدن خونی که به خاک رنگی غلیظ بخشیده بود، ته دلش خالی شد و نمیدونست قراره چه تصویری مقابل چشمهاش نقش ببنده. ای کاش خدا یک جایی اون بالاها وجود داشت و اجازه نمیداد چان در چنین موقعیتی قرار بگیره.
سوبین با دیدن کیسهی بزرگی که زیرش کمی نمدار به نظر میرسید، با گامهایی مردد و نفسهایی لرزون به جسم ناشناخته نزدیک شد و کنارش نشست. قلبش با سرعت طاقت فرسایی داخل سینهاش میکوبید و توی دلش التماس میکرد با چیزی که توی ذهنشه روبهرو نشه. بالاخره تونست پلاستیک نسبتا نازک رو باز کنه و قسمتی ازش رو کنار بزنه. به چشمهاش شک کرده بود. شاید چون پردهی اشک کاملا مقابل دیدش رو پوشونده بود، نمیتونست درست ببینه. یا امکان داشت تاریکی شب مانع شناختن چهرهی غرق در خون برادر کوچیکترش شده باشه.
- نه... نه! چوی یونجون حق نداری اینکار رو باهام بکنی.
سوبین اشکهاش رو با آستینش پاک کرد اما بیفایده به نظر میرسید چون چشمهی چشمهاش بیوقفه در حال جوشیدن بود. صورتش آروم به نظر میرسید اما از درون مثل ذقالی که داخل آتیش گیر افتاده باشه، درحال سوختن بود. دستش رو روی صورت یونجون کشید و خون رو از روی صورت کالبد بیجونش کنار زد. درست دیده بود. جسم بیروحی که درست مقابش قرار داشت و زمین یخ زده رو به آغوش کشیده بود، به برادرش تعلق داشت.
چان به سختی خودش رو کنار جنازهی دونسنگش رسوند. روی زانوهای سست شدهاش فرود اومد و کف دستهاش رو به خاک نمناک زیرش تکیه داد. دهنش برای بلعیدن اکسیژن باز شده بود اما فایدهای نداشت؛ چان تنفس رو از خاطر برده بود و نمیدونست چطور باید انجامش بده. اتفاقی که ازش وحشت داشت حالا مثل پتک توی صورتش کوبیده شده بود و هیچ ایدهای نداشت که باید چه غلطی بکنه. کل کائنات باهاش سر لج داشتن تا به هر نحوی، مقابل مسیرش انواع موانع رو قرار بدن. شرمندهی سوبین بود. نمیدونست چطور قراره پسر رو آروم کنه. به هر دوشون قول داده بود ازشون محافظت میکنه و حالا این جسد یونجون بود که مقابل چشمهاشون حضور داشت.
وویونگ کنار سوبین روی زمین نشست و با دیدن صورت رنگ پریدهی دوستش، بغضش رو شکست. بالا تنهی سوبین رو توی بغلش گرفت و درحالی که سعی در کنترل کردن اشکهاش داشت، ضربههای آرومی به کمرش میزد.
سوبین بالاخره به لطف وویونگ از شوک دراومد و ضجههاش رو شروع کرد. سرش رو توی سینهی دوستش فرو کرده بود و از اعماق وجودش گریه میکرد. تنها عضو خانوادهاش رو هم از دست داده بود و حس میکرد بیلیاقتترین برادریه که جهان به خودش دیده.
هر سه نفر یک پشیمونی داخل سینهشون سنگینی میکرد و هرکدوم به نحوی خودشون رو مقصر اتفاق امشب میدونستن.
***
روی نیمکت چوبی مقابل پیانوی دیواری نشسته بود و کلاویههاش رو لمس میکرد. دلش میخواست آهنگ محبوبش رو بزنه اما مردد بود. نمیدونست هنوز هم میتونه اون قطعه رو بدون هیچ اشتباهی بزنه یا نه ولی تا امتحان نمیکرد متوجهش نمیشد.
با پیچیدن صدای باز شدن در عمارت توی گوشش، از جاش بلند شد تا خودش رو به شخصی که به این خونه پا گذاشته بود، برسونه. جونگین تا فردا قرار نبود برگرده پس آخرین احتمال، برگشتن چان بود. وقتی به سالن اصلی رسید و چان رو جلوی در دید، متوجه شد که حدسش درست بوده.
چان جوری ایستاده بود که انگار پاهاش با هزار التماس سرِ پا نگهش داشته بودن. به نقطهی نامعلومی خیره شده بود و قدمهای نامنظمی برمیداشت. رنگ به چهره نداشت؛ شبیه مردهی متحرکی شده بودکه روح، بدنش رو برای همیشه ترک کرده.
هیونجین با دیدن وضعیت ناخوش چان، سریع خودش رو به مرد رسوند و صورت یخ زدهاش رو بین دستهاش گرفت. با نگرانی عجیبی که نمیدونست از کجا پیداش شده، به مرد خیره شده بود و داشت فکر میکرد چه اتفاقی برای مرد مقابلش افتاده که با این ریخت و قیافه مقابلش ایستاده.
آژیر آمبولانس و ماشین پلیس سکوت فضا رو شکست. نگاه هیونجین روی لباس و دستهای خونی کریس قفل شده بود و بیهیچ حرفی دنبال دلیل میگشت. صدای گریه و نالههای دردناک شخص ناشناسی که از بیرون میاومد به کنجکاویش دامن میزد. درک شرایط براش سخت شده بود و نگاهش دائم بین چان و در ورودی در گردش بود.
- چه اتفاقی افتاده، کریس؟
چان بالاخره نگاهش رو به پسر داد و دستهای هیونجین رو از روی گونههاش برداشت. حرفی برای گفتن وجود نداشت؛ زبون چان کاملا مسئولیت تکلم خودش رو به فراموشی سپرده بود. کل بدنش با سرمای نسیم نیمهشب پوشیده شده بود و فاصلهای با لرزیدن نداشت. دردی که از درون داشت مثل انگل از وجودش تغذیه میکرد، به وضوح از داخل چشمهاش مشخص بود. از هیونجین فاصله گرفت و سمت راهپله قدم برداشت. با هر گام، زانوهاش خمتر از قبل میشدن و ناتوانیشون رو به رخ میکشیدن.
هیونجین مات و مبهوت به جای خالی مرد خیره شده بود. حاضر بود یک سال از عمرش رو بده تا بفهمه امشب دقیقا چه اتفاقی برای چان افتاده. با شنیدن صدای پا، نگاه و توجهش رو به دو پسری داد که در حال ورود به عمارت بودن.
یکی از اونها رو میشناخت. البته نمیتونست بگه باهاش آشنایی داره؛ فقط صورتش رو شب گذشته داخل عمارت دیده بود و حدس میزد اسمش وویونگ باشه. وضعیت خوبی نداشت و نگاهش رو به زمین دوخته بود. با اینکه سرِ پا موندن براش مشکل به نظر میرسید، شخص ناشناسی رو با خودش حمل میکرد. وضعیت هر لحظه پیچیدهتر از قبل میشد و هیونجین نمیدونست باید چه کاری انجام بده یا حتی چی بگه.
وویونگ تک نگاهی به هیونجین انداخت و درحالی که سوبین رو به خودش تکیه داده بود، از کنار پسر رد شد. به محض اینکه به سالن نشیمن طبقهی اول رسید، حلقهی بازوی سوبین رو از دور گردنش برداشت و دوستش رو به آرومی روی یکی از کاناپهها نشوند. مقابلش روی زمین زانو زد و تلاش کرد بغضش رو کنترل کنه. پسر چشمهاش رو بسته بود و بیصدا گریه میکرد. قطرات اشک جدید، از زیر پلکهاش سر میخوردن و ردپای خشک شدهی دوستهای قبلیشون رو تازه میکردن.
دستش رو به صورت سوبین رسوند و مقداری از اشکهاش رو کنار زد. دور چشمها و بینیاش کاملا سرخ شده بود و دیگه توانی برای ناله کردن نداشت.
- سوبین، لطفا این کار رو با خودت نکن. باید قوی بمونی! مطمئنم یونجون هم نمیخواد تو رو توی این حال ببینه.
سوبین بین پلکهاش فاصله انداخت و با اینکه اشک دیدش رو به کل تار کرده بود، تونست صورت وویونگ رو ببینه. چطور ازش انتظار داشتن به همین راحتی با مرگ برادر عزیزش کنار بیاد؟ چطور میتونست از دست دادن کسی رو که این همه سال با فلاکت و چنگ و دندون ازش مراقبت کرده بود، به این راحتی فراموش کنه؟
- بهم بگو چطوری؟ چیکار کنم تا به جای صورت غرق در خونش، لبهای خندونش رو به یاد بیارم؟
سوبین دیگه هق نمیزد. صورتش کاملا بیحس جلوه میکرد و با غم وحشتناکی به دوستش خیره شده بود. اشکهاش بدون کوچیکترین مانعی از گوشهی چشمهاش سر میخوردن و از زیر چونهاش چکه میکردن. قفسهی سینهاش سنگین شده بود و قلبش مثل چکش آهنگری داخل سینهاش میکوبید. خاطرات یونجون دائما مقابل چشمهاش نقش میبست و اشکهاش رو تشدید میکرد. صدای خندههای برادرش مثل میخ شقیقههاش رو سوراخ میکرد و توان نفس کشیدن رو ازش میگرفت.
