هوا گرگ و میش بود و سوز سردی فضا رو دربر گرفته بود ، بخشی از برف هایی که آب شده بود به خاطر سردی هوا یخ زده بود و زمین قبیله رو به سرسره توله گرگ های کوچولو تبدیل کرده بود ، سر و صدای خوشحال توله ها توی فضای قبیله میپیچید و به سرمای اون منطقه گرمای خاصی رو هدیه میداد .
آلفای بزرگ که خسته از آموزش سرباز ها برگشته بود کنار رودخونه یخ زده کنار جفت زیباش نشسته بود و بوسه گرم و مرطوبی رو آغاز کرده بود .
آلفای عضله ای و بزرگ کامل روی جفتش خم شده بود و سعی میکرد اون دوتا تیکه گوشت داغ و گرم رو بیشتر ببلعه و دست های پینه بسته اش بیشتر به پهلو های امگای زیباش چنگ می انداخت .
بالاخره بعد از مدتی لب های داغشون با صدای خیسی جدا شد و بخار نفس هاشون که به گرمی آتش بود از لبهای خیسشون خارج شد .
آلفا سرش رو به گوش جفتش نزدیک کرد و نالید
_آه...دیگه نمیتونم ...بیا بریم تو چادر !
مشت محکم امگا به سینه اش خورد
_مرتیکه !...منم دیگه نمیتونم ! فکر کردی چقدر گنجایش اون اژدهای بین پاهاتو دارم ؟؟
آلفا با حالت لوسی سرش رو خمکرد و همونطور که به پهلوی امگاش فشار های ریزی وارد میکرد گفت
_نگو خوشت نمیاد که دلم میشکنه!
امگا با حرص چرخی به چشم هاش داد و دوباره مشتی به سینه آلفا کوبید
_الفای نفهم ! من خوشم میاد ولی اون سوراخ کوفتیم که صبحی زدی و نابودش کردی خوشش نمیاد !
آلفا با حالتی شیطانی دستش رو از پهلو های امگاش پایین تر برد و روی باسنش گذاشت
_خودم هوای اون غار کوچولو رو دارم !
امگا خواست دوباره اعتراض بکنه که لب هاش با بوسه ی محکم و سریع آلفا بسته شد .
جونگکوک سریع بلند شد و دست تهیونگ رو هم گرفت و کشید_زود باش جاسمین ، هوا سرده و اژدهای من دلش میخواد توی غار گرم و نرمت جا بگیره !
امگا چرخی به چشم هاش داد و از روی ناباوری خندید
_چه اژدهای پرویی !!!
پا به پای آلفا قدم برداشت تا به چادرشون که دقیقا وسط قبیله قرار داشت برسند .
هنوز چند قدم از رودخونه دور نشده بودند که یونگی با اسبش بهشون رسید و کنارشون ایستاد
کوک که پایین تنه اش بی قرار شده بود و این بی قراری روی اعصابشم تاثیر گذاشته بود به یونگی توپید
_هی یونگ برو پی کارت !
یونگی انقدر توی فضای غم آلود اطرافش غرق شده بود که اصلا متوجه حرف کوک نشد و فقط با بی حالی از اسبش پایین پرید ، اگه این یونگی همون یونگی قدیم بود تا یه کتک جانانه به آلفا نمیزد و معذرت خواهیش رو نمیشنید عمرا میگذاشت آلفا از زیر دستش در بره ، اما خوب ! این یونگی این روز ها اصلا حال خوشی نداشت و روز به روز دلشکسته از از قبل میشد ، توی قلبش به یه امید بزرگ نیاز داشت !
YOU ARE READING
Jasminium |
Fanfiction🤍 از قدیم گفته اند «و تنها چیزی که گرم نگهمان میدارد ، آتش مقدس امیدواریست ! » اگر یونگی آخرین امید خود را از دست بدهد این تن سرد و خسته اش را به راحتی و بدون هیچ عذاب وجدانی نابود میسازد ! این خط و این نشان ... °°°°°°°°°°🌨 (برای مدتی کوتاه متو...