ادوارد
خب خب من تقریبا مطمعنم زی یه خون اشامه. اما گفتن این موضوع اونم به نیو وقتی این همه از خون اشاما میترسه اصلا درست نیست باید خودش کم کم متوجه بشه من فقط اینم وسط یکم کمک میکنم. فقط همین اما خودم خیلی دوست دارم زی رو موقعی که تبدیل به خون اشام میشه ببینم. این ارزو رو از بچگی داشتم.
این کتابی که دست منه خیلی کتاب باارزشیه وقتی تو این کتاب راجب به خون اشاما توضیحاتی نوشته شده پس به این معنیه که ممکنه در اینده راجب گرگینه ها هم چیزایی نوشته بشه .
پس باید این کتابو نزدیک به خودم نگه دارم.
نیو: داری به چی فکر میکنی؟
ادوارد : هااا؟؟؟ به هیچی ....به هیچی فکر نمیکنم.
نیو: نقشه رو عملی کنیم؟
ادوارد : باشه
نزدیک نیو رفتم و پانسمان دستشو باز کردم .میدونم خون اشاما حس بویایی خیلی قوی ای دارن پس الان زی بوی خون نیو رو حس کرده .
برای اینکه بیشتر حسش کنه یکم بتادین روی زخم نیو ریختم .اینجوری زی بیشتر بوی خون رو حس میکنه......
ادوارد: الان میاد و میفهمی یه خون اشامه
ادوارد خبر نداشت زی پشت در وایساده و داره به حرفای اونا گوش میکنه .
زی خیلی اروم در زد . ادوارد با شنیدن صدای در نیشخندی زد و به صورت ترسیده ی نیو نگاهی کرد
ادوارد : دیدی گفتم میاد
اما هیچ چیز طبق نقشه پیش نرفت .
زی در رو باز کرد و بهشون گفت بیان پایین چون شام اماده اس
اما وقتی دست نیو رو دید که پانسمانش باز شده سریع به طرف نیو رفت . نیو ترسید و عقب کشید چون فکر میکرد زی میخواد خونشو بخوره اما زی کاری کرد که نیو از این بیشتر نمیتونست شوکه بشه.
دست نیو رو گرفت و خیلی با حوصله پانسمانش کرد .
زی: چرا پانسمان دستتو باز کردی؟
نیو: من....من
تا دنبال جمله ای بود که نقششون پیش زی لو نره زی دست نیو رو بالا اورد و اروم بوسیدش.بااین کار خون تو بدن نیو یخ زد.
زی : خون خیلی باارزشه نیو. مراقب باش. راستی......شام اماده اس و اومدم بهتون بگم که بیاین پایین تا شام بخوریم .
دست نیو رو گرفت و اروم از روی تخت بلندش کرد
زی: حالت خوبه سرگیجه که نداری؟
نیو : ن.....نه ..... خوبم
قصه از زبان سوم شخص
زی نگاهی به ادوارد و بعد به کتاب انداخت وبا پوزخند وحشتناکی به ادوارد خیره شد. از عصبانیت فکش منقبض شده بود اما باید جلوی نیو خوب رفتار میکرد. اگه نیو همون انسانی باشه که تو کتاب راجبش نوشته شده میتونه همه ی خون اشام ها رو به ارامش ابدی برسونه. زی باید برای فهمیدن این موضوع که نیو همون انسانه یا نه با لینا مشورت میکرد. لینا خون اشام زیبایی بود که میتونست اینده انسان ها روکامل ببینه اما درباره خون اشام ها فقط تا چند ساعت میتونست اینده رو ببینه و این به ضررشون بود.
YOU ARE READING
They Exist(Completed)
Fanfictionخلاصه: زی پادشاه همه خون اشاماس و مراقبه که قوانین رو زیر پا نذارن مرد قانون مدار و دقیقیه. چی میشه اگه جکی که یه گرگینه اس قوانین رو زیر پا بزاره و بخواد به یه انسان حمله کنه؟ که اون انسان نیو عه که به وجود خون اشام و گرگینه ها اعتقادی ن...