هیچ ایدهای نداشت که اگه توسط سونگمین پس زده میشد، چه غلطی باید میکرد. اون مرد یکی از داراییهای محدود و ارزشمندش به حساب میاومد و هیونا به هیچ عنوان حاضر به از دست دادنش نبود.
دو ساعت تمام به در ورودی ایستگاه مرکزی پلیس سئول خیره مونده بود تا بازرس مدنظرش رو پیدا کنه اما به محض شکار کردن صورت درخشان پسر، دست و پاهاش سست شد. چطور بعد از این همه ماجرا به خودش اجازهی پا گذاشتن داخل زندگی مرد مورد علاقهاش رو میداد؟
بعد از دیدن خندههای درخشان سونگمین در کنار همکارهاش، قطره اشک ناخواستهای گونهی سرخش رو نوازش کرد. بیشتر از هرچیزی دلتنگ لبخندهای شیرینش شده بود و حالا لحظه به لحظه بالا رفتن ضربان قلبش رو حس میکرد.
- به نظرتون اگه کنارش بمونم باز هم میتونه همین شکلی بخنده؟
جونگین که تا اون لحظه تمام حواسش رو جمع گوشیش کرده بود تا دختر رو معذب نکنه، با شنیدن صدای آرومش، سرش رو بالا گرفت. با دیدن پلیسهای لباس شخصی و خندهرویی که هرلحظه به ماشینش نزدیکتر میشدن، متوجه مردی شد که قبلا عکسش رو داخل پروندهی هیونجین دیده بود. بازرس جوان رو بلافاصله شناخت و با لبخند ملیحی سمت هیونا برگشت.
- دلیلی داره که خوشحال نشه؟ اون خانوادهی توئه.
نگاهش رو برای بار آخر سمت سونگمین کشید و بغض کل تنش رو به لرزش انداخت. قرار نبود اشکهاش رو به مرد غریبهای که کنارش نشسته نشون بده اما دلتنگی با بیرحمی تمام مشغول بریدن شریانهای اصلی کالبد بیروحش شده بود. اگه الان مقابل سونگمین قرار میگرفت، چه جوابی داشت که به پسر بده؟ باید چه بهونهای برای نبودنش توی این همه مدت جور میکرد؟ اصلا توان دروغ گفتن به عشقش رو داشت یا قرار بود درست مثل بچگیهاش موقع دروغ گفتن دست و پاش رو گم کنه؟ هیونا تمام خودش رو به سونگمین نشون داده بود و حتی برادرش به اندازهی اون ازش شناختی نداشت.
اگه وارد زندگی آروم پسرک میشد، چه بلایی سرش میاومد؟ هیونا نمیخواست با حضورش در کنار سونگمین، آرامش رو ازش دریغ و گودالی سیاه و بیانتها رو تقدیمش کنه.
دخترک در سکوت مشغول خوددرگیریهای شخصیش شده بود و این موضوع جونگین رو نگران میکرد. از اونجایی که نگرانی هیونا رو درک میکرد، تصمیم به انجام کاری گرفت که قطعا بعدا ازش پشیمون میشد.
دستش رو به آرومی روی سرشونهی ظریف دختر گذاشت تا توجهش رو جلب کنه. شاید درحال مرتکب شدن بدترین اشتباه عمرش بود ولی انگار کار دیگهای از دستش برنمیاومد.
- مطمئنی میخوای کنار اون مرد بمونی؟ انگار دیدنش باعث شده یکم نگران بشی.
اگه قرار بود با تصمیم قلبش قدمی به سمت پیشِرو برداره، قطعا آغوش پسر رو طلب میکرد اما هیونا دختری نبود که با خودخواهیش زندگی معشوقش رو به جهنمی از نوع ترس تبدیل کنه. باید درست مثل گذشته ازش فاصله میگرفت تا جلوی آسیب دیدنش رو بگیره.
- اجازه نمیدم اون هم اسیر سیاهچالهای بشه که من و برادرم چندین ساله درونش عذاب میکشیم.
حرفهای هیونا برای تصمیمی که گرفته بود، مصممترش میکرد. درحال حاضر تنها جایی که برای رفتن داشت، عمارت چان بود اما اگه هیونگش دختر غریبه رو داخل عمارت میدید چه واکنشی نشون میداد؟ از طرفی خونهی شخصیش برای دو نفرشون خیلی کوچیک بود و امکان معذب شدن دختر در کنارش وجود داشت. به قدری اسیر افکارش شده بود که متوجه نگاه نگران هیونا نشد.
- میشه برای چند روز موندن داخل یه هتل معمولی بهم پول قرض بدین یا اگه ممکنه، میتونم یه مدت پیش شما بمونم تا تکلیف برادرم مشخص بشه؟
در حالی که مشغول گوش دادن به پیشنهادات دختر بود، به محل نگهداریش هم فکر میکرد. بهترین مکان عمارت چان بود و انگار چارهی دیگهای وجود نداشت. مهم نبود چان چقدر از هیونجین عصبانیه، هرگز اون نفرت رو روی خواهرش خالی نمیکرد.
- اگه خودت مشکلی نداری، جای آرومی رو میشناسم که فعلا بتونی اونجا بمونی.
همراه با لبخند ظریفی سرش رو به نشانهی تشکر بالا و پایین کرد. درسته که از هیونجین به خاطر سپردنش به یک نفر دیگه ناراحت بود اما نمیتونست با تنها موندن ریسک به هم خوردن نقشهی برادرش رو به جون بخره؛ پس چی بهتر از یک جای دنج و آروم؟
- ممنونم.
***
- مطمئنی میخوای کوتاهشون کنی؟
در جواب تمین، سرش رو با تردید تکون داد. با دونستن این که چان عاشق موهای بلندشه، تصمیم به کوتاه کردنشون گرفته بود. رابطهی شیرینی که حالا به نابودی کشیده شده بود، روحش رو به درون گودالی از ناامیدی پرتاب میکرد. حتی اگه چان بعد از دیدنش گلوش رو تا سرحد مرگ فشار میداد، هیچ تقلایی برای نجات نمیکرد؛ همین حالاش هم مرگ رو با آغوشی باز پذیرفته بود و از دیدن چهرهی مرد خجالت میکشید.
