هوا ابری و آسمان خاکستری بود و باد خشک و سردی میوزید ،اسمان به تازگی رو به روشن شدن میرفت ، بخش بزرگی از زمین را یخ پوشانده بود و بیشتر چشمه ها یخ زده بود ، صدای هیچ گنجشکی به گوش نمیرسید و تمام حیوانات از ترس سرمای سوزان و کشنده به داخل غارها و لانه هایشان پناه برده بودند .
آلفای بزرگ روی تخته سنگی سرد کنار رودخانه نشسته بود ، باد از لابهلای موهای نسبتا بلند و به رنگ شبش میگذشت و آن مرد خسته از زندگی را بیش از پیش زیبا و با شکوه میساخت .
چه پارادوکسی! آلفایِ ویرانه ای که همچنان با شکوه به نظر میرسد !
یونگی با چاقوی تیزی که در دست داشت، مشغول شکل دادن به تکه چوبی در دستش بود ،
چه شکلی ؟
آه حتی خودش هم نمیدانست !
فقط داشت تمام حرص و خشم خود را از دنیا ، سر آن تیکه چوب بی گناه خالی میکرد !انگار که تمام فرشتگان با تکه ذغالی بدرد نخور روی پیشانی اش نوشته باشند «این گرگ تا آخر عمر بخت سیاهی داشته باشد »
حقا که همینطور بوده است ، آخر این حجم از سیاهی دلیل دیگری ندارد !او حتی از موقع بدنیا آمدنش هم نکبت و ذلت از سر و رویش میچکید !
چرا فقط خدا کاری نمیکرد تا مثل بقیه دست جفتش را بگیرد و با خوشی کنار هم زندگی کنند؟
اصلا گیریم که جفتش را هم پیدا کرد ، به او از کدام سیاهی بختش بگوید؟ کدام امگای بخت برگشته ای حاضر میشد که با این چنین آلفایی جفت شود ؟
از آن پدر و مادر بی مسئولیتش بگوید ؟
یا از آن کودکی و نوجوانی پر از بدبختی اش؟
او حتی این روز ها هم که آلفای بالغی شده و از آن قبیله نحس به قبیله کوک پناه آورده بازهم آن گذشته چرکین را به دنبال خود کشانده و آورده !
حتی اینجا هم نگاه های خیره و پچ پچ های در گوشی دیگران را میبیند و بیشتر از گذشته درون پوسته سرد و خشن و بی خیال خود فرو میرود !
اورا حتی میتوان به عنوان ساکت ترین آلفا و سردترین یخ روی زمین نام گذاری کرد !
او فقط میخواست جفتش را که مدتی است احساسش میکند را ببیند و به او حق انتخاب دهد ، یونگی ابدا دوست ندارد فرد مظلوم دیگری را هم به زور وارد این سیاهی بکند !
اگر امگای نازنینش این آلفای بی لیاقت را نپذیرفت او میتواند به راحتی کاری که سال ها بود خود را از آن منع میکرد را انجام دهد ؛
خودکشی!
او سالهاست که به بالای کوه میرود و بعد از کلی اشک ریختن خود را آماده پریدن میکند که ناگهان صدایی در سرش اورا امید و نوید جدیدی میدهد ، «جفت تو منتظر توست» ، «شاید تو تنها امید زندگی آن امگای زیبا باشی» سپس او با امید جدیدی که در قلبش روانه شده دست از نابود کردن خودش و این زندگی احمقانه برمیدارد و زندگی امیدوار میشود .
BẠN ĐANG ĐỌC
Jasminium |
Fanfiction🤍 از قدیم گفته اند «و تنها چیزی که گرم نگهمان میدارد ، آتش مقدس امیدواریست ! » اگر یونگی آخرین امید خود را از دست بدهد این تن سرد و خسته اش را به راحتی و بدون هیچ عذاب وجدانی نابود میسازد ! این خط و این نشان ... °°°°°°°°°°🌨 (برای مدتی کوتاه متو...