برفَکِ عسلیِ منْ

583 142 91
                                    

خورشید پشت ابر های زمستانی و پر از برف گیر افتاده بود ، باد وحشی از سمت کوه های شرقی می وزید و برف های خوابیده روی زمین را همراه خود جا به جا میکرد .

کوه های اطراف را برف پوشانده بود و آسمان سفید دیده میشد ، گویی که تمام جهان را با رنگ سفید نقاشی کرده باشی .

آلفای نفس بریده به روی اسبی تازه نفس نشسته بود و جلو تر از امگایِ جئون آرام آرام حرکت می‌کرد .

قد آلفا خمیده شده بود و دیگر خبری از آن آلفای پر غرورِ همیشگی نبود، گویی که به ناگَه تمام امید ها از وجودش پر کشیده باشد و بختک ترس و اندوه روی قلبش جای آن را گرفته باشد .

«در گسترهٔ بی مرز این جهان تو کجایی؟ »*

تکه شمع کوچکی قلب اورا گرم کرده بود و حال امروز بادِ بلندِ حقیقت آن شمع را تا ابد خاموش کرده بود ، آلفای تنهای این قصه دیگر امیدی به وصال با جفت خویش نداشت .

«در گسترهٔ بی مرز این جهان تو کجایی؟ »

اگر از دور دست ها نگاه میکردی نقطه ای تیره بخت را در میان انبوهی از سفیدی می‌دیدی ،
چه هنرمندانه !!
تنها یونگی می‌دانست که زندگیش چیزی جز یک نقاشی بی معنی و پوچ نیست ، نقاشی که خالق آن تنها رنگ نحسِ سیاه را میشناسد و تمام این تکه کاغذ پوسیده را با آن رنگ‌کرده است .

«در گسترهٔ بی مرز این جهان تو کجایی؟ »

آلفا در حال و هوای سنگین اطراف خود غرق شده بود و فارغ از دنیای اطراف خویش به راهش ادامه میداد و می‌رفت ، امگای بیچاره مدام چشمانش روی آلفا چرخ میخورد و نگران حال برادر عزیزش بود ،
چه کاری کرده بود !
اگر یونگی را با خود نمی آورد و تنها با پدرش حرف میزد شاید بهتر میفهمید جفت یونگی عزیزش کجاست و چرا پدرش اینگونه سرد و ترسیده رفتار کرد .

تیهونگ کمی مصنوعی و مسخره خندید و گفت

_هه هه ! هیونگ، میگم چقدر خوب شد پدرم بهمون اسب داد تا باهاش برگردیما !

و بعد پر از استرس نگاهش را به آلفا دوخت ولی دریغ از کوچک ترین حرکتی از یونگیِ خسته

_آمممم....میگم هیونـــگ از وقتی برف اومده چقدر این کوه ها قشنگ شدن ! نه؟

و همچنان صدای هو هو باد بود که در دشت می‌پیچید

امگای بیچاره که نمیدانست دیگر به چه حرف مسخره و عجیبی روی بیاورد ناگهان با دیدن پل نمک فریاد بلندی کشید

_هیـــــونگـــــ ! پل نمک !!

یونگی که با فریاد بلند امگای لاغر مردنی از حال و هوای خودش بیرون کشیده شده بود با حالت گیجی به ته نگاه کرد و سرش را تکانی داد

_چی میگی بچه ؟

تهیونگ به چشمانش چرخی داد و گفت

_قولت یادت رفت ؟ گفتی وقتی برگشتیم میریم پیش پل نمک !

Jasminium |Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon