Part2

71 18 0
                                    

نیو

اون .... اون فقط یه توهمه . وسایلم رو جمع کردم و تصمیم گرفتم همه چیز رو بزارم برای فردا .رفتم تو تختم و همه فکرم درگیر اون سایه بود . یعنی واقعا اونا وجود دارن نه امکان نداره .همچین چیزی ممکن نیست . اونا وجود ندارن . تو همین فکرا بودم که اروم اروم چشمام گرم شد .

صبح روز بعد که دور میز صبحانه جمع بودیم میخواستم ازشون بپرسم که کار دیشب فقط یه شوخی بوده یا نه که یکی از اعضا به اسم ربکا که اتاقش نزدیک اتاق منه؛ سریعتر از من بود .

ربکا: بچه ها دیشب یه سر و صداهایی شنیدم

تام: چه سر و صدایی؟

ربکا: دقیقا نمیدونم اما شبیه باد بود. یه صدا که مثل صدای باد بود مدام بین اتاق من و نیو میچرخید .هی نیو تو چیزی احساس نکردی؟

نیو: نه .من دیشب خیلی خسته بودم و تا رفتم تو تخت خوابم برد

یکی دیگه از بچه ها با خنده گفت: شاید خون اشام بوده و اومده که خونتونو بخوره.

یکی دیگه با خنده گفت: اوووو راس میگی یه خون اشام جذاب با چشمای قرمز و شنل بلند مشکی

نیو: هی. لطفا بس کنین بهتره بریم سرکارمون فقط سه روز وقت مونده

تام: حق با نیوعه . سریع اماده بشین .

همه بدون توجه به موضوع چند لحظه پیش رفتن بیرون تا برن محل فیلم برداری . حالا که ربکا هم حسش کرده پس اون سایه واقعی بوده . باید به ادوارد زنگ بزنم بیاد اینجا

تام: هی نیو؛ امروز ما باید برای پیداکردن محل جدید فیلم برداری این اطراف رو بگردیم . تو میتونی همین جا تو ویلا بمونی.

عالی شد . سریع پرسیدم

نیو: میشه به یکی از دوستام زنگ بزنم بیاد اینجا؟ باهاش یه کار واجب دارم.

تام: البته که میتونی. ما حدودا نیمه شب برمیگردیم چون امروز کارای زیادی داریم فعلا.

بعد از رفتن تام سریع به ادوارد زنگ زدم

نیو: الو ادوارد میشه لطفا بیای به این ادرسی که میفرستم

ادوارد: چیزی شده نیو ؟ حالت خوبه ؟

نیو: نمیدونم . شاید داره یه اتفاقی میفته میتونی سریع بیای

ادوارد: اره ادرسو بفرست سریع خودمو میرسونم.

ادرسو براش فرستادم و منتظرش موندم.

ادوارد

بعد از تماس عجیبی که نیو باهام گرفت سریع دو سه دست لباس و وسایل ضروریمو تو کوله ام انداختم و سوار ماشین شدم. نیو هروقت اینجوری میشه یعنی در حد مرگ از چیزی میترسه اما از چی؟... نکنه ....نکنه خون اشام دیده .... نکنههههه تبدیل شده باشهههههه و الان به خون نیاز داشته باشه و منو به همین خاطر خبر کرده .... شیاااااا حتی از والدینمم خدافظی نکردم.

They Exist(Completed)Where stories live. Discover now