- فقط تمومش کن پسر. چند بار میخوای بپرسی؟
به همرزم قدیمیش نگاه سرشار از غمی انداخت و دستش رو روی سرشونهی پسر گذاشت. به قدری از دیدن دوبارهی هیونجین خوشحال شده بود که حتی اشکهاش رو بعد از این همه سال به پسر نشون داد اما از سایهی سیاه اطرافش خوشش نمیاومد. یعنی چی باعث شده بود اون روباه گستاخ و پرانرژی انقدر شکسته به نظر برسه؟
- هنوز نمیخوای تعریف کنی چیشده؟
حرفی برای گفتن داشت؟ ماجرای پیش اومده انقدر خجالتآور بود که موقع تعریف کردنش برای جونگین تقریبا هزاربار کشته شد. به جای به زبون آوردن اتفاقات دو سال گذشته، ترجیحش فرو کردن خنجری تیز درون قلبش و به پایان رسوندن دنیاش بود. انرژی منفی مثل پارچهای شبرنگ جسم و روحش رو پوشونده و متاسفانه هر کسی رو از حال خرابش مطلع میکرد.
- چیزی برای تعریف کردن ندارم هیونگ. انقدر درد داره که تیکهتیکه شدن بدنم رو به یادآوری کردنش ترجیح میدم.
تمین لبهاش رو برای پنهان کردن بغضش روی هم فشرد و با زدن چند ضربهی آروم به شونهی پسر، همدردیش رو نشون داد. هرگز هیونجین رو اینطوری ندیده بود و ناتوانیش برای کمک کردن به پسر دلش رو بیشتر میشکست.
- راستی جونکی هیونگ دنبالت میگشت و مثل دیوونهها از برگشتنت خوشحال شده بود؛ هیچوقت اینطوری ندیده بودمش. درواقع کل تیم برای دیدن دوبارهات مشتاقن اما بهشون گفتم که به یکم تنهایی نیاز داری.
سرش رو پایین انداخت و برای بار آخر انگشتهاش رو لای موهای بلندش فرو کرد. یادآوری نوازشهای چان، سینهاش رو از هم میشکافت و راه گلوش رو میبست. هیونجین با خیانت به اعتماد چان، در واقع به خودش پشت کرده بود و به واسطهی ابزار شکنجهای به اسم "پشیمونی" از درون خودش رو زجر میداد.
تمین با آرامش مشغول بریدن موهای مشکی و زیبای هیونجین شد و همزمان به جای پسرک براشون حسرت میخورد. دلیل این حجم از درد کشیدن دوستش رو نمیفهمید اما درحال حاضر سکوت بهترین کمک بود.
چند دقیقهی بعد، با موهای مشکی و کوتاهش از تمین خداحافظی کرد تا خودش رو به زمین تمرین برسونه. بعد از پا گذاشتن درون سالن بزرگی که زمانی ساعتها داخلش عرق میریخت، توپهای بیسبال و چوب کنارش رو برداشت و قدمهاش رو به مرکز سالن کشوند.
موقعی که دبیرستانی بود، با وجود علاقهاش به فوتبال و بسکتبال، زمان زیادی رو صرف بیسبال بازی کردن با سونگمین میکرد تا با دیدن لبخند شیرینش، حال خوب رو به خودش هدیه بده. از جا و حال برادر ناتنیش بیخبر بود اما جرئت رویارویی باهاش رو نداشت. به پسر قول داده بود انتقام پدرشون رو میگیره اما حالا توی این نقطه ایستاده بود و حتی از نفس کشیدنش هم خجالت میکشید.
توپها رو به نوبت بالا انداخت و به کمک چوب بلند بین انگشتهاش، با تمام توان به سمت دیوار پرتابشون کرد. با تموم شدن توپهای داخل سبد، انرژیش هم تخلیه شده بود اما قصد دست کشیدن از کارش رو نداشت.
کنار توپهای بیگناهی که قربانی خوددرگیریش شده بودن، روی زمین نشست و جسم کروی و سفید رنگ مقابلش رو در آغوش انگشتهاش جا داد. با یادآوری کارهای نکرده و حرفهای نزدهاش به چان، بغض موفق به فتح کردن راه گلوش شد.
به خاطر آوردن جملههای شیرین چان یا لحظاتی که به رابطههاشون برمیگشت، چنان زجرش میداد که انگار با دراز کشیدن روی شنهای پرحرارت صحرایی سوزان، با وجود هشیاری ضعیفی اجازهی تیکهتیکه کردن گوشت تنش رو به کرکسهای گرسنه بده. خودش رو بابت وجود داشتن روی این کرهی خاکی مقصر میدونست و حالا که رایحه تند و تلخ مرد رو از دست داده بود، بیارزش شدن کل دنیای اطرافش رو حس میکرد.
هیونجین تمام عمرش رو بدون هیچ منتی فقط برای محافظت از بقیه مبارزه کرده بود، اما دریغ از ذرهای توجه که به خودش برگرده. چان بیچون و چرا بهش اعتماد کرده و آغوشش رو برای کمک کردن بهش باز بود اما بدون اینکه بخواد، به اون رابطهی دوست داشتنی پشت پا زد و به تنهاترین موجود دنیا تبدیل شد.
به قدری از درون درحال کتک زدن و تنبیه کردن خودش بود که متوجه حضور مردی آشنا در کنارش نشد. از صخرههای برنده و وحشتناک آیندهاش، بالا میرفت و با هرحرکت بیشتر خودش رو به فرشتهی مرگ تسلیم میکرد. در اون لحظه هیچ واهمهای از سقوط نداشت و به هرقیمتی به رسیدن به بالای صخره فکر میکرد.
جونکی بلافاصله بعد از بیسر و صدا وارد شدن به سالن تمرین افراد تیمش، کنار پسری جا گرفت که به وضوح شاهد زجر کشیدنش بود. حالا که قامت مکنهی تیمش رو صحیح و سالم کنارش میدید، به خودش اجازهی کشیدن نفس راحتی رو داد.
- بالاخره کی میخوای یاد بگیری باید اشتباهاتت رو جبران کنی نه این که بابتشون تا سرحد مرگ خودت رو شکنجه بدی؟
شمع رنجور درون چشمهاش رو به مرد نشون داد و لبخند بیحالی زد. انگار امشب نمیتونست از دست کاپیتان تیم قایم بشه اما یه جورایی به نصیحتهای مرد نیاز داشت. حرفهای قدرتمند و خالصانهی جونکی که پشت هر لغتش هزاران تجربه پنهان شده بود، همیشه براش حکم پارویی رو داشت که قایقش رو سریعتر به مقصد میرسوند.
