گوشش رو به در چسبوند و بعد از شنیدن نفسهای منظم و آروم جونگین و البته صدای خروپف بلندش، از خوابیدن پسر مطمئن شد. قدمهاش رو به نرمی سمت در کشوند و بعد از پوشیدن سوییشرت مشکی رنگی که از داخل کمد چان برداشته بود، از عمارت خارج شد.
باید با مینهو حرف میزد. نمیتونست بیشتر از این دلتنگیش رو پشت گوش بندازه و میتونست اتفاقهایی که امروز شنیده بود رو بهونه کنه تا صدایی که مشتاقش بود رو بشنوه.
خیلی از عمارت فاصله نگرفته بود که توی تاریکی نیم شب تونست از جادهی فرعی خارج بشه و خیابون اصلی رو پیدا کنه. خونهی چان انگار خیلی از سئول دور بود و از جاده برهوتی که کنارش راه میرفت کاملا میتونست متوجه این موضوع بشه. نور چراقهای قدبلند گوشهی خیابون قسمتهایی از مسیرش رو روشن میکردن و بعد از دیدن خونههای ویلاییای که تک و توک شاهدشون بود، قانع شده بود که آدمهای بیشتری داخل این ناحیه زندگی میکنن.
نمیتونست حدس بزنه که کجای کشور داره قدم میزنه اما مطمئن بود خونهی کریس اطراف سئوله. همینطور که غرق افکارش بود، با دیدن باجهی تلفن کنار ایستگاه اتوبوس نفس راحتی کشید. بالاخره یک راه ارتباطی پیدا کرده بود. جونگین موبایل و ساعت هوشمندش رو پیش خودش قایم کرده بود و همهی راههای ارتباطی رو مهر و موم کرده بود.
با یادآوری چیزی، دست از قدم زدن برداشت و به موهاش چنگ انداخت. ضربهای به پیشونیش کوبید و نالهی بلندی از روی کلافگی کرد.
- لعنتی بدون سکه چطور راه بندازمش.
درست لحظهای که فکر میکرد اوضاع بدتر از این نمیشه، ماشین مشکی رنگی کنار خیابون پارک کرد. هیچکس جز هیونجین اون موقع شب اونجا نبود پس هدف افرادی که کنارش داشتن از ماشین پیاده میشدن چی میتونست باشه؟
یکی از اونها به خودش اجازه داد فاصلهاش رو با هیونجین به حداقل برسونه و موبایلش رو سمت پسر بگیره.
- جواب بده!
هیونجین که کمکم داشت صورت مرد مقابلش رو به خاطر میآورد، دندونهاش رو روی هم فشرد و گوشی رو با حرص از بین انگشتهاش قاپید.
- الو؟
" بالاخره از اون عمارت کوفتی خارج شدی هوانگ؟ چرا انقدر طولش دادی؟"
سرش رو پایین انداخت و چشمهاش رو بست. مثل معتادی که بهش مواد رسیده باشه، فقط با شنیدن صدای مینهو آروم گرفته بود.
- معذرت میخوام. اونی که همراهش زندگی میکنه خیلی شکاکه و همهی وسایلم رو ازم گرفته. چان همین امشب از عمارت خارج شد و تونستم بیام بیرون.
" پس بنگ چان از لونهاش زده بیرون؟"
با سکوتی که پشت تلفن پیچیده بود، هیونجین حدس زد مینهو درحال فکر کردنه. دلش میخواست مرد رو از نزدیک ببینه؛ حتی اگه قرار باشه گردنش لای انگشتهای مینهو بشکنه.
- کی همدیگه رو میبینیم؟
" دکتر هوانگ دلش برای من تنگ شده؟ شوکه شدم."
صدای مینهو آروم بود و وقتی داشت جملاتش رو از پشت تلفن برای هیونجین بیان میکرد، به آرومی خندید.
- باید یه چیزی بهت بگم.
" چیشده؟"
صدای جدی و خشدار مینهو لرز خفیفی به جونش انداخت. انگار که لبهای مرد دقیقا کنار گوشش قرار گرفتن و قصد آزار دادنش رو دارن.
- امروز یکی از افراد کریس به عمارتش اومد و بعد از اینکه یکم با هم حرف زدن، کریس حسابی بهم ریخت و بعد با همدیگه رفتن.
" که اینطور. اگه چیزی که توی ذهنمه حقیقت داشته باشه، بهت بابت این خبر جایزه میدم هیون. اگه دوباره اتفاقی افتاد، بیا پیش همون ایستگاه اتوبوسی که کنارش ایستادی. افرادم با استفاده از تراشهی ردیابی که بهت تزریق کردم پیدات میکنن و میان پیشت."
- باشه ولی کی میبینمت؟
سکوت مینهو دلشورهی عجیبی به جونش انداخت. چرا واقعا این سوال رو پرسیده بود؟ واقعا تا این حد داشت برای مرد دلتنگی میکرد؟
" امشب بیا همونجا. میام پیشت."
***
درحالی که گردن خشک شدهاش رو ماساژ میداد، وارد آشپزخونه شد. روی میز مقداری خوراکی چیده شده بود و قهوهی گرمی هم کنارشون قرار داشت. با بررسی آبچکون کنار سینک، ابروهاش بالا پرید. باورش نمیشد هیونجین براش صبحانه حاضر کرده باشه؛ اما سوال اینجا بود که خودش کجاست؟
با اکراه روی صندلی نشست و فقط به میز خیره شد. مطمئن نبود میتونه چیزی بخوره یا نه. اون پسر مرموز درست بعد از رفتن چان براش صبحانه حاضر کرده بود و این شک عمیقی به دل جونگین میانداخت.
- نترس داخلشون سم نریختم.
هیونجین جملهاش رو با گذشتن از کنار پسر کوچیکتر تموم کرد و مقابلش روی صندلی کنار میز نشست. حولهی نمناکی روی سرش بود و لباسهای تازهای به تن داشت.
- چرا اینطوری نگاه میکنی؟
جونگین نگاه خیرهاش رو از پسر گرفت و فحشی نثار خودش کرد. بدون اینکه بفهمه، نگاهش روی هیونجین متمرکز شده بود.
- هیچی فقط عادت ندارم لباسهای چان هیونگ رو تن کس دیگهای ببینم.
هیونجین نگاهی به سرتاپای خودش انداخت و آروم خندید. چاپ استیک فلزی مقابلش رو برداشت و مقداری از برنج داخل کاسهاش رو وارد دهنش کرد.
- خیلی به تنم زار میزنن؟ آخه سایزمون متفاوته و من وسیلهای اینجا ندارم.
جونگین سرش رو پایین انداخت و قاشقش رو برداشت تا کمی از خورشت کنار کاسهی برنجش رو بچشه. شاید اعتماد کردن به هیونجین اونقدرها هم سخت نبود. اگه دربارهاش زیادی منفیبافی کرده بود چی؟ با چشیدن طعم و گرمای غذا، با لذت به غذا خوردنش ادامه داد و حتی متوجه نشد هیونجین در حال ترک کردن آشپزخونهست.
- هی یک لحظه صبر کن.
هیونجین با شنیدن صدای پسر، به عقب برگشت و منتظر ادامهی حرفش شد.
- من بیرون کار دارم و تا فردا صبح برنمیگردم پس لطفا از اینجا بیرون نرو و به چیزی دست نزن. اگه ببینم چیزی از عمارت کم شده از چشم تو میبینم.
هیونجین شونهای بالا انداخت و با وجود اینکه خوشحال بود، چیزی بروز نداد. خودش رو به اتاقش رسوند و روی تخت ولو شد. موهاش هنوز نم داشت ولی اهمیتی بهشون نداد و چشمهاش رو بست. با تصور اینکه هیونا داره به خاطر خوابیدن با موهای خیس سرزنشش میکنه، لبخند محوی زد و در کمتر از چند ثانیه تونست آرامش خواب رو لمس کنه.
