برگههای قدیمی رو با ظاهری خونسرد روی میز رها کرد و به آتیش درونش اهمیتی نداد. به پیرمرد مقابلش چشم دوخت و کف دستش رو با نهایت قدرت روی ورقهای اصلی کالبدشکافی مادرش کوبید.
- دستور پدرم بود که این اسناد رو دستکاری کنی؟
مرد سن بالا با وحشت به روپوش سفید رنگش چنگ انداخت و نگاهش رو سمت مرد سیاهپوشی کشید که با نگاهی جدی، سلاح گرمش رو به سمتش نشونه گرفته بود.
لینو با دیدن فک لرزون مرد، پوزخند خشمگینی زد و از درون، به حماقت خودش خندید. زمانی که مادرش درحال جون دادن بوده، خانوادهی چان حتی داخل کشور نبودن که بخوان بهش آسیبی بزنن و مهمتر از اون، ضربهی کشندهای که به سر زن وارد شده بوده، با زور یک زن برابری نمیکرده.
- من به خاطر این برگههای لعنتی یه زن بیگناه رو کشتم و زندگی خیلیها رو نابود کردم!
برای اولین بار توی زندگیش، فریاد کشید. اون لینوی خونسرد و بیاحساس حالا در اوج عصبانیت خودش قرار داشت و قلادهای از جنس عذاب وجدان رو دور گلوش حس میکرد.
لینو از مطیع پدرش بودن متنفر بود اما این موضوع به مرور زمان جزء بزرگی از شخصیتش شد. هیچ شکایتی از تبدیل شدنش به یه اسباببازی کشتار نداشت و از کارش لذت میبرد اما مرد از دروغ بیشتر از هر چیز دیگهای بیزار بود. بلند خندید و با سر به سان علامت داد تا از دفتر دکتر کالبدشکاف خارج بشه.
- اون پیرمرد با همین دروغ همهی این سالها من رو بازیچهی دست خودش کرده و الان احتمالا داره به پسر احمق خودش میخنده.
سان تفنگش رو عقب کشید و با خم کردن سرش، احترام خشکی به رئیسش گذاشت. هیچوقت تاحالا لینو رو اینطوری ندیده بود و با شنیدن خندههای مرد، اضطراب بیشتری رو به دلش راه میداد. از وقتی لینو از جلسهاش با تیم هیونجین برگشته بود، رفتارش حتی از خودش هم پیچیدهتر شده بود.
با قدمهایی کشیده خودش رو به خروجی رسوند و پشت در منتظر ارباب جوانش ایستاد.
لینو همیشه در کمال خونسردی و بدون بروز دادن هیچگونه احساساتی کارش رو به اتمام میرسوند و کالبدش رو به مینهو برمیگردوند اما امروز بعد از دیدن مدارک مرگ مادرش، کل دنیاش به آشوب کشیده شده بود و اون آرامش کاذب، دیگه وجود نداشت تا نقاب آشفتگیهاش باشه.
- چطور جرئت کردین فریبم بدین؟
با چشمهایی آتشین و حالهای از جنون به شکارش نزدیک شد. همزمان با هر کلمهای که از بین لبهاش آزاد میشد، قدم محکمی برمیداشت و به فضای خوفناکی که ایجاد کرده بود، توجهی نشون نمیداد.
پیرمرد زانو زد و کف دستهاش رو به هم چسبوند. هیچکس جرئت سرپیچی کردن از لی هوجونگ رو نداشت پس یه دکتر ساده چطور به درخواستش پشت پا میزد؟
- التماس میکنم! لطفا من رو نکش. من چارهای جز اطاعت کردن نداشتم وگرنه همه چیزم رو از دست میدادم.
لینو این بار بلندتر از بار قبل خندید و مقابل مرد سفید پوش روی یکی از زانوهاش نشست. کسی که حالا همه چیزش رو باخته بود، خودش بود نه هیچکس دیگهای. لینو به وجود اومد تا مینهو مجبور نباشه دستش رو به خون یک زن آلوده کنه و حالا دلیل وجود داشتنش رو از دست داده بود!
- من از همون اول هم چیزی برای از دست دادن نداشتم ولی حالا خودم رو از دست دادم. تو باعث شدی این هیولا به وجود بیاد پس حالا باید تاوانش رو پس بدی.
با چهرهای که هیچ احساسی درونش موج نمیزد، انگشتهای دستش رو مثل طناب دار دور گردن طعمهاش حلقه کرد. تقلاهای پیرمرد زیاد طول نکشید و لینو بعد از بیرون کشیدن روح از بدن به درد نخورش، دستش رو عقب کشید.