- کاپیتان! خوشحالم که بعد از این همه مدت سلامتین. متاسفم که زودتر نیومدم پیشتون.
با این که رد پای بغض توی کلماتش خیلی کمرنگ بود اما مرد میانسال کاملا متوجهش میشد. به لطف گزارشهای دقیق و لحظه به لحظهی چانگبین در دو سال اخیر، تا حدودی از زخمهای هیونجین آگاهی داشت اما برای خودش تاسف میخورد که توان نجات دادن پسر رو از اون سیاهچالهی دهشتناک نداره.
- دیگه نمیخوای توی خلوتمون هیونگ صدام کنی؟
سرش رو پایین انداخت و لب پایینش رو به دندون گرفت. ای کاش تمام این دو سال یا حتی سالهای قبل از اون فقط یک کابوس بود و هیونجین پنج ساله هنوز میتونست بعد از دیدن لبخندها و شنیدن صدای مادرش صبحش رو شروع کنه اما افسوس که درد جا گرفته درون قلبش، این فرضیه رو به ناممکنترین اتفاق دنیا تبدیل میکرد.
- متاسفم اگه باعث سرافکندگیت شدم هیونگ. شما آخرین شخص توی دنیا بودی که دلم میخواست ناامیدش کنم.
جونکی دستش رو به سرشونهی پسر تکیه داد و برای پیدا کردن دید بهتری به صورتش، سرش رو کمی خم کرد. بارها توی این نقطه قرار گرفته بود و این زخم عمیق رو به خوبی درک میکرد.
- با این که از همهی افراد تیم خیلی کوچیکتر بودی اما همیشه جوری تلاش کردی که فقط باعث افتخار من باشی. خوشحالم که زنده برگشتی حتی اگه شکست خورده و توی دام اشتباه افتاده باشی. قرار نیست همیشه پیروز میدون باشی، انسان به شکست هم داخل سرنوشتش نیاز داره. این دنیا خیلی بیرحمتر از چیزیه که تصور میکنی بچه؛ چون به هر قیمتی پشتت رو به خاک میماله. مهم نیست چقدر قوی باشی، به زانو درت میاره و به صورت گریونت میخنده. تنها در صورتی پیروز میشی که بتونی اشکهات رو پاک کنی و دوباره و دوباره روی پاهات بایستی. قوی بودنت به تعداد دفعاتی که توی چاه میفتی اما بعدش بیرون میای بستگی داره. حق داری از ادامه دادن بترسی اما هیونجینی که من میشناسم خیلی بهتر از این حرفهاست و با وجود وحشتش، با تمام قوا میجنگه.
طبق انتظارش، حالش خیلی بهتر از قبل شده بود. با چهرهی مصممی سمت جونکی برگشت. با پس گرفتن روحیهای که باخته بود، انرژی تازهای گرفت. یعنی امکانش وجود داشت که چان روزی کارهاش رو ببخشه و باز هم دریچههای قلبش رو به روش باز کنه؟ حاضر بود دردش رو به جون بخره و برای پس گرفتن دل مرد تلاش کنه؟ معلومه که بود.
- ممنونم فرمانده. تمام تلاشم رو میکنم تا پشیمونتون نکنم.
جونکی موهای لخت پسر رو کمی به هم ریخت و خندید. از دیدن دوبارهی همون جوون کله شق و باارادهی چند سال پیش، خوشحال شده بود. هیونجین پسرک سادهای بود که با پیدا کردن کوچیکترین دلیل، حال خوب و روحیهی جنگجوش رو پس میگرفت و جونکی به این اخلاق پسر افتخار میکرد.
- حالا بیا یکم گرم کنیم تا ببینم چقدر از مهارتهات رو از دست دادی روباه کوچولو!
خندهی آرومی کرد و قبل از مرد بزرگتر، قامتش رو از زمین جدا کرد. کت چرم مشکی رنگی رو که یقهاش با خز سفید تزئین شده بود، از تنش درآورد و با تیشرت جذب طوسی رنگی که به تن داشت، دستش رو سمت جونکی دراز کرد.
- بهتون نشون میدم هنوز هم همون روباه شکست ناپذیر قبلم، فرمانده.
***
غرق در افکارش مشغول نوازش کردن موهای مینهو شده بود و حتی متوجه به خواب رفتن مرد بزرگتر نشد. بعد از شنیدن ماجراها از زبون مینهو، دلیل حال خرابش رو کشف کرده بود و درون ذهنش به دنبال راهی برای ترمیم زخمهای عمیق مینهو میگشت. قرار بود تاوان سنگینی رو برای محافظت کردن از قلب مرد پس بده اما اهمیتی نداشت، جیسونگ برای داشتن مینهو تا آخرین نفس با هر مانعی مقابله میکرد.
نگاهش رو سمت صورت استخوانی و جذاب مینهو کشوند و ناخودآگاه لبخند شیرینی زد. جیسونگ از مدتها قبل قلبش رو تمام و کمال به مرد باخته بود و دور از چشم بقیه ستایشش میکرد ولی حالا با در آغوش داشتن اون گربهی زخمی، بیشتر متوجه عمیق بودن تمام احساساتش نسبت به مینهو میشد.
- مهم نیست چه اتفاقی برامون بیفته. من تا آخرش کنارت میجنگم و ازت محافظت میکنم.
ساعد دستش رو به آرومی از زیر سر مینهو بیرون کشید تا راحت کنار مرد دراز بکشه. در کمال سکوت به نیمرخ زیباش خیره شد و به محض چسبوندن پیشونیش به بازوی مرد، پلکهاش رو به آغوش هم فرستاد. عطر تن مینهو تا ابد برای تامین کردن شادیش کافی به نظر میرسید و روحش رو از ابرهای معلق وسط آسمون سبکتر میکرد.
- بدون اینکه بفهمم عاشقت شدم عوضی. برام مهم نیست برای حال خوبت ازم سواستفاده کنی اما هرگز با گرفتن خودت از من، امتحانم نکن.
با صدایی که حتی به زور به گوش خودش میرسید، کلماتش رو لب زد و بعد از مدتها، بدون الکل یا مواد به خوابی عمیق فرو رفت.
فردا صبح به محض ظاهر شدن نور خورشید درست پشت پلکهاش، از خوابش دل کند. پیشونی مینهو رو به آرومی بوسید و هرچند سخت، از آغوش مرد جدا شد. مینهو قرار مهمی داشت و جیسونگ باید براش صبحانهی مفصلی تدارک میدید پس به محض دراومدنش از حموم، راهی آشپزخونهی نقلیش شد.
با پیچیدن بوی شیرینی زیر بینیش، بین پلکهاش فاصلهی کمی انداخت و درست مثل گربهها، بعد از بالا بردن دستهاش، بدنش رو از دو طرف کش داد. سرجاش نشست و اطرافش رو از نظر گذروند. قسم میخورد هیچوقت توی زندگیش در این حد موقع خواب آرامش نداشته.
- بیدار شدی؟ بیا یه چیزی بخوریم. شاید باورت نشه اما آشپزیم از آجوماهای سرآشپز محلهی گانگنام هم بهتره.
لبخند شیرین جیسونگ، مثل یک بیماری مسری روی صورت مینهو نشست و گوشههای لبش رو وادار به بالا رفتن کرد. پسرک توی هودی گشاد سفید و شلوارک مخملی صدفی رنگش بیش از حد خواستنی شده بود و با قلب متزلزل مرد روی تخت بازی میکرد.
- از اونجایی که هر جایی رو به جز شرکت پدرت برای کار کردن انتخاب کردی، باید هم بلد باشی.
جیسونگ نخودی خندید و هردو دستش رو روی شکمش گذاشت و به طوری سنتی تعظیم کرد. درحال حاضر تنها هدفش توی زندگی، دادن شادیهای هرچند کوچیک به مینهو بود.
- باعث افتخاره سرورم.
مینهو این بار بلند خندید و از جاش بلند شد. باید زودتر خودش رو برای ملاقات با هیونجین و گروهش آماده میکرد و بیشتر از این تحمل دیدن موجود چلوندنی مقابلش رو نداشت.
- میتونم از لوازم بهداشتیت استفاده کنم؟ و این که... مسواک اضافه داری؟
جیسونگ با لپهای باد کردهای به سرعت سرش رو بالا و پایین کرد و همینطور که سمت آشپزخونهاش برمیگشت تا وافلها رو از سوختن نجات بده، مینهو رو مخاطب حرفهاش قرار داد.
- توی کشوی اول دراور اتاقم میتونی مسواک اضافه پیدا کنی. تا دوش میگیری من هم میز رو میچینم.
مینهو که هنوز از فکر لپهای جیسونگ بیرون نیومده بود، خودش رو بابت گاز نگرفتنشون سرزنش کرد و بالاخره سمت دراور راه افتاد. به محض باز کردن کشو، بستهی مسواک رو از گوشهای شکار کرد اما نگاه کاوشگرش سمت آلبومی به اندازهی کف دست جلب شد. جلد چرمیش رو بیاجازه لمس و مابینش رو با کنجکاوی بچگانهای باز کرد. وقتی با عکسهای خودش در سنین مختلف مواجه شد، قلبش به مبارزه باهاش برخاست و بدون دادن هیچ فرصتی به مینهو، ضربات وحشیانهاش رو شروع کرد.
- بیشتر از هر کسی توی دنیا به تو بدهکارم جیسونگی. امیدوارم بتونی یک روز من رو ببخشی.
زیر لب زمزمه کرد و لبهاش رو روی هم فشرد. خودش رو زیر دوش آب گرم کشوند و تمام مدت حمام کردنش رو به افکارش اختصاص داد. ذهنش به قدری شلوغ و درهم بود که سرگیجهی خفیفی رو به جونش میانداخت. در نهایت تصمیمی گرفت که از نظر خودش تنها راه ممکن بود اما برای عملی کردنش به جیسونگ نیاز داشت. به سرعت مسواک زدنش رو تموم کرد و خودش رو به آشپزخونه رسوند.
جیسونگ با این که مشغول ریختن قهوه داخل ماگهای محبوبش بود ولی به راحتی حضور مرد رو پشت سرش حس کرد. وقتی کارش تموم شد، قبل از برگشتن کامل سمت مینهو، با گرمای ناگهانی بدن مرد مواجه شد. صورتی که درون گودی گردنش جا گرفت و بازوهایی که دور کمر باریکش پیچیده شدن، قدرت نفس کشیدن رو ازش دریغ میکردن. فحشی نثار قلب بیجنبهاش کرد و با این دروغ که احتمالا شوکه شده، علت واقعی تپشهای وحشیانهی درون سینهاش رو انکار کرد.
- بعد از تموم شدن همهی این ماجراها، با من میای جیسونگ؟
جیسونگ با اخم ظریفی که تنها دلیلش تعجب بود، دستهاش رو مقابلا دور بدن مرد پیچید. مینهو بوی شامپوهای خودش رو گرفته بود و مثل خلا ذهنش رو از عالم و آدم دور میکرد اما هنوز هم تمام حواسش جمع معشوقش بود.
- منظورت چیه؟
مینهو عقب کشید و با نگاهی که اشتیاق درونش موج میزد، قلب بیچارهی جیسونگ رو مورد هدف قرار داد. درسته که ریسک زیادی رو قرار بود به جون بخره اما در نهایت دلش به آرامش رسیدن رو طلب میکرد.
- وقتی تمام این ماجراها تموم شد، بیا باهم از کره بریم. تو کنارم میمونی مگه نه؟ هرجایی که تو بخوای میریم.
جیسونگ با بغض خندید و با حلقه کردن بازوهاش دور گردن مینهو، فاصلهی بدنهاشون رو به حداقل میزان ممکن رسوند. البته که باهاش میرفت؛ مگه کی رو جز مینهو توی زندگیش داشت؟
- معلومه که باهات میام و پیشت میمونم احمق.
***
- اونجا یه سولهی نظامی قدیمیه که به شدت محافظت میشه و مکان اصلی پدرم برای ساخت داروهای غیرقانونیش و نگهداری بردههاشه.
هیونجین بعد از تایید کردن حرفهای مینهو با سر، به یونهو اشاره کرد که برای ردیابی دقیق محل ماموریتشون، آماده بشه. تمام شب با جونکی و بقیهی اعضای تیم تمرین کرده و از شدت ضعف عضلاتش، به زور روی پاهاش بند بود اما برای نجات چان باید زیر فشار این درد طاقت میآورد.
- اون سوله دقیقا کجاست هیونگ؟
مینهو چهرهی متفکرانهای به خودش گرفت تا آدرس دقیق رو به خاطر بیاره. بلافاصله بعد از تنها گذاشتن جیسونگ، تمام احساسات منفیش دوباره به سمتش هجوم آورده بودن. دلشوره دائما باعث ضعف رفتن دلش میشد و حالش رو خراب میکرد اما هیونجین هیچ جوره حاضر به پایین اومدن از موضعش نشده بود.
- نزدیک معبد هائدن یانگ گوگ استان گیجانگ گون که نزدیک دریاست، یه جنگل بامبو وجود داره. اونجا جنسها رو مخفیانه با قایق به کشتیهای تجاریش منتقل میکنه! اگه الان راه بیفتیم، قبل از غروب خورشید به اونجا میرسیم و امشب کار رو تموم میکنیم. مانع اصلیمون محدود بودن ورودیهای سولهست. یکیش در اصلیه که تحت نظر آدمهای پدرمه و اون یکی هم دریچهی کانال تهویهی هواست که راه ورودیش از سقف ده متری ساختمونه و هردوشون به شدت با دوربینهای امنیتی محافظت میشن. حتی اطراف سوله هم تا محدودهی یک کیلومتری پر از تلههای هوشمند برای شناسایی غریبههاست.
یونهو بر اساس مشخصاتی که شنیده بود، لوکیشن دقیق رو با تصویر سه بعدی روی میز مخصوصشون به نمایش گذاشت. تصویر بازسازی شده و مجازی سوله، حرفهای مینهو رو به راحتی تصدیق و خیال بقیه رو راحت میکرد.
- خودشه. قبلا اونجا حبس شده بودم و به خاطر تلاشهای زیادم برای فرار، نسبتا با راهروهاش آشنام.
هیونجین بعد از تموم کردن حرفش، نگاهش رو سمت مینهو کشید. با لبخند از مرد تشکر و دستش رو به شونهاش تکیه داد. اگه مینهو تن به این همکاری نمیداد هیچ کاری درست پیش نمیرفت.
- واقعا ازت ممنونم هیونگ. بهتره بقیهاش رو بسپری به ما و برگردی. تو کار خودت رو کامل انجام دادی و همین برای من کافیه. لطفا از طریق تلفن ماهوارهای که بهت دادیم منتظر تماسم باش.
کنار کشیدن درحال حاضر راه درستی نبود اما کاری هم ازش برنمیاومد و فقط جلوی دست و پاهاشون رو میگرفت. از طرفی کار مهمتری داشت که به خاطر لینو باید انجامش میداد.
- خیلی مراقب باشین. میدونی که اون پیرمرد با هیچکس شوخی نداره.
با لبخند ملیحی به مرد فهموند که متوجه حرفهاش هست و بعد از خداحافظی با مینهو، نوبت مرور کردن مرحلهی اصلی رسیده بود.
- یونهو! ازت میخوام یه صدا رو جعل کنی. جملهای که میخوام رو بعدا بهت میگم.
یونهو سرش رو به نشونهی فهمیدن تکون داد اما با نگاهش توضیحات بیشتری رو درخواست کرد.
هیونجین به محض برگشتن سمت چانگبینی که درست پشت سرش ایستاده بود، دستش رو دراز کرد تا فلشی که حاوی چند سال جاسوسی مرده رو ازش بگیره.
تکیهاش رو از تخته وایتبرد گرفت و بعد از فرو کردن دستش داخل جیبش، جسم حافظهدار رو بین انگشتهای هیونجین گذاشت. وقتی موقع شروع کردن کارش پسر ازش خواسته بود تا یک سری از مکالمات هوجونگ رو ضبط کنه، هیچ درکی از کاری که قرار بود در آینده انجام بشه نداشت.
- الحق که توی سرت به جای کاه یه مغز گنده گذاشتن هوانگ. اعتراف میکنم گاهی بدجور بهت حسادت میکنم.
بیاراده به حرف مرد خندید و فلش رو به یونهو داد. هیونجین مدت زیادی رو قبل از توی دام هوجونگ افتادن، صرف تحقیق راجع به شرکای ثابت و تجارت کثیفش کرده و حالا زمان بازی کردن با عروسک خیمهشب بازیش فرا رسیده بود.
- تمام این سالها تونستم علیه اون خوک عوضی مدارکی رو جمع کنم که با کمکشون امپراطوریش رو به نابودی بکشونم.
جونکی که رسما به عنوان لیدر تیمش عقب کشیده و جایگاهش رو در اختیار هیونجین قرار داده بود، از منظرهی پیشِروش لذت میبرد. تکتک افرادی که دور و برش حضور داشتن، هیجان رو از غذا برای ادامهی زندگی واجبتر میدونستن. آدرنالین دلیلی بود که با دادن روحیهی مبارزه به کل سازمان، سرپا نگهشون میداشت و ترسشون از مرگ رو از بین میبرد.
- چطور میخوای انجامش بدی؟ میدونی حتی اگه دار و ندارش رو از راه درست ازش بگیریم، دولت و قانون رو میتونه با پول بخره و همه چیزش رو پس بگیره؟
هیونجین لبخند خبیثی که مدتها پیش از یاد برده بود رو قاب صورتش کرد و به سمت تختهای برگشت که چانگبین چند دقیقه قبل بهش تکیه داده بود. البته که قرار نبود از راه قانونی پیش بره. هرگز به عدالت اعتماد نکرده بود و از این به بعد هم قرار بود روی همین اصول پیش بره.
- دشمن دشمن من، دوست منه؛ بیاین با همین روش نابودش کنیم.
جونکی که متوجه نقشهی زیرکانهی پسر شده بود، ناگهان بلند بلند خندید و هردو دستش رو روی میز کوبید. حالا که لقمه حاضر و آماده جلوشون بود، چرا حمله رو شروع نمیکردن؟
- آخوندک ملخ شکار میکنه و گنجشک زرد از پشت حمله میکنه. وقتی اون احمقها رو بندازیم به جون هم، سر فرصت مناسب توی تاریکی نقشهی خودمون رو پیش میبریم.
یونهو غیرمستقیم متوجه ماموریتش شده بود و سرش رو توی اطلاعات داخل فلش میچرخوند. وویونگ با دقت مشغول بررسی اوضاع شده و از شدت تعجب به زور فکش رو سرجاش نگه داشته بود. چانگبین و بقیهی اعضای گروه هم با لبخندی سرشار از هیجان به همدیگه و هیونجینی نگاه میکردن که تا حدی از حال دیشبش فارغ شده بود.
***
بعد از چند شب وقت گذرونی با مردی که مدت زیادی از آشناییشون نگذشته بود، احساسات عجیبی ذهنش رو درگیر کرده بودن. سان توی هیچ دورهای از زندگیش جرئت وارد رابطه شدن رو نداشت و تنها خواستهاش محافظت کردن از پسری بود که از بچگی به دستیار شخصیش تبدیل شده بود.
رابطهی مینهو و سان به سالها پیش برمیگشت. زمانی که سان فقط یه پسر نوجوون بود، به عنوان همراه مینهوی هشت ساله در نظر گرفته شد و از همون موقع از کنارش تکون نخورده بود.
حالا که وارد رابطه شده بود، هرلحظه بیشتر از قبل عواطف عجیبی رو درون خودش کشف میکرد و کم و بیش به خاطر وویونگ میترسید. از وقتی پسرک موقرمز پا به زندگیش گذاشته بود، دنیاش به جز رنگهای سیاه و سفید، خیلی زیباتر و رنگینتر شده و طراوت خاصی پیدا کرده بود.
درحال نگاه کردن به عکس دونفرهای بود که به خواست وویونگ گرفته بودن و هر از گاهی با یادآوری اون روز، ناخواسته لبخند شیرینی گوشهی لبهاش مینشست.
- خیلی کیوت و خوشگله.
به محض لرزیدن موبایل داخل دستش و نمایان شدن اسم "ارباب جوان" روی عکس دونفرهشون، ابرویی بالا انداخت و تماس رو وصل کرد.
" گزارشی که میخواستم رو تحویل گرفتی؟"
- بله قربان. تمام کارهایی که خواسته بودین رو انجام دادم. کجا باید بیام دنبالتون؟
" آدرس رو برات میفرستم. حواست باشه کسی تعقیبت نکنه."
- متوجه شدم.
***
زمانی که از هلیکوپتر سازمان خارج شدن، هوا به تاریکترین حد خودش رسیده بود و همین کار رو براشون سادهتر میکرد. هیچی به اندازهی تاریکی شب پوشش مناسبی برای عملیاتشون به حساب نمیاومد.
بعد از حدود یک ساعت پیادهروی و گذروندن تلههای هوشمند هوجونگ به وسیلهی خنثی سازیشون، حالا توی ده متری ساختمون فلزی قرار گرفته بودن.
" میخوام فیلم دوربینها رو با چند ثانیه قبل عوض کنم تا دیده نشی اما فقط ده ثانیه فرصت داری وارد بشی وگرنه به محض به صدا دراومدن آژیر، همهی ورودیها بسته میشه."
بعد از شنیدن صدای یونهو از طریق هدفون بیسیم داخل گوشش، بدون هیچ حرفی سمت اعضای گروهش برگشت. قلادهی تنگی که اضطراب دور گردنش بسته بود، به مرور زمان تنگ و تنگتر میشد و قلبش رو درون مشتش مچاله میکرد.
- طبق نقشه فعلا فقط من وارد میشم. اگه چند نفر باشیم، اوضاع سختتر میشه. شماها منتظر زمانی که تعیین کردیم باشید و طبق نقشه پیش برید.
وویونگ با تردید، از گرفتن بازوی هیونجین برای جلب توجهش استفاده کرد. تا اینجا متوجه خلوص نیت پسر شده بود اما هنوز هم نگرانی دست از سرش برنمیداشت.
- اتفاقی برای چان هیونگ نمیفته، مگه نه؟ لطفا اجازه بده همراهت بیام.
سرش رو با لبخند به نشونهی منفی تکون داد. حتی اگه تیکهتیکه هم میشد، به کسی اجازه نمیداد به چان آسیب بزنه.
- حالت رو درک میکنم اما این کاریه که خودم شروعش کردم پس باید تمومش کنم.
"آماده باش!"
از درخت بالا رفت و قلاب لباس مخصوصش رو به وایرگرپ کابلی وصل کرد که از طرفی به دیوارهی سوله و از طرفی به تنهی درختی چندساله قفل شده بود تا یک راست به ساختمون فلزی هدایتش کنه.
"دوربینهای روی سقف رو از کار انداختم. ده ثانیه وقت داری."
از اونجایی که درخت در شیب بالاتری نسبت به سوله قرار داشت، وزنش رو به کابل سپرد و با سرعت سمت سوله لیز خورد. همزمان که هردو پاهاش رو مقابلش صاف نگه داشته بود و انتظار رسیدن رو میکشید، توی دلش ثانیهها رو میشمرد. تمام تلاشش رو به کار گرفت تا کف کفشهاش هنگام برخورد با دیوار سوله، صدای زیادی ایجاد نکنن و در نهایت به کمک دستکشهای آهنرباییش از یک متر دیوار باقی موندهی بالای سرش بالا رفت و به راحتی خودش رو به سقف رسوند.
"پنج ثانیه"
قفل دریچهی روی سقف رو با شعلهافکن کوچیکی برش داد و قبل از رسیدن به پایان شمارش یونهو، داخل کانال تهویه جا گرفت و دریچه رو سرجاش برگردوند. با وجود نگرانی آزاردهندهای که از درون، بدنش رو به لرزش وا میداشت، با خونسردی و مهارت همیشگیش مشغول عملیاتش بود.
" از اینجا به بعد به خاطر حفاظ مغناطیسی که سوله داره ارتباطمون قطع میشه، رفیق. باید به هر قیمتی که شده از اونجا سالم بیای بیرون."
لبخند تلخی زد و راهش رو چهار دست و پا در پیش گرفت. آخرین نفری که امکان داشت از این سوله زنده بیرون بره، قطعا خودش بود اما تا وقتی که چان سالم به خونه برمیگشت، این چیزها براش اهمیت نداشتن. هیونجین توی تمام ماموریتهاش طوری پیش میرفت که انگار یک قدمی پرتگاه مرگ قرار داره.
بعد از گذشتن حدود ده دقیقه، درچهای به سمت بیرون پیدا کرد و بالاخره وارد راهروهای باریک سوله شد. خوشبختانه نگهبانها اجازهی پرسه زدن مابین سلولها رو نداشتن و فقط پزشکها و افراد خاصی داخل این قسمت پا میذاشتن. وقت درگیر شدن با انسانهای اضافه رو نداشت.
چند قدم بیشتر نرفته بود که با مرد میانسال و سفید پوشی مواجه شد که کارت مخصوصی به گردن داشت. کلید ورودش به سلول چان حالا دقیقا مقابلش قرار گرفته بود و از جستجوی بیشتر نجاتش میداد. کلت نقرهای رنگی رو که صدا خفه کنی سیاه مقابل لولهاش قرار گرفته بود، سمت مرد نشونه گرفت و به آرومی بهش نزدیک شد.
پیرمرد با دیدن اسلحه و مرد سیاهپوشی که جز چشمهاش چیز دیگهای رو در معرض دید قرار نداده بود، با ترس هردو دستش رو بالا برد. به اندازهی کافی توی این ساختمون جهنمی عذاب میکشید و واقعا تحمل اتفاق دیگهای رو نداشت.
هیونجین کارت رو از دور گردنش بیرون کشید و اطلاعاتش رو با دقت از نظر گذروند. به نظر میرسید این پیرمرد مسئول تیم پزشکیه و بالاترین رتبه رو بینشون داره.
- به افرادت بگو این دور و بر پرسه نزنن و باهام همکاری کن وگرنه باید با مغزت خداحافظی کنی آقای دکتر.
پیرمرد همزمان با عرق سردی که تیغهی کمرش رو نوازش کرد، سرش رو با لرز تکون داد. همهی این بدبختیها رو تحمل میکرد تا زنده بمونه پس حالا اجازهی مردن رو به خودش نمیداد.
هیونجین که لرزیدن پیرمرد رو دید، دلش به حالش سوخت. قبلا شاهد رفتار هوجونگ با کارمندهاش بود و میدونست تک تک افرادش رو مثل برده اسیر کارهاش میکنه. اون مردک حیوون صفت همهشون رو با ترس و تهدید کنار خودش نگه داشته بود.
- باور کن نمیخوام هیچ صدمهای بهت بزنم پس فقط باهام همکاری کن تا هم تو و هم تمام افراد این جهنم از اینجا خلاص بشین.
پیرمرد که انگار بعد از شنیدن حرفهای هیونجین آرومتر شده بود، نفس راحتی کشید. به هرحال اگر همکاری نمیکرد، سرنوشتی جز مرگ انتظارش رو نمیکشید.
- توی این ساعت هیچکس به جز من حق عبور و مرور نداره پسر جوون پس نگران نباش و بگو کجا میخوای بری.
- من دنبال یک نفر میگردم. اگه کمک کنی پیداش کنم هیچکس آسیبی نمیبینه.
***
با وجود بیاعتمادیش نسبت به پیرمرد، حالا داخل سلول چان قرار گرفته و برای محکم کاری، دکتر میانسال رو با ضربهی آروم و مخصوصی برای چند ساعت خوابونده بود.
جرئت نگاه کردن به صورت رنگپریده و بیهوش چان رو نداشت و به جاش، در کمال سکوت کنارش قرار گرفت و بعد از زمین گذاشتن کولهاش، مشغول باز کردن زنجیرها از دور مرد با ابزار مخصوصش شد. رد ریسمان آهنی، خیلی عمیق روی بدن ورزیده و سفیدش مونده و تا حدودی باعث خراشیده شدن پوستش شده بود. دیدن مرد توی چنین وضعیتی، حس له شدن زیر تخته سنگ بزرگی رو بهش میداد و تمام وجودش رو درهم میشکست.
- به هر قیمتی که شده از این خراب شده میبرمت بیرون.
مهم نبود چند بار مرد رو صدا کنه یا تکونش بده، چان هشیاریش رو به دست نمیآورد. دستگاههایی که بهش وصل کرده بود، تنفس نامنظم و قند خون پایینش رو نشون میدادن. سرم مواد مغذی رو از کولهاش درآورد و مراحل تزریق کردنش رو به خودش یادآور شد. کیسهی پلاستیکی رو به یکی از زنجیرهای آویزون از سقف، وصل و بالاخره سوزن رو به سختی داخل رگهای ضعیف مرد فرو کرد.
بعد از گذشت حدود بیست دقیقه، تمام وسایلش از جمله باقیموندهی سرم چان رو داخل کولهاش برگردوند و کولهاش رو مقابل سینهاش قرار داد تا راحتتر جسم خستهی مرد رو پشتش جا بده. مقابل صندلی فلزی چان، پشت بهش روی زمین زانو زد و بعد از عقب بردن دستهاش، جسم دردمند مرد رو به سمت کمرش هدایت کرد.
وقتی بازوهای مرد از دو طرف سرش آویزون شد و سرش روی شونهاش قرار گرفت، به آرومی از جاش بلند شد و با هر مصیبتی که بود، کل وزن چان رو به دوش کشید. حالا تقریبا زمانش رسیده بود تا بقیهی اعضای گروه کارشون رو شروع کنن پس هرچه سریعتر باید خودش رو به خروجی میرسوند.
از اونجایی که خیلی از افراد هوجونگ در نواحی اطراف سوله مستقر شده بودن، به صدا دراومدن آژیر تمامشون رو در کمتر از بیست دقیقه به طرف اونجا میکشوند؛ پس در اولین مرحله باید چان رو پیدا و با خودش به سمت در اصلی میکشوند و منتظر حملهی افرادش میموند.
باید پنج دقیقهای از سوله خارج میشدن و بقیهی زمانشون رو صرف فرار میکردن. اگه مدت زمان خروجشون بیشتر از پنج دقیقه طول میکشید، یک نفر باید داخل سوله میموند تا حواس نگهبانها رو از افراد متجاوز پرت و به خودش جلب کنه و این دقیقا نقشهی دومی بود که افسر جوون روش حساب باز میکرد.
از راهروها با تمام توان گذشت و بالاخره جایی نزدیک به در ورودی منتظر ایستاد. صدای آژیر همزمان با صدای درگیری خارج از سوله، شروع شد و دلهرهی وحشتناکی رو به جونش انداخت.
- هی تو!
