8

276 25 8
                                    

بعد از شام دلم می خواست یکم حرف بزنم وارد آشپزخونه شدم اجوما در حال تمیز کاری بود نشستم پشت میزن

+اجوماااا

چون پشتش بهم بود هنوز متوجه حضورم نشد یهو پرید بالا و برگشت طرفم

&وای دختر ترسیدم کی اومدی

+ببخشید الا اومدم متوجه نشدی

&عیبی نداره چیکار داری دارم تمیز کاری میکنم لباست کثیف میشه برو بیرون اگه چیزی می خوای واستش میارم

+نه اومدم حرف بزنم دق کردم از بس با کسی درد و دل نکردم

&الهی باشه دختر گلم برو تو حیاط بشین منم الا یه چیزی میارم هم بخوریم هم درد و‌دل کنی

با خوشحالی پریدم بالا گفتم چشم و دوییدم بیرون پشت میز زیر آلاچیق نشستم بعد از چند مین آجوما با یه سینی تنقلات اومد و روبه روم نشست
ماگ شیرکاکائوم رو گرفتم دستمو زانوم رو توی بغلم جمع کردم

&خوب مینا خانم دلش از کجا گرفته؟

+آجومااا امروز رفتم شرکت می خواستم سر بزنم دیدم دارن غیبت من میکنن

&خوب تو یه دوشیزه سلطنتی هستی و باید هم به جایگاه تو حسودی کنن حالا چی میگفتن

+میگفتن پدرم این همه سال اونجا بوده و یه بار نگفته یه دختر داشته حالا یهو بعد این همه سال یه دختر پیدا شده و همه چیزو گرفت دستش میگفتن من دروغ میگم من وارث نیستم و با پارتی به اینجا رسیدم

&الهی عزیزم خوب باید بهشون ثابت کنی که دروغ میگن و یه کاری کن دهنشون باز بمونه

+خوب چیکار کنم خودمم توی ذهنم بود ولی نمیدونم چیکار کنم

&نظرت با یه مهمونی چیه که بهشون ثابت کنی و دهنشون رو باز بزاری

+اره فکر خوبیه برنامه اش رو بچینید تا اخر هفته مهمونی رو بگیریم

بعد از یکم حرف زدن و انتخاب کردن یه خیاط خوب و یه مدل لباس قشنگ اجوشی بهمون اضافه شد و تا نیمه های شب با خنده سر کردم البته ناگفته نماند که کل مدت سنگینی نگاهی رو پشت پنجره اتاقم احساس میکردم

خمیازه کشیدم و باهاشون شب بخیر گفتم و به سمت اتاقم راه افتادم روی تخت نشستم و دفترچه رو از زیر بالشتم بیرون اوردم تا ادامه اش رو بخونم

فلش بک
تهیونگ
دور میز شام جمع شدیم و در سکوت همگی شاممون رو خوردیم خدمه ها اتاق بغل اتاق من رو بهشون دادن نیمه های شب بود که برای خواب از روی مبل بلند شدم که هماهنگ با من الیزابت هم بلند شدن با لبخند بهش نگاه کردم که سرش رو انداخت پایین
با هم شب بهیر گفتیم و به سمت اتاق هامون رفتیم جلوی در اتاقش وایساد و چند لحظه بهم خیره شد و بعد گفت شبتون بخیر و رفت توی اتاقش خندیدم زیبا بود خیلی زیبا در حالی که گردنم رو ماساژ میدادم رفتم توی اتاقم و با کلی فکر و خیال خوابیدم

چندین هفته از موندن الیزابت میگذره و رابطه ما خیلی باهم خوب بود امشب یه جشن رقص بود و من باید یه همراه برای خودم پیدا میکردم داشتم دور اتاق میگشتم و تا یه بهونه پیدا کنم که اخرم به هیچ نتیجه ای نرسیدم و تصمیم گرفتم صادقانه بهش بگم از اتاق اومدم بیرون و در اتاقش رو زدم اما جواب نداد بعد متوجه شدم که صدای موسیقی از اتاق تمیرین باله مامان میاد به سمت اتاق باله رفتم دیدم الیزابت در حال تمیرین باله هست و به زیبا ترین شکل ممکن میرقصید بدنش مثل یه فرشته میچرخید وقتی کارش تموم شد واسش دست زدم که با ترس بلند شد و به سمت من چرخید

_عالی بود زیبا ترین رقصی که تا به حال دیده بودم البته بعد از مادرم

&مادرتون باله میرقصیدن

_مادرم اون زمان بهترین بالرین بود اما بیماریش اونو از پا دراورد و دست روزگار اون رو از ما گرفت

&واقعا متاسفم

_عیبی نداره دیگه قسمت این بوده

یکم ساکت موندیم و تصمیم گرفتم بگم که همراهم بیاد

_راستش اومدم واسه جشن امشب خواستم بگم اگه میشه یعنی اگه دوست دارین....

&اره قبول میکنم

با خوشحالی بهش نگاه کردم بلند شدم و دستمو جلوش دراز کردم اروم دستمو گرفت گرامافون رو روشن کردم که شروع کرد به خوندن اهنگ و شروع کردیم رقصیدن چند بار پاهامو لگد کرد اما بعد چند بار تمیرین قدم هامون هماهنگ شد

بعد از کلی تمرین نشسته بودیم و میخندیدیم که تصمیم گرفتم راه مخفی رو بهش نشون بدم

_میدونستی اتاق ما به هم یه راه مخفی داره

با تعجب و خنده بهم نگاه کرد و گفت:واقعاااا این عالیه بیا بریم نشونم بده تهیونگ

از ذوق اینکه اسممو واسه اولین بار گفت دستشو گرفتم و رفتیم توی اتاقش

راه مخفی از شومینه به اتاقم رو نشونش دادم و بعدش رفت تا واسه امشب اماده بشه

جشن شروع شد و من باید با الیزابت میرفتم پایین پشت در اتاق منتظرش موندم در باز شد و با دیدنش نفسم توی سینه حبس شد زیبا و دلفریب عالی بود دستمو سمتش بردم و اون دستشو دور بازوم حلقه کرد و به سمت سالن رفتیم
بهترین شب زندگیم بود اون شب بعد از جشن الیزابت به اتاق من اومد و تا صبح باهم بودیم همه چیز عالی بود بجز اینکه پسر عموم و برادرم توی جشن بودن و وجود سونگهیون (پسر عموم) اذیتم میکرد فردای اون روز....

پایان فلش بک

یاااااااا چرا بقیش کنده شده بود چرا نبود دیگه هوففففف نگاهم به کلید که توی کشو بود افتاد و بعد یهو چشمم به ساعت خورد گاددددد ساعت 3 صبح بود می خوابم بقیش رو فردا پیدا میکنم

lord's mansionWhere stories live. Discover now