بعد از خارج شدن از گاراژ، فلشی رو که با اطلاعات لپتاپ اون دکتر قصاب پر کرده بود، با پوزخند داخل جیب شلوارش گذاشت و کت چرمیش رو به تن کرد. روی زین موتور برادرش جا گرفت و به محض روشن کردنش، کلاه کاسکت مخصوص به خودش رو روی سرش گذاشت. به طرزی دیوانهوار، عاشق هوای نیمهشب زمستون سرد و بیروحی بود که اطرافش رو توی این فصل احاطه میکرد.
مسیرش رو به سمت عمارت چان، دو ساعت بیوقفه طی کرد و بالاخره خودش رو به دوستش رسوند. طبق معمول جونگین مسئول باز کردن در بود و هیونسو به راحتی از خیر اذیت کردنش نگذشت. موهای مرتب پسر رو به هم ریخت و برای نجات دادن معدهی خالیش از گرسنگی، ازش چیزی برای خوردن خواست.
زمانی که جونگین از دختر فاصله گرفت تا خورشت کیمچی جیگهای رو که برای ناهار درست کرده بود برای نوناش گرم کنه، هیونسو قدمهاش رو سمت سالن اصلی کشید و مرد رو مقابل تراس پیدا کرد. چان با ظاهری خنثی که پوششی روی آشوب درونش بود، به واسطهی سیگار بین انگشتهاش، قصد آروم کردن صداهایی رو داشت که مثل دیسک خراب روی گرامافون، مکررا داخل ذهنش تکرار میشدن.
- چیزی که خواسته بودی رو گیر آوردم.
با شنیدن صدای هیونسو، مردمکهای تاریک و بیاحساسش رو از منظرهی سفیدپوش مقابلش گرفت و سیگار نیمهسوختهاش رو برای بار چندم بین لبهاش برگردوند. سمت دختر برگشت و بعد از کشیدن دود نیکوتین درون ریههاش، فیلتر کاغذی رو داخل سطل فلزی کنار تراس انداخت.
- مهمون داریم، قبل از رسیدنشون یکم استراحت کن.
صدای خشک و صورت بیروحش، نقاب ترسناکی برای پوشوندن احساسات واقعیش به شمار میرفتن. نگرانی باعث تشدید شدن خشم و نفرتش شده بود و سرگیجه مثل همیشه روی اعصابش خط میانداخت. شنیدن جملاتی که تحمل کردنشون از کشیده شدن گچ روی تخته سیاه زجرآورتر بود، نیشخند عصبی و بازدمهای سنگینی رو بهش تحمیل میکرد.
هیونسو سرش رو تکون داد و با دیدن اشارهی جونگین برای خارج شدنش از سالن اصلی، چان رو تنها گذاشت. به محض این که چشمش به دختر کم سن و سالی افتاد که پشت پسر چشم کشیده مخفی شده بود، ابروش ناخواسته بالا پرید. اون دقیقا همون چهرهی داخل عکس پروندهی هوانگ هیونجین رو داشت.
- این شبیه همون پسری نیست که چان میخواد پیداش کنه؟
جونگین به چهرهی اخمو و مضطرب هیونا لبخند زد و با گذاشتن دستش پشت کمر دختر، به سمت سالن راهنماییش کرد. هیونسو توی معذب کردن و به بازی گرفتن روان اطرافیانش استاد بود و جونگین اجازهی قربانی شدن هیونا رو در این راه نمیداد. طی این مدت کوتاهی که دختر رو بهش سپرده بودن، درست مثل خواهر کوچولوی خودش ازش مراقبت کرده بود.
زن مقابلش، قد و هیکل روی فرمی داشت و موهای بلند و لختی رو پشت سرش بسته بود که از آسمون نیمهشب سیاهتر بودن. لکههای ریز و درشت خون، روی قسمتهایی از گونه و چونهاش خودنمایی میکردن و ظاهرش رو از چیزی که بود، ترسناکتر نشون میدادن. با وجود مرموز بودن چشمها و حالت صورتش، خالهای قشنگی رو زیر یکی از چشمهاش جا داده بود و این دخترک رو به یاد برادر بیچارهاش میانداخت.