زمان زیادی براش باقی نمونده بود پس بیخیال ریختن خون شکارش و کثیف کاری شد. روی پاهاش ایستاد و بعد از چک کردن ساعتش، به سمت خروجی راه افتاد. به محض دیدن سان دستش رو برای فهموندن خواستهاش، به سمت مرد دراز کرد.
- باید هرچه سریعتر خودم رو بهشون برسونم پس خودم رانندگی میکنم. بعد از پاکسازی، طبق نقشه با موتور به آدرسی که گفتم برو و همونجا رهاش کن.
ریموت رو از جیبش درآورد و با تعظیم کوتاهی اون رو تقدیم رئیسش کرد. تنها گذاشتن مرد تصمیم عاقلانهای نبود اما چارهای جز این انتخاب نداشت.
لینو بعد از گرفتن جسم مدنظرش، دستش رو روی شونهی سان کوبید و سمت ماشینش قدم برداشت. مهم نبود چقدر عوضی و خونخوار باشه، حالا دینی به گردنش افتاده بود که به هرقیمتی باید ازش شونه خالی میکرد. اگه بدنش به خودش تعلق داشت، حتی از کشته شدن توسط چان نمیترسید اما باید به هر قیمتی که شده از مینهو مراقبت میکرد.
- هیون، فقط یکم منتظرم بمون.
***
وویونگ به هیچ وجه اهل کم آوردن نبود ولی خارج شدن موقعیت از کنترلش کلافهاش میکرد. همونطور که شکسته شدن دندههاش رو بین حلقهی بازوهای نگهبانی غولپیکر حس میکرد، مرد دیگهای که بهش نزدیک میشد رو برای پیدا کردن موقعیتی برای فرار، زیر نظر گرفت. وقتی مزاحم به قدر کافی نزدیک شد، پاهاش رو بعد از جفت کردن با تمام قدرت به سینهی مرد کوبید و خودش هم به واسطهی ضربه، همراه با نگهبانی که داخل چنگالش گرفتار شده بود، به عقب پرتاب شد.
همین که دستش به غلاف متصل به رونش رسید، بعد از بیرون کشیدن چاقوش، سوراخ عمیقی رو داخل پای مرد ایجاد کرد. با شل شدن حلقهی بازوهای مرد، به سرعت از جاش بلند شد و با انداختن کل وزنش روی پای چپش و چرخشی دقیق و سریع، کف کفش پای آزادش رو به صورت استخوانی نگهبان تازهوارد کوبید. وقتی گیج شدن مرد رو دید، با کوبیدن لگد محکمی داخل پهلوش شاهد زمین خوردنش شد.
مردی که با ضربهی پاهای وویونگ داخل سینهاش پخش زمین شده بود، با خشم اسلحهاش رو سمت پسر مو قرمز نشونه گرفت اما قبل از کشیدن ماشه، به لطف نفوذ گلولهای غریبه درون جمجهاش، از پا دراومد.
وویونگ با تعجب نگاهش رو به لینو دوخت و خط عمیقی رو بین ابروهاش انداخت. اون مرد رسما با مزاحمت ایجاد کردن وسط شکارش، روحیهی مغرورش رو خدشهدار کرده بود. از بدهکاری به دیگران نفرت داشت و ترجیحش دچار شدن به مرگی لاعلاج بود تا نجات یافتن از تفنگ نگهبانی که حالا روح، بدنش رو ترک کرده بود. به هرحال پسر مو قرمز با وجود علاقهی شدیدش به دعوا و دردسر درست کردن، قاتل نبود و از پس گرفتن جون این عوضیها برنمیاومد.
- آدم کشتن انقدر برات راحته؟
لینو با پوزخند تندی به دو نفر دیگهای که به لطف وویونگ زمینگیر شده بودن، شلیک کرد. دریغ کردن زندگی از آدمهایی که با آدم فروشی جیب و شکمشون رو سیر میکردن، در نگاه لینو "عدالت" معنا میشد.
- لیاقت این حرومزادهها چیزی جز مرگ نیست.
چشمهاش رو توی کاسه چرخوند و نگاهش سمت کاپیتان عملیات سر خورد. مرد به محض ورودش به سوله، به سمتشون هجوم آورده بود تا دلیل حضور لینو رو بفهمه.
- لی مینهو، تو اینجا چیکار میکنی؟ قرار نبود توی عملیات حضور داشته باشی.
لینو سوئیچ موتورش رو سمت وویونگ پرت کرد و با نگاهی جدی، سمت مرد باتجربه برگشت. از اونجایی که از کله خراب بودن هیونجین به خوبی خبر داشت، اجازهی کشته شدن رو بهش نمیداد.
- این بچه بعد از تموم شدن عملیات میتونه با موتوری که جادهی پایینی پارک شده، هیون رو از این خراب شده ببره. من مسئولیت جابهجایی بنگ کریستوفر رو به عهده میگیرم.
فاصلهی بدنهاشون رو به حداقل رسوند و با نگاه تیزی به صورت اخموی مرد خیره شد. اگه کسی جز خودش بلایی سر هیونجین میآورد، کل دنیا رو به تنهایی به آتیش میکشید.
- نمیذارم اون بچهی احمق خودش رو به کشتن بده پس بیاین با هم کنار بیایم، سرگرد کیم جون سو!
جونکی پوزخند کجی به مرد زد و به اطلاعات محرمانهی لو رفتهاش خندید. رو شدن هویتش برای شخص پیش روش، هیچ اهمیتی نداشت؛ اگه هیونجین تصمیم گرفته بود به لی مینهو اعتماد کنه، پس جونکی هم از پسش برمیاومد. حالا که نقشه تغییر کرده بود، نگرانی کمتری رو برای پسرکش خرج میکرد. با خونسردی همیشگیش عقب کشید و به افرادش دستور عقب نشینی داد.
- بسیار خب! من افرادم رو از اینجا خارج میکنم.
***
در حال تماشای دور شدن لینو بود که دستی روی شونهاش قرار گرفت. خوشبختانه بدنش هنوز گرم بود و درد پهلوش مانع جدی و مزاحمی رو برای تحرکش ایجاد نمیکرد. با شنیدن صدای هلیکوپتر و آگاهی پیدا کردن از خروج به موقع تیمش از مخمصه، نفس راحتی کشید اما با شنیدن صدایی آشنا، با عصبانیت سمت پسرک مو قرمز برگشت.
- باید از اینجا بریم.
وویونگ با دیدن دست آغشته به خون پسر، بدون توجه به عصبانیت هیونجین با نگرانی بهش نزدیک شد. شاید اون اوایل از شکار جدید هیونگش خوشش نمیاومد اما توی این دو روزی که شاهد تلاشهاش شده بود، جز تحسین کردنش کاری ازش برنمیاومد.
- تو باید باهاشون میرفتی. اینجا چه غلطی...
پیچیدن صدای خسخس توی گوشش، باعث نصفه موندن حرفش شد و همونطور که نگاه خشمگینش رو به وویونگ حفظ میکرد، دستش رو روی ایرپاد بیسیمش گذاشت تا صدای یونهو رو با وضوح بیشتری بشنوه.
" فاکس! رنجر صحبت میکنه... زودتر منطقه رو تخلیه کنید. مواد منفجره به موقع جایگذاری شدن و آمادهی تخریب هستن پس دیگه جای نگرانی نیست."
- دریافت شد!
وویونگ که دستورات مشابه رو از طریق ایرپاد خودش شنیده بود، سوییچ رو از جیبش درآورد تا دلیل حضورش رو توضیح بده.
- لی مینهو وسیلهی نقلیهمون رو جور کرده.
***
بعد از خارج شدنشون از منطقهی کوهستانی، حالا به حومهی شهر رسیده بودن. وویونگ لرزیدن پسری که پشتش نشسته بود رو به وضوح حس میکرد پس باید بیخیال برگشتن به سئول میشد. هیونجین با اون زخمها زنده به مقصد نمیرسید پس ناچارا باید شب رو داخل بوسان میگذروندن.
موتور سیکلت رو مقابل اولین داروخونه نگه داشت و بعد از خریدن مواد ضدعفونیکننده و چند خرت و پرت دیگه، از سوپر مارکت کناریش، مایحتاج امشبشون رو تهیه کرد.
درد از پهلوش به کل بدنش سرایت کرده بود و مثل دارویی فلج کننده، ماهیچهها و حواسش رو دونهدونه از کار میانداخت. با سرگیجه به پسر موقرمزی چشم دوخت که با کیسههای پلاستیکی بهش نزدیک میشد.
- این دیگه چی... چیه؟ باید سریع برگردیم به سئول!
اهمیتی به وراجیهای هیونجین نداد و روی زین موتور جا گرفت. با این وضع پیش اومده، رسیدنشون به سئول غیرممکن بود.