وقتی چشمهاش رو باز کرد، سردرد بدی به جونش افتاده بود. از جاش بلند شد و نگاهی به ساعت عقربهای کنارش انداخت. از اونجایی که هیچ صدایی توی گوشش نمیپیچید، حدس زد که تنهاست. وقتش رسیده بود جست و جوش برای پیدا کردن شیئی که مینهو میخواست رو شروع کنه.
اتاق خواب و مطالعهی چان رو کامل از نظر گذروند و حتی پشت تابلوها و لای کتابها رو جا ننداخت، اما چیزی دستگیرش نشد. تمام سوراخ سنبههای عمارت رو گشت و به اتاق شخصی و کار جونگین هم رحم نکرد ولی بازهم دست خالی موند.
دقیقهها و ساعتها همینطور میگذشتن اما هیچ سرنخی توی دستهاش نبود. کلافه و خسته روی یکی از کاناپههای پارچهای سالن تکیه داد. هنوز شناخت دقیقی از چان نداشت و حدس زدن اینکه چه مکانهایی رو امن میدونه دشوار بود. اگه مینهو به خاطر پیدا نکردن اون شیئ ازش ناامید میشد، چه اتفاقی براش میافتاد؟
سوال جدیدی توی ذهنش شکل گرفت. چرا و چطور از مینهو خوشش اومده بود؟ واقعا دوستش داشت یا به چشم دیگهای نگاهش میکرد؟ حتی اگه عاشقش هم میبود، چرا مینهو باید به حسش اهمیت میداد؟
آرنجهاش رو به زانوهاش تکیه داد و سرش رو بین دستهاش گرفت. اولین باری که مینهو لمسش کرد رو داخل ذهنش مرور کرد.
اون روز به خاطر یک داروی محرک، کل بدنش درحال آتیش گرفتن بود و ذره ذره داشت طعم مرگ رو میچشید. درحالی که مایع ناشناخته از درون داشت نابودش میکرد، مینهو با نگرانی بهش خیره شده بود. پزشکی که داشت دارو رو روی هیونجین آزمایش میکرد، دوبرابر مقدار نرمال رو بهش تزریق کرده بود و همین نگرانی مینهو رو تشدید میکرد. صورتش از اشک خیس بود و بدنش برای لمس شدن التماس میکرد.
مینهو با نگاه کردن به وضعیتش، دکتر رو بیرون کرد و بعد از مطمئن شدن از اینکه هیونجین واقعا چی میخواد، برای اولینبار باهاش خوابید. بعدها که مینهو از سابقهاش خبردار شد، تصمیم گرفت از تواناییهاش استفاده کنه ولی مازوخیسم هیونجین، باعث شد از نظر جنسی به هم جذب بشن و رابطهی جدیدی رو شروع کنن. رابطهای که هرگز تصور نمیکردن احساسات شخصیشون واردش بشه اما مگه میشد جلوش رو گرفت؟
دلش حتی برای کتک خوردن از لینو هم تنگ شده بود چه برسه به لمسهای مینهو روی پوست برهنهاش.
نگاهی به ساعت دیواری بزرگی که به سالن اصلی عمارت جلوه داده بود انداخت و با دیدن عقربههاش، آب دهنش رو قورت داد. باورش نمیشد گشتنش اطراف خونه انقدر طول کشیده باشه. قرارشون ساعت ده شب بود و حالا فقط ده دقیقه وقت داشت خودش رو به اون ایستگاه اتوبوس برسونه. لعنتی به خودش فرستاد و به سرعت خودش رو به در خروجی رسوند. مسافت نسبتا طولانیای رو باید میدوید تا به موقع به مینهو برسه.
کل راه رو دوید و بعد از ورودش به خیابون اصلی، با دیدن هیبت مینهو نتونست جلوی لبخندش رو بگیره. مقابل مرد ایستاد و روی زانوهاش خم شد تا نفسی تازه کنه. لباس مناسبی تنش نبود و سوز هوا مثل خنجر ریههاش رو زخمی میکرد.