- اونجا منتظر بمون و نگران چیزی نباش. بقیه به زودی میرسن.
از وقتی که خبر گیر افتادن هیونجین رو شنیده بود، سرجاش آروم و قرار نداشت و به لطف مراقبتهای صمیمانهی جونگین آرامش خودش رو تا حدودی حفظ کرده بود. سرش رو پایین انداخت و بعد از گفتن "باشه" به پسری که کنارش ایستاده بود، سمت سالن کم نوری حرکت کرد که چان اونجا قرار داشت.
- نونا میشه اذیتش نکنی؟ شرایط سختی داره.
هیونسو چشمهاش رو توی کاسه چرخوند و پوزخند صداداری زد. قصد اذیت کردن اون دختر رو نداشت و فقط راجع بهش کنجکاو شده بود. از کی تاحالا حرف زدن با مردم با آزار دادنشون برابری میکرد؟ هیچوقت جونگین و درک نکرده بود و حالا هم چنین حالی داشت. کف دستهاش رو به شکمش کوبید تا بحث اصلی رو وسط بکشه. به شدت گرسنه بود و حوصلهی ادامه دادن به این بحث رو نداشت. هیچ کس متوجه احساسات و افکار درونیش نمیشد و هیونسو کاملا به این موضوع عادت داشت.
- زیادی سادهای بچه. لولو خرخره که نیستم ولی اگه همچنان گشنه بمونم به این هم تبدیل میشم.
جونگین نگاه عصبیش رو از نوناش گرفت و بعد از گرفتن بازوش، زن رو به دنبال خودش تا آشپزخونه کشوند تا جلوی تبدیل شدنش به هیولا رو بگیره. هیونسو زمانی که گرسنهاش میشد، همون مغز نیمهسالمش رو هم از دست میداد و عقلش رو کلا به دست فراموشی میسپرد.
- غذات رو حاضر کردم اما قبلش باید دستهات رو بشوری! با وجود خونی که روی انگشتها و صورتته، عمرا اجازه بدم چیزی بخوری.
***
به محض ورود هیونا به سالن و نشستنش روی کاناپهی تک نفره، درهای ساخته شده از جنس شیشه و فلز تراس رو بست تا از هجوم وحشیانهی سرما داخل خونه جلوگیری کنه. دخترک ضعیفتر از چیزی به نظر میرسید که بتونه این دما رو تحمل کنه.
چان از سرما نفرت داشت و تحمل کردنش براش به شدت عذابآور بود اما تنها چیزی که مغزش رو خاموش میکرد، همین راه بود. هربار که نغمههای داخل سرش وحشیانه به اعصاب و روانش چنگ میانداختن، چان با پناه بردن به آب و هوای سرد، خودش رو برای رهایی یافتن ازشون، شکنجه میداد.
سوز بادهای زمستون تمام وجودش رو احاطه کرده بود و ماهیچههاش رو خشک میکرد اما تا زمانی که ذهن چان در آرامش به سر میبرد، هیچ کدوم از اینها اهمیتی نداشت. روی کاناپهای که کنار در تراس قرار داشت، درست مقابل هیونا نشست و بیهیچ توجهی نسبت به حالت صورتش، مردمکهای بیروحش رو به دختر دوخت.
- سازمان میتونه برادرم رو نجات بده. میدونم که اون به شما خیانت کرده پس چرا میخواین کمکش کنید؟ من... فقط متوجه نمیشم. شما که قصد ندارین بیشتر از این اذیتش کنید، مگه نه؟ اون تقاص گناهش رو با به خطر انداختن زندگیش پس داده.
چان همهی هماهنگیها و آمادگیهای لازم رو انجام داده بود تا هیونجین رو نجات بده اما چرا؟ سوال دختر به جا بود! چان میخواست روباه زیباش رو پس بگیره تا خودش باعث آزارش بشه؟ فقط میخواست این کار رو انجام بده و به بعدش فکر نکرده بود. خودش هم متوجه کارش نبود. واقعا چرا باید خودش رو درگیر پسری کنه که بهش خیانت کرده؟
با وجود بیاعتمادیش نسبت به تمام موجودات اطرافش، به راحتی به افسر فاکس اعتماد کرده بود و بابتش ضربهی بدی خورد. به خاطر اتفاقات اخیر بدجور شکسته شده بود اما همزمان با مبارزهی درونیش برای بخشیدن یا نبخشیدن هیونجین، پسرک رو میخواست.
