P4

31 7 0
                                    


پاریس 2022 دئوگو

روی چمن های باغ اون قصر فرود اومد...چمن هایی که معلوم بود کسی سالهاست بهش رسیدگی نکرده

قدم هاشو سمت در ورودی قصر کشید دروغ بود اگه میگفت نترسیده

ولی روح ها هم میترسن؟

در قصر باز بود و این هوسوک و بیشتر به جلو فرا میخواند

در با صدای جیر بازتر شد و هوسوک خودشو داخل کشید

قصر شبیه توی فیلم های دیزنی بود

تاریک و پر از تار عنکبوت...میز بزرگی از غذاهای مختلف و لوستر خاک گرفته....

بیشتر شبیه خونه های متروکه بود

خونه ای که بیشتر وسایلش شکسته بوو...انگار که زلزه اومده باشه....

مثل داستان دیو و دلبر ...هوسوک فکر کرد الان یه دیو اون رو تا ابد حبس میکنه

یه دیو با گل رز قرمزش

اما اون پسر با ویالونش شبیه دیو و گل رزش نبودن...شایدم بودن هوسوک که چیزی نمیدونست

پاریس1921 دئوگو-

با صدای شکستن چیزی دست از نواختن برداشت

ویالونش رو همونجا رها کرد

یونگی_کی اونجاست

جوابی نشنید...هیچ جوابی اما مرد سیاه پوش روبه روش نمیتونست توهم باشه

یونگی به چاقو توی دستای مرد نگاه کرد

×خوب بهش نگاه کن...قراره با همین جونتو بگیرم

یونگی_جون من ارزش گرفتنش رو داره مزد ناشناس؟

×آره پسر ....جون تو میتونی خیلی ارزش بالایی داشته باشه برام

یونگی_جسمم رو بگیری..روحم رو چیکار میکنی؟

×روحت؟

با تمسخر گفت و خنده ای کرد

یونگی_اگه روحم بره این خونه ام باهام میره

×درست مثل بچه هایی ...داستان های تخیلی رو باور میکنی و بیانش میکنی

با چاقو نزدیک تر اومد

یونگی قدم هاشو عقب تر برد

و اون مرد نزدیک تر میشد

ولی یونگی نمیخواست به دست های اون مرد بمیره

اینکه فردی جونت رو بگیره خیلی بده چون ممکنه اون فد پشیمون شه و تا آخر عمر عذابش به گردنش بی افته

آره یونگی نمیاواست قاتلش گناهکار باشه

اون پسر سفیدی بود....ولی نه رنگ موها و چشاش...اون قلب سفیدی داشت

به پنجره اتاقش نگاهی انداخت

دوید سمتش و خودشو محکم بهش زد

شیشه های پنجره شکست و جسم بی روح یونگی روی زمین افتاد

صدای شیشه خورده های اتاق آخر قصر دئوگو کل پاریس رو لرزاند

انقدر عمیق لرزاند که هیچکس جرعت برگشتن به دئوگو رو نداشت

دئوگو در ثانیه سه متر بخ پایین فرو ریخت

جنازه های افرادی که طبقه های پایین بودن و در انتظار شروع جشن هرگز از زیر خروار ها خاک پیدا نشد

و افرادی که جون زنده به در برده بودن هرگز جرعت نکردن دوباره ب دئوگو برگردند

و خرافات کم کم شروع شد و ترس ها از دئوگو شده بود داستانی که تتی بزرگ هاراهم میترساند

پاریس2022 دئوگو-

یونگی_ از سرک کشی توی خونه دیگران لذت چندانی میبری نه

انقدر خیره پسر موند که یادش رفت به این موضول توجهی کنه که هیچ زنده ای نمیتوته اونو ببینه

هوسوک_اینجا خونه ی توعه؟

یونگی_بله اینجا عمارت من بوده و به یاد ندارم کسی رو دعوت کرده باشم با خلوت گاهم

هوسوک_حتما باید اینو اونو دعوت کنی بیان دیدنت؟چرا فقط یه مهمون ناخونده قبول نمیکنی

یونگی تکخندی زد

یونگی_همین که اینجایی یعنی مهمون امشبم رو قبول کردم و اینو مدیون مرگت هستی

هوسوک اخمی کرد

هوسوک_ولی من نمردم...

یونگی_برخلاف من

سکوتی بینشون افتاد

هوسوک_خوب مینوازی

یونگی_از کودکی اینکار رو به یاد گرفتم...نواختن موسیقی همچو هنری بود که هیچگاه نمیشد ازش خسته شد

هوسوک_عاها....میدونی فک میکنم دوره حیات منو تو خیلی فاصله زمانی داشته

یونگی_باهوشی...من 100سال پیش مردم پسر

هوسوک_100سال؟ یعنی حتی بعد 100سال هم نتونستی به بالا بری...و روحی؟

یونگی_این مجازات تعیین شدست...

هوسوک_مجازات برای چی؟

یونگی_مجازاتی برای افرادی که به زندگی خودشون پایان میدن

هوسوک_به عبارتی که امروزه استفاده میشود اعلاحضرت خودکشی میکنن درسته؟

یونگی_نمیدونم...من به زبان و ادبیات این دوره آشنایی ندارم...

هوسوک_وا یعنی مثلن تو خیابون ندیدی آدمارو که حرف میزنن؟

یونگی_من بیرون نمیرم...هرگز خارج از این قصر را ندیدم برای من بیرون این درها فقط هیچی هست نمیتوانم هیچی را به زبان آورم 


ووت و کامنت فراموش نشه

دوستون دارم

دئوگو:)Where stories live. Discover now