یا مالِ مَنْی ؟؟

185 56 20
                                    


دوباره همان جای قبلی ایستاده بود ، همان جایی که برای او مثل مرکز جهان بود ، مرکز خلاص شدن از شر همه درد ها ، اما یک فرق بزرگی وجود داشت:

یونگی دیگر آن آدم سابق نبود

اینبار کاملا مرده بود از هم پاشیده شده بود دیگر حتی کور سوی امیدی هم از جفت قشنگش ته دلش نمانده بود که مانع پریدن از آن کوه بلند شود

شاید وقتش رسیده که این زندگی تمام شود ، دوباره یونگی و کوه بلند و فکر تمام شدن همه این ها ، اینبار بدون هیچ امیدی !

به لب پرتگاه نزدیک میشود ، دست هایش را باز می‌کند گویی که انگار میخواهد مرگ را با تمام وجود به آغوش بکشد

چشم هایش را نمی‌بندد ، میخواهد تا آخرین ثانیه سفیدی ناامید کننده برف را ببیند ، برای آخرین بار آسمان ابری رو نگاه کند و به خاطر بسپارد

اکنون وقتش است ؟

(نگاهی به گذشته )

یونگی هنوز روی زانو هایش نشسته بود و مبهوت به جای خالی جفت زیبایش نگاه میکرد ، چه شد ؟ خودش هم نمیدانست !
برفی زیبایش چشم بهم زدنی از آغوش ته فرار کرد و با تمام توانش از آنها دور شد ، بدون اینکه هیچ حرفی بزند !
مگر قرار نبود وقتی جفتش را دید او را عمیق در آغوش بفشارد و ببوسد؟ پس چرا او همچون آهویی ترسیده از چنگال گرگش گریخت ‍؟

: هیونگ

چشم های یونگی با صدازده شدنش توسط ته به سمت امگای بیچاره برگشت و روی گونه کبودش خیره ماند

دقایقی قبل وقتی می‌خواست پشت سر امگایش بدود و جلوش را بگیرد تا حرفی بزند تهیونگ جلوش را گرفته بود و باهم گلاویز شده بودند ، عصبانی بود و ناخودآگاه روی امگای برادرش دست بلند کرده بود ، لعنت بر خودش !

شرم میکرد به تهیونگ نگاه کند ولی همزمان خشم عمیقی را هم احساس میکرد ، اگر تهیونگ جلویش را نگرفته بود الان جفت زیبایش کنارش بود و حداقل کلمه ای از آن زیبای سفیدبرفی می‌شنید .

:هیونگ!!

:چیه ؟ ها؟ بنال دیگه تهیونگ

امگای یاس با استرس و ناراحتی از جایش پاشد و کمی تکان تکان خورد در آخر عزم خود را جزم کرد و با صدای بلندی و به سرعت گفت

:جفتت ، بهترین دوست منه اسمش جیمینه و تا جایی که یادم میاد هیچ رایحه ای نداشته و تقریبا چند وقته دیگه قراره با پسر رهبر ارتش قبیله بابام ازدواج کنه !!!

بعد از تمام شدن جلمه اش سریع چشم هایش را بست و منتظر هر واکنشی از سمت یونگی ماند
ناگهان کل دنیا بر سر یونگی آوار شد
دست و پاهایش سست شد و قبلش درد گرفت
با صدایی که به زور میشد شنید گفت

:چی گفتی ؟

تهیونگ سرش را پایین انداخت و آرام زمزمه کرد

:متاسفم هیونگ ولی اون جفت داره... یعنی به زودی قراره جفت بشن

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Oct 12 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

Jasminium |Where stories live. Discover now