- خون زیادی ازت رفته و حتی نمیتونی درست حرف بزنی. نمیخوام جسدت رو به چان هیونگ تحویل بدم.
با شنیدن اسم چان، رعشهی دردناکی به تنش افتاد و هشیاریش رو به کمترین حالت ممکن رسوند. واقعا دوباره میتونست توی چشمهای مرد نگاه کنه؟ شاید بهتر بود جسدش به آغوش چان میرسید تا مجبور به تحمل کردن نگاه وحشیش نباشه. ولی نه! حق نداشت کم بیاره؛ باید مجازاتش رو قبول میکرد و با مرد روبهرو میشد. حتی اگه به دست مرد تیکهتیکه میشد، هیچ اهمیتی نداشت.
مقابل اولین مسافرخونه ایستاد و با حلقه کردن یکی از دستهای هیونجین دور گردنش، هیکل ضعیف پسر رو به خودش تکیه داد. کارت شناساییش رو به مرد صاحبخونه نشون داد و برای یک شب، اتاق کوچیکی رو ازش کرایه کرد. اگه به هتل یا جای بهتری میرفتن، هوجونگ سریعتر بهشون دسترسی پیدا میکرد.
با کمک وویونگ وارد اتاق شد و داخل سینک آشپزخونه، برای گدایی کردن ذرهای هشیاری، آبی به دست و صورتش زد. روی صندلی چوبی نشست و بعد از انداختن کولهاش روی میز، به کیسههای پلاستیکی چنگ انداخت.
- خودم انجامش میدم. لطفا تنهام بذار.
وویونگ اصراری برای موندن نکرد و با نگرانی پسر رو تنها گذاشت. اون یه افسر نظامی باتجربه بود و قطعا این اولین جراحتش به شمار نمیرفت. روی کاناپهی شکسته و قدیمی جا گرفت و به منظور اطلاع دادن وضعیتشون به جونگین، موبایلش رو از جیبش بیرون کشید.
"چان هیونگ تا چند ساعت دیگه میرسه به عمارت و جاش امنه."
پیامک رو ارسال کرد و سرش رو به پشتی کاناپه تکیه داد. از خستگی به محض چشم روی هم گذاشتن، به خواب رفت و اطرافش رو به مقصد عالم رویا ترک کرد.
وسایل ارتباطیش رو با آهنربای مخصوص از کار انداخت و همهشون رو داخل کولهاش انداخت. به سختی از شر لباسهای بالاتنهاش خلاص شد و نگاهی به وضعیت زخمهای دست و پهلوش انداخت. استپلر رو از کیف کمکهای اولیهی مخصوصش برداشت و رول باند رو لای دندونش گذاشت.
هربار که دستگاه سفید رنگ پوست دو طرف زخمهاش رو به هم پیوند میزد، از شدت درد سرش به عقب پرتاب و نفسهاش تا چند دقیقه سنگین میشد. به لطف درد به هوش مونده بود و اگه از بیحس کننده استفاده میکرد، قطعا همین هشیاری نصفه و نیمهاش رو هم از دست میداد.
سرانجام با زدن هفت بخیه، به کارش خاتمه داد و اشکهایی که صورتش رو خیس کرده بودن رو کنار زد. خوشحال از اینکه وویونگ اونجا نبود تا شاهد ریخته شدن اون قطرههای شرمآور باشه، نفس راحتی کشید.
داخل ظرف فلزی و بیضی شکل، مقداری ضدعفونیکننده ریخت و پنبهی مخصوص رو با کمک پنس بهش آغشته کرد. با گاز استریل خون اطراف زخمهاش رو تمیز کرد و با حرکت دادن پنس، پوست شکافته شدهاش رو ضد عفونی کرد.
درد کل بدنش رو بیحس کرده بود حتی جلو تنفس درستش رو میگرفت. بدنش از درون میسوخت و پوستش به خاطر از دست دادن مقدار قابل توجهی خون، دماش رو هرلحظه بیشتر از قبل از دست میداد.
بعد زا پیچیدن باند دور زخمهاش، قرصهای مسکن و آنتیبیوتیک رو کف دست خونیش انداخت و بعد از برداشتن بطری آبی که درش توسط وویونگ باز شده بود، داروها رو به همراه خونی قورت داد که به مری و حلقش رسیده بود.
بدن درد ذرهذره مرگ رو بهش تحمیل میکرد ولی فکر چان لحظهای تنهاش نمیذاشت. یاد گرفته بود با زجر دادن بدنش مغزش رو خاموش کنه اما کریس به زخم عمیقی تبدیل شده بود که اجازهی ادامه دادن به زندگی رو ازش دریغ میکرد.
