Part 10(+18)

85 14 0
                                    

انچه در پارت قبل خواندید

زی: دستاشو محکم بگیرین باید سم رو از بدنش بکشم بیرون وگرنه ممکنه بمیره

ادوارد: اون الان تبدیل شده؟ پس چرا بیدار نمیشه؟

زی: طبیعیه... چون تازه تبدیل شده طول میکشه

زی: بالاخره بیدار شدی؟ حالت چطوره عزیزم... تو تبدیل شدی تشنه نیستی؟

نیو: انقدر تشنه ام بود که سریع دندونامو تو شاهرگ زی فرو کردم.... اون چی گفت؟؟؟؟ من تبدیل شدم؟؟؟؟؟

زی: باید یه چیزایی رو بهت یاد بدن نیو... طبق متن کتاب ما یه جنگ بزرگ در پیش داریم که زمستون اتفاق میفته... میخوام تا اون موقع آموزشت کامل بشه پس تمرینات فشرده هستن

نیو: من... من حتما باید تو این جنگ باشم؟

زی: البته که حضورت حتمیه عزیزم

نیو: اما من تاحالا تو هیچ جنگی نبودم

زی: نگران نباش باهم تمرین میکنیم و همه چیز بهتر پیش میره

نیو: اوهوم... ادوارد و جان کجان؟

زی: خببببببب

نیو: خب چی؟

زی: اونا رو فرستادم شهر

نیو: چرا

زی: ببین نیو... تو تبدیل شدی و اللن یجورایی جاودانه محسوب میشی... نمیمیری و پیر نمیشی... اگه فامیلات متوجه پیر نشدن تو میشدن تو رو لو میدادن و از طرف وزارت کشور تو مورد ازمایش قرار میگرفتی و اون موقع مشخص میشد که تغییراتی توی خونت انجام شده و دیگه یه انسان نیستی.....

اون موقع این فرضیه بوجود میاد که بازم کسایی مثل تو هستن یا نه... اون موقع اس که دنبال ما میان و ما همگی لو میریم

امیدوارم منو درک کنی... من رییس خون آشامام و جون افرادم برام مهمه

نیو: درک میکنم فقط بگو برای چی ادوارد و جان نیستن اینجا؟

زی: اونا رو فرستادم تا حافظه ی اقوامت رو پاک کنن... جوری که انگار از اولم وجود نداشتی

نیو با شوک به زی نگاه میکرد

نیو: جدی که نمیگی زی؟

زی: متاسفم اما کاملا واقعیت داره

نیو جوشش اشک رو تو چشمای به رنگ خونش حس کرد

نیو: حتی اگه من قبول نکنم و اینجا نمونم؟

زی: اگه خون بهت نرسه میمیری نیو

نیو: میشه برای زندگی من تصمیم نگیری؟

زی: من کاری رو انجام دادم که گروهم در سلامت بمونن

نیو: حتی به قیمت اینکه من بفهمم دیگه هیچکدوم از فامیلام منو نمیشناسن؟ تو کاری کردی که من حس کنم هویتی ندارم زی

They Exist(Completed)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora