تنها امیدِ آلفایِ ویرانه

551 147 71
                                    

هوا ابری و آسمان خاکستری بود و باد خشک و سردی می‌وزید ،اسمان به تازگی رو به روشن شدن میرفت ، بخش بزرگی از زمین را یخ پوشانده بود و بیشتر چشمه ها یخ زده بود ، صدای هیچ گنجشکی به گوش نمی‌رسید و تمام حیوانات از ترس سرمای سوزان و کشنده به داخل غارها و لانه هایشان پناه برده بودند .

آلفای بزرگ روی تخته سنگی سرد کنار رودخانه نشسته بود ، باد از لابه‌لای موهای نسبتا بلند و به رنگ شبش می‌گذشت و آن مرد خسته از زندگی را بیش از پیش زیبا و با شکوه می‌ساخت .

چه پارادوکسی! آلفایِ ویرانه ای که همچنان با شکوه به نظر می‌رسد !

یونگی با چاقوی تیزی که در دست داشت، مشغول شکل دادن به تکه چوبی در دستش بود ،
چه شکلی ؟
آه حتی خودش هم نمیدانست !
فقط داشت تمام حرص و خشم خود را از دنیا ، سر آن تیکه چوب بی گناه خالی میکرد !

انگار که تمام فرشتگان با تکه ذغالی بدرد نخور روی پیشانی اش نوشته باشند «این گرگ تا آخر عمر بخت سیاهی داشته باشد »
حقا که همینطور بوده است ، آخر این حجم از سیاهی دلیل دیگری ندارد !

او حتی از موقع بدنیا آمدنش هم نکبت و ذلت از سر و رویش می‌چکید !

چرا فقط خدا کاری نمی‌کرد تا مثل بقیه دست جفتش را بگیرد و با خوشی کنار هم زندگی کنند؟

اصلا گیریم که جفتش را هم پیدا کرد ، به او از کدام سیاهی بختش بگوید؟ کدام امگای بخت برگشته ای حاضر میشد که با این چنین آلفایی جفت شود ؟

از آن پدر و مادر بی مسئولیتش بگوید ؟

یا از آن کودکی و نوجوانی پر از بدبختی اش؟

او حتی این روز ها هم که آلفای بالغی شده و از آن قبیله نحس به قبیله کوک پناه آورده بازهم آن گذشته چرکین را به دنبال خود کشانده و آورده !

حتی اینجا هم نگاه های خیره و پچ پچ های در گوشی دیگران را میبیند و بیشتر از گذشته درون پوسته سرد و خشن و بی خیال خود فرو میرود !

اورا حتی میتوان به عنوان ساکت ترین آلفا و سردترین یخ روی زمین نام گذاری کرد !

او فقط میخواست جفتش را که مدتی است احساسش میکند را ببیند و به او حق انتخاب دهد ، یونگی ابدا دوست ندارد فرد مظلوم دیگری را هم به زور وارد این سیاهی بکند !

اگر امگای نازنینش این آلفای بی لیاقت را نپذیرفت او میتواند به راحتی کاری که سال ها بود خود را از آن منع میکرد را انجام دهد‌ ؛

خودکشی!

او سالهاست که به بالای کوه میرود و بعد از کلی اشک ریختن خود را آماده پریدن میکند که ناگهان صدایی در سرش اورا امید و نوید جدیدی میدهد ، «جفت تو منتظر توست» ، «شاید تو تنها امید زندگی آن امگای زیبا باشی» سپس او با امید جدیدی که در قلبش روانه شده دست از نابود کردن خودش و این زندگی احمقانه برمیدارد و زندگی امیدوار میشود .

Jasminium |Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