شاید باید این کار رو برای آرامش دادن به خودش انجام میداد! چان برای خیلی از کارهاش دلیلی نداشت و از نظر خودش فقط باید انجامشون میداد اما نجات دادن هیونجین با ماجراهای دیگه فرق میکرد. چان به اون پسر نیاز داشت و علت وجود داشتن این احساس درون سینهاش، هنوز هم نامشخص بود.
- فقط میدونم که بهش نیاز دارم.
هیونا بازوهاش رو دور خودش پیچید و با نگرانی بیشتری به مرد نگاه کرد. چان هیچ آزاری بهش نرسونده بود ولی کمی ازش میترسید. برای آیندهی نامعلوم برادرش احساس نگرانی میکرد و باید میفهمید مردی که در حال حاضر با نگاهی تیز به روش چاقو کشیده، از جون تنها عضو خانوادهاش چی میخواد.
- اما چرا؟
شقیقهی چان برای فکر کردن به پاسخ حرف دختر، تیر کشید. از این که مجبور به حرف زدن بشه شدیدا متنفر بود. باید برای پیدا کردن جواب، از احساساتش کمک میگرفت اما چطوری؟ چرا به پسری احساس نیاز میکرد که بهش خیانت کرده بود؟ چرا دلش برای لمس کردن موها و خیره شدن داخل چشمهای شفافش پر میکشید؟ همهی این سوالها ذهنش رو به سوی انفجار سوق میدادن و اعصابش رو بیشتر از چیزی که باید، به هم میریختن. مشتش رو با عصبانیت روی دستهی کاناپه کوبید اما هیچ خشمی روی صورتش پیدا نبود.
- ببین خانم کوچولو! تو نمیتونی برای هر سوالی که داخل ذهنت پرسه میزنه، یه جواب منطقی پیدا کنی. من فقط کاری که فکر میکنم لازمه رو انجام میدم و بابتش جوابگوی کسی نیستم.
به محض شنیدن لحن سرد و خشک مرد، ابروهاش رو درهم کشید و با نفرت بهش خیره شد. به خاطر لطمه خوردن به غرورش عصبی شده بود ولی از طرفی به شخص روبهروش حق میداد. تمام احساسات منفیش توی نگرانی برای هیونجین خلاصه میشد و تحمل پیش اومدن چیزهای بدتری رو نداشت.
- اگه واقعا میخوای ساعتم رو پس بگیری، راهش رو بهت نشون میدم.
سرش رو به نشونهی فهمیدن تکون داد و نگاهش رو به زمین دوخت. درسته! درحال حاضر مسئلهی مهمتری برای نگرانی وجود داشت که باید از پس حل کردنش برمیاومد. در این میان، سوال مهمی ذهنش رو درگیر کرده بود؛ اون ساعت لعنتی مگه چه ارزشی داشت که همه به این وضع برای به دست آوردنش سر و دست میشکستن؟
***
چان به لطف آشوبی که داخل عمارتش به پا شده بود، همون آرامش نصفه و نیمهاش رو هم از دست داد. آرنجش رو به دستهی کاناپه تکیه داد و بعد از بستن چشمهاش، انگشتهاش رو سایه بونشون کرد. باید تمام دادههای به دست اومده رو مثل پازل کنار هم میچید تا راهی برای نجات دادن هیونجین پیدا کنه.
چانگبین دربارهی برنامههای فلیکس و تحت تعقیب بودن هوجونگ حرف میزد و طرف دیگه، هیونسو اطلاعاتی رو که به تازگی به دست آورده بود، برای همه توضیح میداد. اون پیرمرد عوضی آخرین تبادلات قاچاقش با روسها رو از مدتها قبل برنامهریزی کرده بود و انگار قصد فرار کردن از راه دریایی رو داشت.
لینو با پوکرترین حالت ممکن به هیاهوی مقابلش چشم دوخته بود و زیرچشمی مردی رو تحت نظر داشت که در کمال سکوت کنارش جا گرفته بود. خوندن افکار مردم براش با خوردن آب تفاوتی نداشت و از همین راه نقطه ضعف و ترسشون رو با مشام تیزش پیدا میکرد اما کریستوفرچان پیچیدهتر از این حرفها بود. احتمالا دلیل اون مرد برای نجات دادن هیونجین، با خودش تفاوت چندانی نداشت چون فقط به خاطر این کار بهش اعتماد کرده و اون رو داخل عمارتش راه داده بود.
- طبق اطلاعاتی که الان داریم و حرفهایی که از پدرم شنیدم، فردا غروب بردههای زنده و سالم رو همراه با داروهای قانونی شرکت پاردایس مدیسن به کشتی روسها میفرسته. فرصت خیلی کمی برای کشیدن نقشه داریم ولی از اونجایی که مختصات دقیق کشتی مشخصه، کارمون راحته.
چان از جاش بلند شد و نگاهش رو سمت چانگبین کشید. این اولین ملاقاتش با این مرد به حساب میاومد ولی در حال حاضر چارهای جز اعتماد کردن بهش نداشت. باید قبل از رسیدن بار به کشتی، به اون غول شناور نفوذ میکردن تا زمان از دستشون در نره. از نقشهی اون شکارچیهای سفیدپوست خبری نداشتن و همین ماجرا رو سختتر میکرد. در حال حاضر فقط یه مسئله حول محور افکارش میچرخید و اون، منتقل شدن هیونجین به اون کشتی بود.
- برای این کار به تجهیزات و نیروی پشتیبانی خبره نیاز داریم. اگه خودمون دست به کار بشیم، قطع به یقین توی دردسر میفتیم.
از اونجایی که راجع به شغل مرد از هیونا پرسیده بود، غیرمستقیم از چانگبین و تیمش درخواست کمک کرد و نگاهش رو سمت هیونا کشوند. برای دنبال کردن جدی پروندهی هوجونگ، اونها به کسی قابل اطمینانی نیاز داشتن که از همهی جهات قابل اطمینان باشه و بهترین فرد، مردی بود که چان رزومهی کاری و تمام اطلاعات شخصیش رو بدون جا انداختن حتی یه کلمه، بررسی کرده بود.
- ما به کمک برادر خوندهات نیاز داریم تا به طور جدی تمام مدارک رو برای مردم فاش کنه و مورد اعتماد خبرنگارها باشه. تمام مردم کره باید از شخصیت پشت نقاب لی هوجونگ باخبر بشن. ازت میخوام به ملاقاتش بری و ماجرا رو براش شفافسازی کنی تا کمکمون کنه و یه چیز دیگه...
این بار هیونسو رو مخاطب قرار داد و هردو دستش رو داخل جیبهای شلوارش فرو برد. اجازه نمیداد اون دختر تنهایی به لونهی کفتارها نفوذ کنه. اگه طی این کار بلایی سرش میاومد، چان هرگز خودش رو نمیبخشید.
- باید با کمک این زن اون ساعت رو به دست بیاری.
لینو زمانی که نگاه چان رو روی خودش احساس کرد، همزمان با دست به سینه شدن، به پشتی کاناپه تکیه داد. از این شخصیت چان خوشش اومده بود و برای شنیدن حرفهاش اشتیاق ویژهای داشت. هیچ وقت از جانب خودش تصمیم خاصی رو نگرفته بود و همیشه طبق دستورات پدرش کارهاش رو به انجام میرسوند. از همون اول مثل یه سرباز، فقط برای انجام دادن فرمانها به وجود اومده بود و حالا هم قصد انجام دادن چنین کاری رو داشت.
- از من میخوای چی کار کنم؟
- لطفا نقشهی عمارت پدرت، محل دقیق گاوصندوقش و تمام مسیرهایی رو که به لونهاش راه دارن، بهشون بگو. طبق خبرهایی که از افرادم شنیدم، هوجونگ امشب داخل عمارتش نیست و الان بهترین زمان ممکن برای انجام دادن این کاره.
