۱. سه قلب در حسرت

288 61 34
                                    


" رئیس وو! این بعد از ظهر باید برین پکن دنبال شیچون"

مرد قدبلند به نشونه‌ی فهمیدن سری تکون داد. صندلیش رو به سمت دیوار شیشه‌ای اتاقش چرخوند و از بالا شهر گوانگژو رو که زیر نور نارنجی‌رنگ خورشید، زیبا و روشن به نظر می‌رسید، برانداز کرد.

" منم همراهتون بیام، رئیس وو؟"

" نیازی نیست تائو، میتونم تنها برم. برنامه‌های کاری فردا رو کنسل کن"

"چشم رئیس وو"

وویفان پل بینیش رو ماساژ داد و نفس عمیقی کشید. به پشتی صندلی تکیه داد و چند بار آه کشید.

واقعا بدشانس بود. از شنیدن کلمه‌ی پکن متنفر بود، چه برسه به اینکه بخواد سفر کاری به اونجا داشته باشه. حتی نسبت به اسم اون شهر، بی‌میل بود.

ولی خب، اون باید دنبال پسر پنج ساله‌اش می‌رفت.

***

سفر از گوانگژو تا پکن، دو ساعت و نیم طول کشید. ییفان بدون معطلی یه بلیط هواپیما رزرو کرد و با تاکسی خودش رو به فرودگاه رسوند.  

وقتی به پکن رسید، به آپارتمانش رفت. ساکت روی مبلی تو لابی نشست و منتظر موند. با صدای باز شدن در آسانسور به عقب برگشت و ناخودآگاه با دیدن پسر کوچیکش؛ که خیلی زود داشت بزرگ میشد، لبخند زد.

"هونی"

"بابا!"

پسر کوچولو به طرف پدرش دوید و محکم بغلش کرد.

"هونی دلش برای بابا تنگ شده بود"

پسر با لحن شادی گفت. حضور پدرش اینجا واقعا خوشحال‌کننده بود.

"کریس"

"لونا"

زن به کریس نگاه کرد. مردی که مثل همیشه جذاب بود و جذابیتش مورد تایید همه بود. ولی متاسفانه این مرد جوان خوش‌قیافه، قلبی برای عشق ورزیدن نداشت. کریس مثل پرنده‌ای بود که نمیتونست اسیر قفس بمونه.

رابطه زناشویی ناراحتش می‌کرد. لونا متوجهش شده بود. از اول زندگی مشترکشون! چون ازدواجشون اجباری بود.

مسئله تجارت کمپانی نبود، فقط یه قول دو طرفه بود. نه کریس و نه لونا تا وقتی که ازدواجشون رسما ثبت شد، حق سرپیچی نداشتن.

رابطه‌ی اون‌ها همیشه بی‌روح بود. کریس سرگرم کارش تو گوانگژو بود و لونا تو پکن مشغول بود. این وضعیت ادامه داشت تا زمانی که پدر کریس، هر دو رو مجبور کرد برای یک ماه خونه بمونن. همون موقع بود که لونا باردار شد. و کریس دوباره ازش فاصله گرفت.

The Immutable Truth (Persian Translation) Where stories live. Discover now