مینهو با دیدن وضعیت پسر، سعی کرد جلوی لبخندش رو بگیره اما نتونست. پالتوی بلند و مشکی رنگش رو از تنش درآورد و روی دوشهای هیونجین انداخت. باورش نمیشد هیونجین انقدر دلتنگش باشه.
- انقدر دلت تنگ شده بود که با این وضع تا اینجا دویدی؟
هیونجین کمرش رو صاف کرد و اخمی به چهرهی خندون مینهو کرد. چطور میتونست توی این وضعیت دستش بندازه؟
- مرتیکهی عوضی.
مینهو دست از خندیدن برداشت اما لبخندش رو حفظ کرد. هم خودش هم لینو، هرکدوم به نوع خودشون در حد مرگ دلتنگ پسر شده بودن. قیافهی اخموی هیونجین از هرحالت دیگهای بانمکتر بود و مینهو به خاطر همین موضوع سد مقاومتش رو شکست تا پسر رو توی بغلش بگیره.
- دل منم برات تنگ شده بود اخموی نق نقو.
چونهاش رو روی سرشونهی مینهو گذاشت و چشمهاش رو بست. خوشحال بود مرد نمیتونه صورتش رو ببینه و شاهد گونههای سرخش باشه. تمام نگرانیهاش در کسری از ثانیه باد هوا شده بودن چون هیونجین مکان امنش رو پیدا کرده بود.
- بیا بشینیم توی ماشین تا من هم مثل تو قندیل نبستم.
هیونجین از آغوش مرد خارج و به چشمهاش خیره شد. به خاطر این متاسف بود که نتونسته چیزی که مینهو میخواد رو الان بهش بده، یا از اینکه تلاش کرد از مردی که تازه شناخته بود دزدی کنه احساس شرمندگی میکرد؟
- من نتونستم ساعت جیبی چان رو پیدا کنم. باور کن همه جا رو دنبالش گشتم.
مینهو لبخند ملیحی زد و صورت هیونجین رو نوازش کرد. به خاطر اون ساعت این همه راه رو تا اینجا نیومده بود.
- فعلا وقت داری تا به دستش بیاری پس نگران نباش. من برای گرفتن اون اینجا نیومدم.
هیونجین نگاه گیجش رو به مرد دوخت. مگه دلیل ملاقات امشبشون همین نبود؟ پس چرا مینهو حاضر شد تا اینجا بیاد؟
- پس چرا کوبیدی تا اینجا اومدی؟
مینهو دستهاش رو داخل جیبهاش شلوارش فرو کرد و شونهای بالا انداخت. دوست داشت دلیلش رو توی گوشهای پسر با فریاد اعلام کنه.
- مگه خودت نخواستی همدیگه رو ببینیم؟ اون ساعت فقط یک بهونه بود که بکشونمت اینجا! هرچند که باید هرچه سریعتر اون لعنتی رو هم پیدا کنی. من اومدم اینجا چون دلم میخواست ببینمت و چیزی رو بهت بگم.
هیونجین بدون هیچ حرفی منتظر ادامهی حرف مینهو مونده بود. یعنی چی میخواست بگه که انقدر اهمیت داشت؟ دلهرهی عجیبی داشت و حس میکرد قرار نیست از حرفی که میشنوه خوشش بیاد.
- تو از یک جایی به بعد، زندگیم رو عوض کردی هیون. شدی قشنگترین اتفاقی که میتونست توی دنیا برام بیفته. وقتی پیشم نیستی انگار زمان متوقف شده و ثانیهای تلاش نمیکنه تا جابهجا بشه. تو من رو عوض کردی و کاری کردی بتونم عاشق کسی باشم. من با وجود تمام ظلمهایی که بهت کردم، دوست دارم هیونجین و اگه من رو نخوای کاملا درکت میکنم.
