P1

90 10 2
                                    


ویالون خاک خورده قصر دئوگو توی تاریک ترین دیالوگ شهر همراه چراغ های نیمه روشن کوچه خلوت

پنجره ی شکسته دئوگو که ویالون رو از طبقه آخر تو دید خیابون خلوت میزاشت و صدایی که روح اون خونه از ویالون در میاورد

اون مینواخت و اهمیتی به مردم ترسیده رهگذر نمیداد

هیچ چیز در اون ثانیه مهم تر از نواختن نبود

خب روح ها که تفریح زیادی ندارن و روح گوشه گیر زندانی در دئوگو قطعا از این موضوع فارق نبود

پاریس نسبت به صد سال گذشته خیلی تغییر کرده بود خیلی جاها تامیر و بازسازی شدن ولی دئوگو همچنان بعد صد سال توی اون خیابون قدیمی زنده بود هیچکس جرعت نداشت روح خفته توی اون قصر رو بیدار کنه

البته آدم های کمی نبودن که قصد داشتن شجاعتشون رو با خرافات صدا کردن به بقیه ثابت کنن

اما سرنوشت هرکس ترسیدن از اون بود....دئوگو نفرین شده بود

نه توسط یه جادوگر و نه توسط یه روح

اون توسط آدم های اطرافش نفرین شده بود

پاریس 1899 دئوگو-

_اون یه پسره....تبریک بگید...ایشون پسری به دنیا آوردند

+بده ببینمش طبیب

_سرورم...ایشون...ایشون

+چیشده طبیب چه اتفاقی برای بچه ی توی شکم افتاده که منو ازش بی خبر نگه داشتین

طبیب به چهره آشفته ملکه عمارت نگاهی انداخت اون مادری نگران بود 9ماه بچه داخل شکمش رو حمل کرده بود مهاجرت سختی رو از کره به پاریس داشت

همسرش که مردی اهل پاریس بود بد دیدن وضعیت نامتعارف کره ترجیح داد به سرزمین مادریش برگرده

+چرا حرف نمیزنین...بچم کجاست طبیب بچمو بیارین

با اشاره طبیب پتوی سفیدی رو در دست های مادر گذاشتن

مادر ثانیه ها خیره به بچه ای با چشم های بسته موند

پسر بچه لای پتو از سرما توی زمستون به خدش پیچید

_این بچه شومه سرورم

مادر بار دیگه به چهره پسرش نگاه کرد....موهای سفید و پوست روشنش شبیه افسانه ها و هیولاها بود همان ها که خوناشام نام داشتن....پلید و شوم

+ساکت شو طبیب....ساکت شو اون بچه ی منه...ساکت شو طبیب ...پسر منه طبیب

پسر بچه رو از دستان مادرش گرفتن و سعی کردم ملکه اون عمارت رو آروم کنن

پدر بچه رو نزد همسرش بردن تا بتونه در آروم کردنش نقشی داشته باشه

اما پسر سفید و بور اون عمارت که تازه پا به دنیا گذاشت بود ساکت بود

انقدر ساکت که طبیب در شک به سر میبرد

پسرک سفید چشم هاش رو باز کرد و حدس طبب درست بود

چشم های اون پسر هم پلید بودن

سفید سفید.......

اما پسری که با سفیدی تمام به دنیا اومده بود در قصر تاریک دئوگو جایی داشت؟

+اون پسرته مرد...نمیتونی رهاش کنی...نمیتونی به خرافات بیشتر از پسرت اهمیت بدی

×اون پلیده....با خودش بدبختی و خفت میاره نگه داشتنش حماقته عزیزم

+ولی اون پسرته...اگه اونو از این عمارت بیرون کنی منم باهاش میرم...شنیدی ؟

×زن زن زن...ببین چی کار میکنی...من..آه باشه...نگه اش میداریم

لبخند روی لبهای مادر شکل گرفت

×ولی به یه شرط...هیچکس نباید بفهمه این پسر به دنیا اومده...میگیم از دنیا رفته برای همیشه و همیشه

+ولی

×ولی نداره...هیچکس نباید بفهمه چنین کسی توی عمارت ماست



های گایز خوشحال شدم از برگشتنم

اوم حمایتش کنین ممنونتونم


 ووت و کامنت فراموش نشه

دوستون دارم

دئوگو:)Where stories live. Discover now