هیونا دستهاش رو با استرس دور خودش پیچید و با اخم به مرد نگاه کرد. اعتراف میکرد که برای این کار بیش از حد نگران بود و تنهایی از پسش برنمیاومد ولی اون مرد گفته بود مسئولیت کارش رو به گردن نمیگیره پس چرا حالا برای کمک کردن بهش برنامه میچید؟
هیونسو زن ترسناکی به نظر میرسید و دختر فقط با دیدن چشمهای مرموزش به این نتیجه نرسیده بود؛ اولین ملاقاتشون در حالی رقم خورد که خون نیمی از صورت و دستهای زن رو پوشونده بود. درسته که به هیونسو اعتماد نداشت اما اون زن با وجود شرارتی که با رفتار و حرفهاش از خودش نشون میداد، کاربلد به نظر میرسید. این کار رو به خاطر برادرش انجام میداد اما هنوز جای یه سوال باقی مونده بود.
- چرا داری کمکم میکنی؟ گفتم که از پسش برمیام.
نگاه بیحس اما تیزش رو سمت دختر کشید. هوجونگ طبق حرفهای چانگبین فردا از کره خارج میشد و در این صورت، تنها شانسش رو برای به دست آوردن گنجینهاش از دست میداد؛ چطور همچین ماموریت مهمی رو به یه دختربچهی بیتجربه میسپرد؟ اما مهمترین دلیلی که از هیونسو کمک خواست، این بود که نباید کسی به خاطرش آسیب میدید.
- تو شاید مهارت کافی رو برای انجام دادن این کار داشته باشی اما تجربهی لازم رو نداری. من انقدر احمق نیستم که بیفکرانه برای این موضوع تصمیم بگیرم. اگه واقعا میخوای اشتباه برادرت رو جبران کنی، به کمک این زن نیاز داری.
هیونسو از جاش بلند شد و به سمت دختری قدم برداشت که با نفرت به لحن جدی و دلهرهآور چان گوش میداد. طبق مکالمات کوتاهی که با اون کالبدشکاف پیر داشت، متوجه شده بود هوجونگ امشب کجاست.
- اگه بخوایم انجامش بدیم، همین حالا باید راه بیفتیم. هوجونگ امشب داخل یه بار با افراد نزدیکش جلسه گذاشته پس قبل از برگشتنش به لونهاش، باید ساعت رو پیدا کنیم.
با این که چان مخاطب حرفهاش بود، دستش رو سمت هیونا دراز کرد. هیونسو به هیجان معتاد بود و حالا که هرج و مرج جدیدی درست مقابلش قرار داشت، انقدری کله خراب بود که چشم بسته داخلش بپره.
- میتونی بهم اعتماد کنی.
لینو هم سرپا ایستاد و پالتوی مشکی رنگ و بلندش رو از روی دستهی کاناپه برداشت. از این که چان توی این مدت زمان کم به همهی این مسائل فکر کرده و براشون نقشه ریخته بود، خوشش اومد و به حرفهاش اعتماد داشت.
- دنبالم بیاین. من تا هر کجا که بخواین میرسونمتون و توی راه همه چیز رو توضیح میدم.
هیونا از لینو بیشتر از چان نفرت داشت ولی مسیر دیگهای مقابلش قرار نگرفته بود. از جاش بلند شد و با تردید دست هیونسو رو گرفت. اگه قرار بود برای نجات دادن برادرش این خطر رو به جون بخره، به هر کاری که از دستش برمیاومد، تن میداد.
بعد از رفتن اون سه نفر، چانگبین فلش مموری حاوی اطلاعات رو به لپتاپ شخصیش وصل کرد و تمامی دادهها رو برای یونهو از طریق ایمیل ارسال کرد. باید طبق دستور جونکی، چان رو به مقرشون میکشوند تا نقشهی دقیق عملیات فردا رو باهاش مرور کنه. بعد از اتمام کارش، وسایلش رو داخل کیف سامسونت مشکی رنگش گذاشت و توجهش رو سمت مرد مشکیپوش کشید.
- فرماندهی من دستور داده شما رو با خودم به سازمان ببرم. لطفا هرچه سریعتر آماده بشین چون زمان زیادی نداریم. این عملیات برای ما خیلی مهمه و همونطور که گفتین، به تنهایی از پسش برنمیاین و به کمک ما نیاز دارین. ولی باید بگم ما بعد از اتمام این کار، افسرمون رو در اختیار شما قرار نمیدیم؛ نه قبل از این که کاملا از سلامتش مطمئن نشدیم و یه موضوع دیگه... هنوز با حضور شما داخل این عملیات موافقت نشده پس ازتون میخوام وقتی که درخواستتون توسط فرماندهی عملیات رد شد، عقب بکشین و منتظر نتیجه بمونید.
انتظار شنیدن همچین حرفهایی رو داشت اما اگه اون مرد خیال میکرد چان از هیونجین دست میکشه، خیال باطلی رو به ذهنش راه داده بود. به هر حال چان یه غیر نظامی بود و امکان دست و پاگیر بودنش وجود داشت پس با خونسردی حرف مرد رو تایید کرد و راهش رو سمت اتاقش کشید. این حقیقت داشت که هنوز پسرک رو نبخشیده بود اما اگه هیونجین برمیگشت، به طور حتم بیشتر از این آزارش نمیداد.
پروندهی کیفری هوجونگ به زودی کارش رو میساخت اما چان فقط برای خراب کردن وجههی مردمی اون موجود منفور از این روش استفاده میکرد. اون عوضی نباید دست پلیسها میافتاد و جون سالم به در میبرد.
چانگبین که حالا تنها شده بود، دستش رو روی صورتش کشید تا کلافگیش رو در خلوت خودش بروز بده. به وضوح به چان فهمونده بود که قرار نیست همکارش رو بعد از تمام این ماجراها دو دستی بهش تقدیم کنه. هنوز نیت اون مرد مرموز برای کمک کردن بهشون مشخص نبود اما اجازهی انتقام گرفتن رو بهش نمیداد.
- فقط یکم دیگه طاقت بیار رفیق. چرا فقط بلدی خودت رو توی دردسر بندازی؟
***
جلسهشون بالاخره به اتمام رسید و جونکی چندین بار مراحل عملیات رو براشون بازگو کرد. هنوز دربارهی حضور چان داخل تیم، تصمیم نگرفته بود ولی به هرحال اون مرد به طور کامل داخل جلسه حضور داشت و متوجه نقشه شده بود. با این که به لطف چان مدارک کافی رو برای برنامهریزی کردن این ماموریت به دست آورده بود ولی قبل از هر کاری باید از افکارش سردرمیآورد.
- میتونیم باهم صحبت خصوصی داشته باشیم؟
چان سرش رو بالا گرفت و با حالت خنثی و خشک همیشگیش به مرد چشم دوخت. منتظر همین لحظه بود. تمام تلاشش رو میکرد تا از این عملیات کنار گذاشته نشه اما اگه جواب درخواستش منفی میشد، تا مدتها یا شاید تا آخر عمر از هیونجین بیخبر میموند.
- البته.
جونکی با لبخند دستش رو سمت جایی دراز کرد تا مرد رو به سمت دفتر کارش همراهی کنه. از احساسات هیونجین نسبت به چان با خبر بود ولی هیچ تضمینی راجع به مرد مقابلش وجود نداشت.
- از این طرف.
بعد از پیادهروی کوتاهی در کنار همدیگه، بالاخره به مکان مورد نظرشون رسیدن. جونکی پشت سر چان وارد دفترش شد و در رو بست. باید رک و مستقیم با چان ارتباط برقرار میکرد. این موضوع چیزی نبود که بخواد برای مطرح کردنش از کنایه یا جملات پیچیده استفاده کنه.
- من به طور کامل نمیتونم از این کار منعت کنم چون به لطف تو به اینجا رسیدیم اما نگرانی من چیز دیگهایه. هیونجین برای من و همچنین سازمان، مامور خیلی باارزشیه پس ما هرکاری رو که از دستمون بربیاد، برای نجات دادنش انجام میدیم. این وسط یه موضوعی جا میمونه؛ اگه من بهت اجازهی ملحق شدن به افراد تیمم رو بدم، در آخر به تو چه چیزی میرسه؟
کمرش رو به دیوار پشت سرش تکیه داد. قصدش بیاحترامی نبود؛ فقط سردرد توان ایستادنش رو با گذر هر ثانیه کمتر میکرد. سالها منتظر چنین روزی بود؛ که به هر قیمتی انتقام خانوادهی خودش و تمام افراد دور و برش رو از هوجونگ بگیره. تمام کسایی که دورش جمع شده بودن، زیر سایهی جنایات هوجونگ زجر میکشیدن و به همین خاطر باید امپراطوری جهنمی اون خوک کثیف رو با خاک یکسان میکرد.