هیونجین توی مردابی از احساسات گیر افتاده بود و با شنیدن هر کلمه از جانب مینهو، بیشتر داخل باتلاق فرو میرفت. کاش میتونست بفهمه دلیل زنگ زدن گوشهاش و سرگیجهاش چیه. مگه مینهو رو دوست نداره؟ اگه حسی بهش نداشت پس چرا دلتنگی داشت زندگیش رو از روحش جدا میکرد؟
قبل از اینکه بتونه کاملا از خلا بیرون بیاد، لبهای گرم مینهو رو روی پیشونیاش احساس کرد و با شوک عقب کشید.
مینهو به واکنش پسر خندید و موهای بلندش رو نوازش کرد. درسته که شجاعت باور کردن و اعتراف عشقش به هیونجین رو به سختی به دست آورده بود اما نمیخواست احساساتش رو بهش تحمیل کنه.
- میرسونمت خونهی کریس و تا زمانی که برگردی پیشم بهت زمان میدم راجع به حسی که بهم داری فکر کنی. جوابت هرچیزی میتونه باشه اما نمیخوام با سکوتت روبرو بشم.
***
با دقت کانتینرهایی که با جرثقیل از کشتی خارج میشدن رو زیر نظر داشت. باید به ترانزیتهایی که مسئول حمل اون مکعبهای آهنی قول پیکر بودن، نزدیک میشد تا بتونه راحت شماره پلاکشون رو برداره.
حتما عقلش رو از دست داده بود که داشت با شجاعت از بین افراد هوجونگ رد رو و به محمولههای باارزشش نزدیک میشد.
از کنار کانتینرهایی که روی هم انبار شده بودن درحال گذشتن بود که از داخل یکی از اونها صدای گریهی چندتا بچه به گوشش رسید. اگه وقتش رو اینجا تلف میکرد نقشهاش شکست میخورد و یا حتی ممکن بود گیر بیفته.
تصمیم گرفت با بیخیالی از کنارشون رد بشه اما چند قدم بیشتر پیش نرفته بود که ایستاد. خودش هم یک زمانی توی همین وضعیت گرفتار شده بود پس چطور میتونست نسبت به اون صدا بیتفاوت باشه؟
لعنتی به خودش فرستاد و به کانتینر مدنظرش نزدیک شد. دستگیرهی بزرگ و آهنی رو به سمت خودش کشید و تونست لولههای در رو از لولاهاشون بیرون بکشه.
وقتی درها رو از هم فاصله داد، برخلاف تصورش که فکر میکرد چندتا بچه اون داخل هستن با چهرهی یک مرد سیاهپوش مواجه شد.
کارتر نیشخندی به پسر متعجب مقابلش زد و ضبط صوتی که توی دستش بود رو خاموش کرد. طعمهاش خیلی زودتر از انتظارش توی تله گیر افتاده بود اما این نمیتونست باعث خوشحالیش باشه. درواقع دعا میکرد کاش پای هیچکس اینجا باز نشه.
- اسمت چوی یونجونه درسته؟ خیلی دل و جرئت داری بچه اما ای کاش ترسو بودی و هیچوقت مجبور به دیدن قیافهی من نمیشدی.
کارتر کلت مشکی رنگی که لولهی صداخفهکن بهش نصب شده بود رو به سمت پیشونی پسری نشونه گرفت که از شدت خشم درحال لرزیدن بود. چند لحظه بعد صدای خفیف گلوله فضا رو پر کرد و قطرههای خون، بلافاصله صورت و لباسهای چانگبین رو تزئین کردن.
- من رو ببخش که به خاطر منافع بزرگ باید تو رو قربانی میکردم.
◇~◇~◇
سلام عزیزای من:)
توی این روزها امیدوارم مراقب خودتون بوده باشید.
این پارت رو توی شرایط سختی تونستم تموم کنم تا شاید توانایی دور کردن افکارتون از اتفاقات اخیر رو حتی در قالب چند دقیقه داشته باشم.
امیدوارم شما هم حداقل با دادن ووت یا گذاشتن کامنت قوت قلب من باشید^^
YOU ARE READING
Fox(skzver) Full
FanfictionCouples: Chanjin, Hyunho, Changlix, Minsung Genres: BDSM, Psychology, Crime Author: #Octave