نیو
دقیقا سه ماهه که زی و جان دارن بهم اموزش میدن که برای جنگ اماده بشم.... هنوز اطلاعاتی به کتاب اضافه نشده.. همینجوری که تمرینات رو انجام میدادم جان اومد پیشم
جان: نیو.. جسمت به اندازه ی کافی اماده هست... حالا باید رو قدرت خاصی که بعد از تبدیل شدن پیدا کردی کار کنیم
نیو: چجوری میتونم بفهمم چیه؟
جان: باید تو موقعیت های مختلف قرار بگیری تا بفهمیم استعدادت چیه
نیو: این امکان وجود داره که من قدرتی نداشته باشم؟
جان: نمیدونم..... چون زی تنها انسانیه که ما تبدیل کردیم و اون خیلی زود قدرتشو پیدا کرد
نیو: قدرت زی داشتن بال بود درسته؟
جان: اره
نیو: الان زی کجاست؟
جان: رفته به کمک مایکل و لوسی مرز ها رو چک کنه
نیو: اممم... یعنی چی؟
جان: مایکل و لوسی هردو گرگینه هستن... اگه گرگینه ای به مرز ما رسیده باشه میتونن رایحه اشو حس کنن..
نیو: اها... فهمیدم
جان: خب... بیا به کارمون برسیم
نیو: باشه
جان: تمرکز کن چشماتو ببند و نفس عمیق بکش
نیو: باشه
جان: رو صداهای اطرافت تمرکز کن.... قشنگ گوش بده تا صداهارو تشخیص بدی
همینطور که بهم گفت تمرکز کردم..... واوووو... چقدر صداهای مختلف هست
جان: خب بهم بگو چی میشنوی؟؟؟؟
نیو: صدای پرنده ها... اممممم... اب رودخونه...... صدای... دوتا آدم؟ صبر کن... صبرکن.... شکارچی ان..... اومدن آهو شکار کنن
صدای دارکوب..... اممممم... این صدای چیه؟
جان میتونست همه ی این صدا ها رو بشنوه بجز صدایی که نیو میگفت
جان: چه صدایی؟
نیو: صبر کن... امممم.. مثلللل... مثل حرکت یه گله گرگه.. اما شدیدتر..... اممممم..... یهو چشماشو باز کرد
نیو: هی... من دیدمشون
جان: چی رو دیدی؟
نیو: ارتش گرگینه ها که جکی فرمانده اشون بود
جان: میتونی بیشتر توضیح بدی؟
نیو: یه گرگینه دیگه هم کنارشه... گرگینه سیاه با چشمای زرد
جان: لعنتی.... فرمانده گرگینه های جنوبه.....
نیو: دارن به سمت ما میان.... اینجوری که حرکت میکنن تا فردا صبح به اینجا میرسن.. تعدادشون خیلی زیاده
YOU ARE READING
They Exist(Completed)
Fanfictionخلاصه: زی پادشاه همه خون اشاماس و مراقبه که قوانین رو زیر پا نذارن مرد قانون مدار و دقیقیه. چی میشه اگه جکی که یه گرگینه اس قوانین رو زیر پا بزاره و بخواد به یه انسان حمله کنه؟ که اون انسان نیو عه که به وجود خون اشام و گرگینه ها اعتقادی ن...