اگه الان زمان به دوران قبل از آشنا شدنش با هیونجین برمیگشت، چان قطعا همین یک دلیل رو برای کمک کردن به سازمان داشت اما حالا موضوع پیچیدهتر از این حرفها شده بود. احساسات عجیبی که قلبش رو به اون پسر پیوند زده بودن، به سمت این کار سوقش میدادن. ویران شدن تجارت هوجونگ نزدیک بود اما انگار با از دست دادن هیونجین، قلبش هم به همون سرنوشت دچار میشد پس باید ازش جلوگیری میکرد.
- من نمیتونم از دستش بدم و هنوز دلیلش رو نمیدونم. باید کنارم داشته باشمش تا متوجه احساساتی بشم که از من یه احمق ساختن. چی به من میرسه؟ من در آخر به کسی میرسم که بیشتر از هرکسی توی این دنیا بهش نیاز دارم.
مرد طی به زبون آوردن این جملات، سرش رو پایین انداخته بود و با لحن ملایمی دلایلش رو بازگو میکرد. با این که هیچ احساسی از چهرهاش خونده نمیشد، جونکی مابین حرفهاش دلیلی که میخواست رو پیدا کرد. با چهرهی مصممی دستش رو سمت چان گرفت تا تصمیم نهاییش رو بهش ابلاغ کنه.
- منتظر همکاری کردن باهات هستم.
***
چان و دو نفر از اعضای اصلی تیم، صبح زود مخفیانه به کشتی نفوذ و با دزدیدن لباسها و هویت مخصوص خدمه، سر جاهاشون مستقر شدن. بقیهی اعضای سازمان داخل قایقهای تندرو قرار گرفته بودن و تک تک حرکات افراد رو زیر نظر داشتن. بالاخره زمانش فرا رسید و قایقهای ویژهای از سمت کشتی روسها، برای بارگیری به ساحل فرستاده شدن.
کشتی صبح زود داخل اسکلهی اصلی بندر بوسان بارگیریش رو انجام داده بود و حالا قصد سوار کردن مسافرهای غیرقانونیش رو داشت. با رسیدن محموله به کشتی، ملوانها بچهها و افرادی رو که با هیونجین بودن، به کابین دیگهای منتقل و پسرک به طرف دیگهای کشیده شد. چان طبق نقشه مخفیانه دنبال هدفش راه افتاد و با این که دید درستی به هیونجین نداشت، متوجه حال خرابش شده بود.
زمانی که از طریق عبور کردن از درپوش دایره مانند کف زمین به داخل بدنهی کشتی نفوذ کردن، ملوان هیونجین رو داخل کابینی کوچیک کشوند و حرفهای نامفهومی رو با سرملوان کشتی رد و بدل کرد. در آخر اون مرد میانسال و پست رو با پسرک تنها گذاشت و بعد از خارج شدنش از کابین، جملهاش رو با زبون کشورش به ملوانی گفت که براش آشنا به نظر نمیرسید.
"داره بهت میگه اجازه نده کسی وارد این قسمت بشه. با سرت حرفش رو تایید کن."
چان طبق توصیهی یونهو عمل و با تکون دادن سرش اطاعت کرد. زمانی که اون ملوان با بالا رفتن از پلههای باریک و آهنی از اون قسمت خارج شد، صدای بسته شدن در آهنی کابین هم به گوش چان رسید. دلشورهی عجیبی به دلش افتاد و ضربانت قلبش رو افزایش داد.
"یکی از ملوانها با فاکس داخل کابین تنهاست!"
آروم زمزمه کرد و منتظر دستور شد. دستهاش از شدت اضطراب یخ کرده بودن و قلبش به تندی میتپید. نگران شده بود و بیشتر از این برای نزدیک شدن به کابین صبر نکرد. نباید هیونجین رو با اون مرد ناشناس تنها میذاشت.
"از اتفاقاتی که داره میفته سر در بیار ولی کار عجولانهای نکن. اگه فاکس تو خطر بود اجازهی استفاده کردن از اسلحهات رو داری."