آغوش مرد مثل معجزه روی تمام زخمهاش مرهم میذاشت و آرامشی رو بهش القا میکرد که هیونجین قبلا هرگز طعمش رو نچشیده بود.
هرگز توی زندگیش حق داشتن انتخاب رو پیدا نکرده بود و هر مسیری رو که مقابلش قرار میگرفت، بدون چون و چرا دنبال میکرد ولی با قرار گرفتن پشت دوراهی مینهو و چان، ذهنش به کل از کار افتاد.
توانایی تشخیص راه درست رو نداشت و کاری ازش برنمیاومد. اگه تسلیم احساساتش به چان شده بود، الان باید رخت عزای خواهرش رو به تن میکرد پس ناچارا با خیانت کردن به مردی که عاشقش شده بود، جلوی منطقش سر خم کرد.
قرار نبود کسی آسیب ببینه یا حداقل هیونجین اینطوری فکر میکرد اما در آخر فهمید به هیچکس و هیچ راهی نمیشه اعتماد و تکیه کرد.
سرش رو به پشت خم کرد و با بستن چشمهاش، تصویری خیالی از چان رو توی ذهنش ساخت. توی خیالاتش میخندید و درون چشمهای مرد زل زده بود اما آیا در واقعیت هم چنین جسارتی رو به خرج میداد؟
از شدت دلتنگی برای مرد، فاصلهای تا زار زدن نداشت؛ کاش ملاقات امشبشون، تبدیل به آخرین دفعه نمیشد وگرنه وجودش تمام و کمال در هم میشکست. سرش سبک شده بود و قلبش با فشار و قدرت درون سینهاش میتپید. به قدری به لمسهای مرد فکر کرد که در آخر از شدت درد، تسلیم بیهوشی شد.
صدای چفت در به گوش هیچکدوم نرسید و حالا هیکل متجاوز صاحب ساختمون، داخل چهارچوب در ظاهر شده بود. مرد گاز بیهوشی رو از راه تهویه داخل اتاقک فرستاده بود و حالا دستاوردش رو به چشم میدید. موبایلش رو از جیبش درآورد و به سرعت با شمارهی مدنظرش تماس گرفت.
- سلام من هان بیسونگ هستم. مزاحمها پیش منن. به محض اینکه پول رو برام واریز کنید آدرس رو براتون ارسال میکنم.
یک سوم جمعیت بوسان از افراد هوجونگ شکل گرفته بود و ای کاش وویونگ از این واقعیت آگاهی داشت. اون پیرمرد روانی به خوبی خلافکارهای شهرش رو مدیریت و ازشون به نفع خودش استفاده میکرد.
***
همونطور که با اخم به موبایلش خیره شده بود، شلوار راستهی مشکی و پیراهن سفیدش رو درآورد و اونها رو داخل ماشین لباسشوییش انداخت. بعد از دو روز بیخوابی کشیدن، حالا به خونه رسیده بود و در انتظار شنیدن خبری از دوست پسرش، زمان رو میگذروند.
با شنیدن صدای زنگ در، با شتاب خودش رو به تختهی چوبی رسوند و از داخل چشمی، هیکل مردی رو رویت کرد که انتظارش رو میکشید. دستگیره رو فشرد و قبل از به زبون آوردن حتی یک کلمه، درون آغوش مرد فرو رفت.
به قدری استرس کشیده بود که قلبش برای دستیابی به آرامش، فقط عطر تن فلیکس رو طلب میکرد پس صورتش رو داخل گودی گردن پسرکش فرو کرد و رایحهی شیرین پوستش رو با تمام قدرت درون ریههاش کشید.
- فقط دو روز گذشته اما جوری دلم برات تنگ شده بود که داشتم میمردم.
خندید و بازوهاش رو دور کمر مرد حلقه کرد. گرمای تنش دقیقا همون چیزی بود که بدن خسته و کوفته شدهاش بهش نیاز داشت.
- من با تمام مدارکی که قایمکی جمع کرده بودم، پروندهی بزرگی برای پدرم درست کردم. تمام پروندههایی رو که با دستکاری بسته شده بودن، به جریان انداختم و گزارش ناقص بودنشون رو به دفتر دادستانی کل دادم. دیگه پلیس چارهای جز افتادن دنبالش نداره. جرائمش انقدر سنگینه که هیچکس به خاطر پول حاضر نیست روشون سرپوش بذاره. پدرم از فردا با از دست دادن بزرگترین حمایتش از طرف مردم، رویای رئیس جمهور شدنش رو با خودش به گور میبره.
