نشسته بود و با لرزشی که ناشی از ترسش بود به اون اتاق نگاه میکرد.
دوباره با ناامیدی شانسش رو امتحان کرد.
-ی..یونگی...شی...
و باز هم هیچ صدایی نیومد.
خب البته اونجا اتاق معمولی نبود که بشینه با خیال راحت رو مبل لش کنه.
با وحشت به در و دیوار اتاق که پر از وسایل شکنجه بودن نگاه میکرد و ناخن های بیچاره ی دستش رو میجوید.
در قرمز رنگ باز شد و جسم یونگی وارد اتاق شد.
سعی کرد باز هم شانس رو امتحان کنه.
با صدای نازکی که بغض ازش چکه میکرد چشماش رو که اشکی بودن بهش دوخت و با مظلوم ترین حالت ممکن گفت:
-ی..یونگی شی...من...میترسم..لطفا بذار برم...
+ایندفعه نه جیمین...تو یه دزدی..و اگه تحویل پلیس بدمت با توجه به جرایمت ۳۹ سال باید زندان آب خنک بخوری!
-میخوای..منو تحویل پلیس بدی!؟
نزدیک پسر شد که باعث شد با ترس روی تخت قرمز رنگ عقب عقب تر بره.
یونگی حرصی از این موضوع چونه اش رو توی دست گرفت و توی صورتش غرید.
+خب..اینو تو تعیین کن...یا تنبیهای منو بپذیر ، یا تحویل پلیس میدمت.
جیمین نتونست تحمل کنه. اشک هاش روی صورتش آزاد شدن. با گریه از آستین یونگی گرفت تا چونه اش رو رها کنه.
-چرا؟! چرا همیشه میخوای زجرم بدی ولی قبلش منو تو عمل انجام شده قرار میدی تا مجبور شم خودم قبولش کنم؟؟
یونگی که کمی نرم شده بود به بیبی بوی زر زروی روبه روش خیره شد و چونه اش رو رها کرد.
اشک هاش رو پاک کرد و عقب کشید.
+میخواستی دزد نشی :/
جیمین با حرص میون گریه هاش داد زد:
-اگه میدونستم قراره کونم رو پاره کنی به نظرت دزد میشدم!؟؟؟؟
+از اینکه بکنمت بدت میاد؟...
جیمین با چشمای گرد شده به پسر بی حیای رو به روش نگاه کرد.
یونگی تک خندی کرد.
+نه! خوشت میاد...
-کی گفته خوشم میاد؟
یونگی دستش رو وارد موهای طلایی جیمین کرد و از پشت کشید که باعث شد سرش به عقب خم شه و ناله ای از درد بکنه.
یونگی سرش رو وارد گردن پسر کرد و گفت:
+کسی به جز صورت غرق لذتت اینو نگفته.. وقتی که به خاطر برخورد دیکم با پروستاتت از لذت داشتی بیهوش میشدی و میخواستی سریع تر باشم ، سرت رو به تخت میکوبیدی و بیشتر میخواستی...
جیمین با صورت سرخ شده ساکت شد.
چیزی نداشت بگه ، اون همه چیزو لو داده بود.
+پلیس یا تنبیه من؟
به پسر نگاه کرد.
-ت..تنبیهت چقد سخته..؟
+نمیتونم بگم! لو میره..
STAI LEGGENDO
Robber |Yoonmin |SMUT
Fanfiction| تکمیل| نفسای داغش رو تو گردن پسر آزاد کرد. دست هاش رو محکم گرفته بود تا فرار نکنه ، نه مثل دفعه های قبل +توی فسقلی..این دفعه چی دزدیدی؟! پسر کوچیکتر از ترس میلرزید ، اون گیر افتاده بود و راه فراری نداشت. -م...من..نمیدونم! مرد بزرگتر پوزخندی زد. +ن...