این بار صدای جونکی داخل گوشش پخش شد. برای سازمان به قتل رسیدن چند تا حشره اصلا اهمیت نداشت؛ اونها برای رد گم کنی کارهاشون هر جنایتی رو مرتکب میشدن.
با شنیدن صدای نالهی دردناک هیونجین، گوشش رو به در چسبوند و به محض دریافت شدن جملهی "لطفا دست از سرم بردار... التماست میکنم." توسط مغزش، نفس عمیقی کشید و بعد از عقب رفتن، چندین بار با قدرت کف پوتین چرمش رو به در کوبید. اگه آسیبی به پسر میرسید، اون ملوان احمق رو زنده نمیذاشت.
بالاخره با شکسته شدن قفل زهوار دررفتهی در آهنی، راهش رو به داخل کابین پیدا کرد و به محض رویت کردن صحنهی پیش روش، فکش از شدت خشم قفل شد. اون مرد به چه جرعتی به اموالش دست درازی کرده بود؟
"بکشش!"
"اون باید بمیره!"
" تو یه ترسویی، چان!"
مغزش توسط جملات جنونآمیز تسخیر شد و خون جلوی چشمهاش رو گرفت. فشار عصبی مهلکی که این چند روز تحمل کرده بود، حالا مثل بمب اتم جنونش رو بیدار و هیولای درونش رو آزاد کرده بودن. هیچ کس حق دست درازی کردن به اموال شخصیش رو نداشت و اون مرد سفیدپوست، تاوان این حماقتش رو با جونش پس میداد.
- دستت رو بکش!
مرد روسی با دیدن مرد نفوذی، دستش رو سمت تفنگش برد اما قبل از هر حرکتی، مورد تهاجم قرار گرفت. با ساق دستش جلوی ضرب چاقوی چان رو گرفت و با وحشت به خون جاری شده از بدنش چشم دوخت. در کسری از ثانیه، با کوبیده شدن مشت محکمی به بینیش، دنیا مقابل چشمهاش تار شد و سرگیجه تعادلش رو ازش گرفت. قبل از نشون دادن هر واکنش اضافهای، تیغهای پهن و تیز پهلوش رو شکافت و نفسش رو برای همیشه برید.
فکش همچنان قفل شده بود و نفسهای سنگینی که میکشید، ریههاش رو به تکاپو میانداختن. با سریعترین حالت ممکن مرد رو از پا درآورده بود و هیچ تسلطی روی بدنش نداشت. خشم به طور کامل کنترلش رو به دست گرفته بود و اختیار هر حرکتی رو از چان واقعی دریغ میکرد. خنجرش رو با شدت از بدن ملوان بیرون کشید و شاهد سقوط کردنش روی زمین شد.
هیونجین رو از بند اسارت باز کرد و درست زمانی که قصد خارج شدن از کابین رو داشت، فرو رفتن هیکلی ظریف رو توی بغلش احساس کرد. حرف پسر رو کنار گوشش شنید اما به قدری دلتنگ عطر و صداش بود که متوجه جملاتش نشد. حالا که به خودش برگشته بود، با وجود شوکه شدنش به طرز عجیبی احساس آرامش میکرد و با این که گردن بیچارهاش زیر فشار بازوهای هیونجین درحال خورد شدن بود، هیچ اعتراضی نداشت.
باید بازوهاش رو متقابلا دور کمر باریک جواهر گمشدهاش میپیچید و ریههاش رو از رایحهاش پر میکرد اما عقب کشید و هیونجین رو از خودش جدا کرد. الان زمان خوبی برای ابراز احساسات نبود. باید گزارش وضعیتش رو میداد و منتظر قدم بعدی میشد.
"هدف رو پیدا کردم."
"به گارد ساحلی گزارش دادیم! قبل از رسیدن اونها از کشتی خارج بشین."◇~◇~◇
ووت یادتون نره عزیزای دلم و ممنونم که فاکس رو همراهی میکنید.
YOU ARE READING
Fox(skzver) Full
FanfictionCouples: Chanjin, Hyunho, Changlix, Minsung Genres: BDSM, Psychology, Crime Author: #Octave