حتما انجام دادن این همه کار فقط توی دو روز خیلی برای پسر سخت بوده. بین بدنهاشون فاصله انداخت تا با برانداز کردن صورت فلیکس، نگرانیش رو نشون بده. صورت رنگ پریده و گودی پای چشمهاش، با ناله خستگیش رو فریاد میزدن.
- من گزارشش رو به سازمان میدم. حتما خیلی خسته شدی پس توی این مدت یکم استراحت کن.
پلکهای نیمه باز پسر رو بوسید و کمر باریک و برهنهاش رو نوازش کرد. متوجه پوست بدون پوشش فلیکس شده بود ولی به سختی مقابل عطشش ایستاد تا شهوتش رو مخفی کنه. دوست پسرش قطعا خسته بود و فقط به چند ساعتی خوابیدن نیاز داشت نه سکس.
فلیکس که برآمدگی نسبی شلوار چانگبین رو حس کرده بود، سرش رو به پهلو خم کرد و لبخند شیرینی زد. یکی از بازوهاش رو دور گردن مرد حلقه و با دست دیگهاش صورتش رو نوازش کرد.
- میخواستم برم دوش بگیرم. باهام میای؟
پوزخندش رو همراه با تک خندهای، گوشهی لبش نشوند و دستش رو از روی کمر پسرک، به سمت باسنش هدایت کرد. بعد از شکار کردن لبهای سرخ فلیکس، بدنهاشون رو به هم چسبوند و انگشتهای بیقرارش رو داخل باکسر پسر فرو کرد.
- میخواستم جنتلمن باشم و بذارم امشب رو استراحت کنی اما خودت این رو خواستی، جوجه عسلی.
لبهاشون رو بعد از اتمام حرفهاش دوباره به هم رسوند و بدون شکستن بوسه، با رد کردن ساق دستهاش از زیر رونهای لاغر فلیکس، بدنش رو مثل پر از روی زمین بلند کرد. همزمان با قدم برداشتن به سمت حموم، باسن پسر رو با هردو دستش میفشرد و افسار پاره کردن شهوتش رو به خوبی حس میکرد.
***
به محض به دست آوردن هشیاریش، لای پلکهاش فاصله انداخت و اولین کلمهای رو که به ذهنش رسید، به زبون آورد.
- هیون!
پیرمردی که برای پرستاری کردن ازش تا صبح بالای سرش موند بود، با دیدن چشمهای باز چان با لبخند کنارش روی لبهی تخت نشست و کف دستش رو روی پیشونیش گذاشت.
- انگار تبت بالاخره قطع شده. حالت چطوره، پسرم؟
چان پلکهاش رو کاملا باز کرد و با کمک پیرمرد، سرجاش نشست. سوالات زیادی درون مغزش رژه میرفتن اما آیا کسی توانایی پاسخ دادن به همهشون رو داشت؟
- دکتر یانگ!
پدر جونگین، آنژیوکت متصل به دست چان رو بررسی و سرپیچ اتصال شلنک سرمی که به اتمام رسیده بود رو ازش جدا کرد.
- الان احساس بهتری داری؟
سوزش و سنگینی معدهاش حالا به دردی خفیف تبدیل و ضعف بدنش تا حدودی کم شده بود. بدنش دیگه از تب درحال سوختن نبود و سرگیجه باعث تهوعش نمیشد ولی مهمترین سوال، این بود که الان روی تختش چیکار میکرد؟
- من حالم خوبه. چطوری از اونجا اومدم بیرون؟
دکتر یانگ از جاش بلند شد تا اتاق رو به مقصد طبقهی پایین ترک کنه. از چیز زیادی خبر نداشت پس باید پاسخ دادن به سوالات مرد رو به شخص دیگهای موکول میکرد.
- بهشون میگم به هوش اومدی. شخصی که اینجا آوردتت به سوالت جواب میده.
با تصور اینکه منظور دکتر یانگ از اون "شخص" هیونجینه، با هول از جاش بلند شد ولی به محض دیدن مردی که از بین چهارچوب در اتاقش گذشت، دندونهاش رو با حرص روی هم فشرد.
- تو اینجا چه غلطی میکنی؟
با حرص از لای دندونهای چفت شدهاش غرید و با قدمهای کوتاهی به لینو نزدیک شد. آخرین کسی که در حال حاضر مشتاق دیدارش بود، با سینی داخل دستش فاصلهی بینشون رو پر میکرد.