انقدر نگران اتفاقات بیرون بود که متوجه نگهبانهایی نشد که در دیدرسشون قرار گرفته بودن. لعنتی به خودش فرستاد و چان رو کنار دیوار روی زمین گذاشت. همزمان درگیر شدن با دو نفر هیچ مشکلی براش نداشت اما در اون لحظه نگرانی برای چان دیوونهاش میکرد و تمرکز رو ازش میگرفت. قدرت بدنی لازم رو برای مبارزه با افراد درشت هیکل مقابلش نداشت اما قطعا مهارت حرف اول رو میزد.
درگیری با رسیدنشون به هم شروع شد و هر دو مرد با چاقوهای بلند و برندهای به جون پسرک افتادن. صدای برخورد تیغههای فلزی و نفسهای سنگینشون، به لطف آژیر به گوش نمیرسید و قطع و وصل شدن نور قرمز، توانایی تمرکز دقیق رو ازشون میگرفت.
همزمان با زخمی شدن بازوش توسط یکی از نگهبانها، چاقوش رو داخل سینهی مرد فرو کرد و به سرعت بیرون کشید. قدرت زیادی براش باقی نمونده بود و از این احساس ضعف حالش به هم میخورد. نگاهش برای بررسی موقعیت لحظهای سمت چان چرخید و درست همون لحظه نگهبان مقابلش، از این فرصت برای حمله استفاده کرد و شکاف عمیقی رو داخل پهلوی هیونجین به یادگار گذاشت.
با حس سوزش وحشتناکی که توی بدنش پیچید، دستش رو روی زخمش گذاشت و دندونهاش رو روی هم فشرد. بدنش هنوز گرم بود و توان تحمل کردن دردش رو داشت اما صبرش دیگه به سر اومده بود. بعد از نشونه گرفتن صورت مرد درشت هیکل، ماشه رو کشید و به زمین خوردن صورت مزخرفش چشم دوخت. در ورودی بالاخره باز شد و تونست افرادش رو بین نگهبانها ببینه.
- کمک میخوای؟
جونکی کنار چان روی زمین نشست تا بدن مردی که هدف عملیاتشون بود رو چک کنه.
- باید سریعتر از اینجا بری بیرون!
بابت سیاه بودن لباسهاش و تاریکی محیط که به بقیه اجازهی شناسایی کردن زخمش رو نمیداد، از آسمون شب تشکر کرد و با کمک فرماندهاش، چان رو از سوله خارج کرد و بدنش رو به دیوار قسمت بیرونی ساختمون تکیه داد.
- من برمیگردم داخل تا کار رو تموم کنم. چند ثانیه همینجا صبر کن.
مقابل چان روی زمین زانو زد و بعد از دیدن چشمهای نیمه بازش، شونههاش رو گرفت و تکونش داد. با وضعیت پیش اومده دیگه توان کول کردن چان رو نداشت و دعا میکرد ای کاش مرد هشیاریش رو به دست بیاره. انقدر بدنش داغ شده بود که حتی متوجه سرمای دونههای ظریف برف اطرافش نمیشد.
- کریس! لطفا بیدار شو، باید از اینجا بریم.
به محض باز شدن کامل چشمهای مرد، یکی از دستهای چان گردنش رو به قصد خفه کردن، قربانی انگشتهای ضعیفش قرار داد. با اینکه قدرت چندانی نداشت اما هیونجین به وضوح دردی رو که درونش پیچیده بود، احساس میکرد.
- با پای خودت برگشتی؟
بعد از شنیدن صدای ضعیف چان، قلبش یه تپش رو جا انداخت و تمام موهای تنش سیخ شد. یخ شدن دست و پاهاش رو به وضوح حس میکرد و سرگیجه به سرعت درحال از پا درآوردنش بود. اهمیتی نداشت چقدر نسبت به مرد عذاب وجدان داره، الان زمان نشون دادن احساساتش نبود.
- خواهش میکنم بلند شو. باید تا دیر نشده از اینجا بری. دیگه بیشتر از این نمیتونم همراهت بیام؛ باید جلوشون رو بگیرم.
بعد از بوسیدن گونهی مرد، پیشونیهاشون رو به هم چسبوند تا احتمالا آخرین جملات زندگیش رو به زبون بیاره. دلتنگی برای گرمای بدن چان و نوازشهاش، شاهرگ اصلیش رو میبرید اما در آخر تنها چیزی که گیرش میاومد، همین لحظه بود.
- کریس، قول بده زنده بمونی و پیدام کنی! خیلی دوستت دارم لعنتی.
- حتی اگه آسمون به زمین برسه پیدات میکنم و تبدیل به فرشتهی عذابت میشم.
چان جملاتش رو به آرومی به زبون آورد و دوباره راهی خواب عمیقی شد. همزمان با قدمهایی که بهشون نزدیک میشد، صدای گلوله گوشهای هیونجین رو پر کرد. پسر با وحشت سمت صدا برگشت و بعد از دیدن مینهو، خط عمیقی رو بین ابروهاش کشید.
- رانندهام پایین تپه منتظره. بسپرش به من و با افرادت برگرد.
- مینهو هیونگ؟
هیونجین نامطمئن لب زد اما بعد از دیدن چشمهای بیاحساس و پیراهن سفید و خونی مرد، به هویت واقعیش پی برد. اون مرد لی لینو بود!
- چطور میتونم بهت اعتماد کنم؟
- وقتشه دینی که بهش دارم رو ادا کنم. نگران نباش، اجازه نمیدم آسیبی بهش برسه و برش میگردونم به خونهاش. من یه زندگی بهش بدهکارم.
لینو شاید عوضی و بیاحساس بود اما هرگز با دروغ شأن خودش رو پایین نمیآورد. اگه قرار رو به کشتن چان گذاشته بود، خیلی وقت پیش کارش رو تموم میکرد.
لینو بعد از دیدن خونی که از دست هیونجین روان شده بود، به سمتش قدم برداشت و بعد از پیچیدن دستمال پارچهایش دور زخم پسر، بدون این که متوجه زخم اصلیش بشه، چان رو روی کولش سوار کرد و از اونجا دور شد.~•~•~
یادتون نره ستاره بدین عزیزای دلم:)
پارتای بعدی حاضره و اگه ووتا زود بالا بره، سریعتر براتون اینجا آپ میکنم.♡
YOU ARE READING
Fox(skzver) Full
FanfictionCouples: Chanjin, Hyunho, Changlix, Minsung Genres: BDSM, Psychology, Crime Author: #Octave