- آدم کشتن به همین راحتیه، وویونگ؟ به نظرت من هم میتونم یک روز جون یک انسان بیگناه رو بگیرم و شبها مثل یک نوزاد با آرامش بخوابم؟
وویونگ لبهاش رو به دندون گرفت و از روی زمین بلند شد تا کنار پسر جا بگیره. بدن سوبین رو به سینهاش تکیه داد و سر پسر رو روی شونهاش تنظیم کرد. یادشه وقتی خواهر کوچولوش رو از دست داده بود، میخواست تمام جهان رو از شدت خشم و نفرت به آتیش بکشه. کینه قدرت تصمیمگیریاش رو به تاراج برده بود و از درون نابودش میکرد. نباید اجازه میداد دوستش اون حال رو تجربه کنه.
- اسلحه حتی صاحب خودش رو هم نمیشناسه دوست من. اونوقت تو انتظار داری به آدمهای بیگناه رحم کنه؟
دو کارآگاه پلیسی که با راهنمایی هیونجین تونستن سوبین رو پیدا کنن با دیدن وضعیت پسر، کارتشون رو به هیونجین سپردن و از عمارت بیرون رفتن. درست نبود توی این شرایط از پسر بازجویی کنن.
هیونجین پلیسها رو بدرقه کرد و با دیدن کیسهی حمل جسدی که روی برانکارد آمبولانس بود، دلیل حال خراب چان و بقیه رو حدس زد. اما فهمیدن هویت اون شخص و اینکه دقیقا چه اتفاق براش افتاده، کمی سخت به نظر میرسید.
وقتی کار پلیسها تموم شد و سکوت اون منطقه رو دربرگرفت، هیونجین راهی که چان رفته بود رو به پیش گرفت و قبل از بالا رفتن از پلهها، به دو پسری که سعی در آروم کردن همدیگه داشتن سر زد. از پلهها بالا رفت و در اتاق چان رو از چهارچوبش فاصله داد. نمیدونست کارش درسته یا نه ولی حس میکرد چان الان به جای تنهایی، به همصحبت و یا حتی یک آغوش نیاز داره.
چان کنار تختش روی زمین نشسته و نگاهش به روبهروش گره خورده بود. کمی که نزدیکتر شد، برآمدگی رگهای پیشونی مرد به وضوح توجهش رو جلب کرد. انگار چان سردرد اسفناکی رو به جون خریده بود.
- برو بیرون!
صداش به سختی به گوش هیونجین رسید. درواقع توانی برای حرف زدن نداشت و توی گودال تنهاییاش فرو رفته بود. با زبون از هیونجین خواسته بود اتاق رو ترک کنه اما واقعا میخواست تنها بمونه؟ ته دلش امیدوار بود پسر لجبازتر از اینها باشه و به حرفش اهمیت نده.
هیونجین آدمی نبود که گول بخوره. کی واقعا دلش میخواست توی همچین شرایطی تنها باشه؟ اینکه کسی رو نداشته باشی که بخوای باهاش حرف بزنی، شرایط رو تغییر میده و ممکنه دلت بخواد فقط با خودت خلوت کنی اما درحال حاضر هیونجین اونجا بود تا کنار چان باشه و به حرفهاش گوش بده. شاید میتونست قفس تنهایی مرد رو بشکنه و اون رو از حصار افکار کشنده، آزاد کنه.
چان کل زندگیش درحال سرزنش کردن خودش بود اما وقتی توی همچین شرایطی قرار میگرفت، حس میکرد انقدر گناهکاره که حتی سوختن توی جهنم هم نمیتونه برای مجازات کردنش کافی باشه. بدنش مثل یک حفرهی توخالی، سرد و سبک شده بود. سرش طوری درد میکشید که حتی به چشمهاش اجازهی باز شدن، نمیداد. اینکه نتونسته بود از یونجون مراقبت کنه بیشتر درد داشت یا قولی که به سوبین داده بود؟ میخواست تا پای جون از هردوشون مراقبت کنه اما حالا، از شدت شرمندگی حتی نمیتونست به صورت سوبین فکر کنه.
هیونجین مقابل مرد روی زمین نشست و به صورتش خیره شد. چان مثل بچهها زانوهاش رو توی شکمش جمع و به لبهی تخت تکیه کرده بود.
- مطمئنی میخوای تنهات بذارم؟
هیونجین در انتظار جواب مرد کمی صبر به خرج داد اما تنها چیزی که نصیبش شد، سکوت چان بود. به محض اینکه تصمیم گرفت روی پاهاش بایسته و مرد رو تنها بذاره، مچ دستش بین انگشتهای چان گرفتار شد.
- میشه بمونی؟~♧~♧~
ووت و کامنت یادتون نره من^^
YOU ARE READING
Fox(skzver) Full
FanfictionCouples: Chanjin, Hyunho, Changlix, Minsung Genres: BDSM, Psychology, Crime Author: #Octave