- باید حرف بزنیم.
چان به شدت کلافه و عصبانی بود ولی خشمش رو مهار کرد. با اینکه مشتش خواستار کوبیده شدن روی صورت بینقص لینو بود، چهرهی خنثیای به خودش گرفت و روی تخت نشست. بدنش خستهتر از این بود که آمادگی دعوا کردن رو داشته باشه و چان از این ضعف حالش به هم میخورد.
- گوش میکنم! ولی باید بهت بگم من آدم صبوری نیست.
لینو با پوزخند حریرهای که جونگین پخته بود رو روی پاهای چان گذاشت و کنار مرد روی تخت جا گرفت. حقیقتا انتظار خوردن حداقل یک مشت رو داشت اما انگار مرد خستهتر از این حرفها بود.
- ببین کی از کوره در رفته. تو همون آدم خنثی و ساکتی نیستی که با وجود افتادنش توی تلهی من، با پوزخند برای من خط و نشون میکشید؟
چان کف دستش رو روی صورتش کشید و دندونهاش رو روی هم فشرد. همین الان به مرد گوشزد کرده بود صبری برای لبریز شدن نداره و اگه به وراجیهاش ادامه میداد، قربانی جنونش میشد. سینی رو با بیمیلی کنارش گذاشت و لینو رو مخاطب جملاتش قرار داد.
- من فقط دلم برای احمق بودنت میسوخت. اگه میخوای به چرت گفتن ادامه بدی، باید بگم به سختی جلوی خودم رو برای کشتنت گرفتم پس با اعصاب من بازی نکن.
لینو آرنجهاش رو روی زانوهاش گذاشت و انگشتهاش رو درون هم قلاب کرد. با جدیت شروع به حرف زدن کرد تا حقیقت رو روشن کنه. شمرده شمرده و با صدای آرومی توضیح میداد و چان مثل بمبی که انفجارش غیرقابل پیشبینی بود، فقط گوش میکرد.
از دروغهایی که بهش گفته شده، اینکه چه زمانی به وجود اومده و مجبور به چه کارهایی بوده، حرف زد اما توقع درک شدن رو نداشت. از مرگ مادرش و دلیل به قتل رسیدن خانوادهی چان گفت و مینهو رو بیتقصیر جلوه داد.
ماجرای آشنا شدنش با هیونجین و بلاهایی رو که به خاطر هوجونگ سر پسر اومده بود، با غم عجیبی به زبون آورد و اتفاقات بعدش رو مو به مو تعریف کرد.
چان در ظاهر با سکوت و خونسردی به حرفهای مرد گوش میداد اما چه کسی از درونش باخبر بود؟ صداهای مزاحم درون سرش، یادآور تمام خاطراتی بودن که کنار خانوادهاش و هیونجین سپری کرده بود. خون خونش رو میمکید و حرارت بدنش از شدت خشم با گذر زمان بالار میرفت. لرزش دستهاش و تیک زدن ابروش رو حس میکرد اما همچنان مثل یک مجسمه خودش رو ثابت نگه داشت. باید از همه چیز سر در میآورد پس به قیمت نابود شدنش از درون، با دقت به حرفهای لینو گوش سپرد.
- صادقانه بابت همه چیز متاسفم، این رو کسی داره بهت میگه که قبلا از هیچکس معذرت نخواسته، کریستوفر بنگ. اگه این بدن متعلق به خودم بود، بهت اجازهی بریدن نفسش رو میدادم اما بین ما، مینهو بیگناهترینه پس بهت اجازه نمیدم بهش صدمه بزنی.
حالا که از همهی ماجرا خبر داشت، تنها مقصر رو میتونست داخل آینه پیدا کنه. مشکل اصلی، وجود داشتنش روی این کرهی خاکی بود.
"مشکل اصلی وجود داشتنته!"
"بکشش!"
"این عذاب، مجازات به دنیا اومدنته پس فقط قبولش کن."
شقیقههاش تیر میکشید و به اون جملات مزاحم به خدشهدار کردن روانش کمک میکرد. هیونجین هم درست مثل خودش فقط یک قربانی بود اما دل شکستهاش هنوز هم توانایی بخشیدنش رو نداشت. قلبش سنگین شده بود و بدنش از عصبانیت میلرزید.
- اگه نمیخوای بمیری، گورت رو از این خونه گم کن و دیگه هیچوقت جلوی چشمهام ظاهر نشو.
لینو از جاش بلند شد و نگاه آخری به وضعیت مرد انداخت. بعدا میتونست دینش رو به مرد ادا کنه پس با نهایت سرعت اتاق رو ترک کرد.
درد و غضب با از کار انداختن ذهنش، قدرت تفکر رو هر لحظه بیشتر از قبل ازش دریغ میکردن. صورت سرخ و چشمهای خون افتادهاش، آزاد شدن هیولای درونش رو به نمایش گذاشته و کنترل بدنش رو به دست گرفته بودن.
"چرا فقط تو زنده موندی؟"
"چی باعث شده فکر کنی لایق نفس کشیدنی؟"
دیگه تحمل نگه داشتن افسار خودش رو نداشت. سینی رو با حرص وسط اتاق پرتاب کرد و صندلی چوبی و خوشتراشی رو که دکتر یانگ چندین ساعت روش جا خوش کرده بود، بلند کرد و با قدرت توی دیوار کوبید.
گزگز شدن دست و پاهاش و سرگیجهی مزخرفی که معدهاش رو به هم میریخت، قدرتش رو برای تخریب کردن عمارت ازش سلب میکردن. ریههاش برای نفس کشیدن تقلا میکردن ولی با این حال انگار هیچ اکسیژنی درونشون راه پیدا نمیکرد.
"این دردیه که لایقشی پس فقط قبولش کن."
از شدت سرگیجه روی زمین افتاد و مشتهاش رو با نهایت قدرتی که درونش باقی مونده بود، کف اتاقش کوبید. قلبش با تمام توان درون سینهاش میتپید و بیرحمانه برای شکستن دندههاش مبارزه میکرد. اگه فشار درونش رو با زور تخلیه نمیکرد، احتمالا مثل بمب منفجر و به هزاران تیکه تبدیل میشد.
با پیچیدن بوی خون درون بینیاش، اسید معدهاش رو همراه مقداری خون کف اتاقش خالی کرد و به انگشتهای دردناکش اجازهی استراحت کردن داد.
- هیونگ!
جونگین که به خاطر شنیدن صداهای عجیب، خودش رو به اتاق چان رسونده بود، با وحشت به تصویر مقابلش چشم دوخت تا برای وضعیت پیش اومده تصمیمی بگیره.
با شنیدن صدای پسر، به سمتش برگشت و با دیدن دختری که کنارش ایستاده بود، بلند و خوفناک خندید. به خاطرشباهت زیاد هیونا به برادرش، درجا دختر رو شناخت. دلیل جدا شدنش از هیونجین درست مقابل چشمهاش ایستاده بود و روانش رو به کل به هم میریخت.
- این دختر توی خونهی من چه غلطی میکنه؟
ته دلش از بیتقصیر بودن هیونا اطمینان داشت اما در حال حاضر مغزش رو به زوال بود و قدرت قضاوت درست رو ازش دریغ میکرد.
جونگین سمت کیف بزرگ وسایل پزشکی پدرش رفت و سرنگ کوچیکی رو با آرامبخش پر کرد. کنار مرد نشست و بازوش رو با زور به سمت خودش کشید. بغض مثل بوتهای از خار درون گلوش رشد کرده بود و بهش اجازهی حرف زدن رو نمیداد.
همونطور که با خشم به هیونا چشم دوخته بود، مطیعانه تزریق شدن اون ماده به وجودش رو قبول کرد و قبل از شنیدن صدای مزاحم دیگهای، به خوابی عمیق فرو رفت.
_¤_¤_¤_¤_¤_
سخن نویسنده:
سلام به ریدرای عزیزم.
اومدم تا بابت تاخیر زیادم توی آپ کردن فاکس ازتون معذرت بخوام. متاسفانه شرایط طوری نبود که به من اجازهی نوشتن بده.
قول میدم دیگه شاهد همچین غیبتی نباشید و باید بگم فصل یک فاکس به زودی به انتها میرسه و صمیمانه بابت حمایتهای قشنگتون تا اینجا ازتون ممنونم.
راستی خبر دیگهای هم براتون دارم. احتمالا فاکس فصل دوم هم داشته باشه که به طبعات جذابتر از فصل یکه. اگه تمایل به خوندنش نشون بدین، حتما بعد از یک استراحت کوتاه مینویسمش و یه چانجین عسلی رو تقدیم نگاهتون میکنم.
بابت توجهتون ممنونم و اوقات خوشی رو براتون آرزو میکنم^^
_اکتاو_
YOU ARE READING
Fox(skzver) Full
FanfictionCouples: Chanjin, Hyunho, Changlix, Minsung Genres: BDSM, Psychology, Crime Author: #Octave