P3

38 7 0
                                    


پاریس2022 بیمارستان وی-

هوسوک_اگه من اینجا وایستادم....پس تویی که رو تخت خوابیدی کی هستی

با خودش زمزمه کرد...

یواش قدم هاش رو به سمت آیینه برد...تصویری نداشت...قلبی و بدنی هیچ چیز نداشت اما خودش رو حس میکرد...وجودش رو حرف هاش رو همه رو

در باز و شد و پرستار جوونی برای چک کردن بیمار وارد شد

هوسوک سعی کرد اون پرستار رو متوجه خودش کنه

اول پرستار رو صدا زد و بعد دست هاش رو سمت پیرهن سفید پرستار برد

اون پارچه رو گرفت و کشید تا توجه اون فرد و رو به خدش جلب کنه

پرستار با حس کشیده شدن فرم تنش به سمت در برگشت و با ندیدن چیزی بیخیال سری شونل ای بالا انداخت و حواسشو به کارش داد

هوسوک یواش قدم هاش رو اون خانم دور کرد و سمت در باز شده رفت

از در عبور کرد و داخل بیمارستان گشت

آدم های مختلف که هرکی بهر بیمارش یا بهر درمانش اومده بودن

بخش شلوغ باعث شده بود کسی توجهی بهش نکنه و یا شاید هوسوک میخواست اینطور تصور کنه

پاریس 1921 دئوگو -

_امشب شب مهمیه دوشیزه؟

خدمتکار با دیدن ارباب جوانش توجهش رو به اون داد

+بله سرورم امشب زاد روز شماست

_ولی...مگه منو از زیر پل ها پیدا نکردند؟ آخه پدر همیشه این رو میگفت که متلق به این خاندان نیستم دوشیزه کلوریدا....پس چطور تاریخ زادروز من رو میدانن؟

+خب...خب ارباب جوان تاریخ پیدا شدن شما توسط ارباب مین میتواند زادروز شما باشد

خدمتکار دست پاچه گفت

_عجیب است...من 22سال دارم و تابه حال زادروز من جشن گرفته نشده بود....چیشده که به سر پدرم زده این روز رو برای ازرافیان مهم کنه دوشیزه کلوریدا؟

+نمیدونم ارباب جوان حتما پدرتون امسال سرشون خلوت تر از همیشه هست

_امیدوارم حرف های شما درست باشد دوشیزه

اما ارباب جوان عمارت میترسید...از پدرش و نقشه های او

اون در این عمارت فرقی با یک حیوان نداشت...باید هروقت او میگفت برمیخواست و هر وقت اون میخواست میخوابید

اون تعلیم دیده بود که مطیع باشد...شاید پدرش او را انقدر مطیع کرده بود چون میترسید

×همه چیز برای امشب فراهمه تو نگران هیچ چیز نباش...امشب اون پسر برای همیشه از بین میره....حکومتت دوباره بر میگرده مرد

+زودتر تمومش کن....اون آدم شوم رو زودتر از توی خونه ی من وردار

پاریس 2022 خیابان -

گهگاهی در چشم بچه های کوچک تر میامد و محو میشد

انکار واقعن وجودش از بین رفته بود

هوا کم کم رو به تاریوی میرفت و اون دیگه حتی بیمارستان رو هم به یاد نمیاورد

شاید بهتر بود شب را جایی به جز اینجا استراحت کند

اما خونه چه کسی میتوانست بمونه

اون رسما حالا روح سرگردانی بود که بی خانمان بود

هوسوک_جالب اینجاست که حتی بعد مرگمم جایی رو ندارم...

اون خاطرات رو یادش می اومد...اینکه چطور از علاقش ترد شده بود...اینکه چطور خانوادش میخواستن بکشنش که فقط آبرو خودشون حفظ شه اون همه چیز رو یادش بود

کوچه هارو رد میکرد تا اینکه به کوچه خلوتی رسید

صدای دوچرخه بچه ای که از خیابون گذر میکرد تنها صدای اون اطراف بود

و تنها خونه اون خیابون بزرگ یک قصر کهنه و قدیمی بود

هوسوک_یعنی یک موزه و جای عمومیه شاید بشه شب رو توش بمونم

با خودش گفت و سمت خونه رفت....در اون خونه بسته بود به پلاک اون خونه نگاهی انداخت

دئوگو

این اسم رو که خوند کوچیکه برای ثانیه ای سکوتش رو از دست داد و صدای ویالون سمفونی زیبایی همراه با بادی که لابه لای درختا میپیچید ایجاد کرده بود

این صدای ویالون از داخل این قصر بود؟

کمی سمت داخل کوچه رفت و از پایین به پنجره شکسته و ویالون داخل اتاق نگاهی انداخت

و پسری که درحال نواختن ویالون بود...پسری با کت های قدیم و سفیدی که زرح های طلایی رنگ اون رو شبیه شاهزاده های قصه ها کرده بود

موهای سفید و چشم هی بسته اش همه و همه هوسوک رو وادار میکرد سمت در حرکت کنه و از در دئوگو بالا بره و خودشو توی حیاط اون قصر پرت کنه

پاریس 1921 دئوگو -

پشت ویالون رفت....توی تمام این سالها به پوشیدن لباس های سفید و زرق و برق دار عادت کرده بود

تا اومدن مهمون های پدرس خیلی زمان زیادی نمونده بود

پشت ویالون نشست و خواست از آخرین فرصتش توی امروز برای نواختن استفاده کنه

عقربه ساعت با تیک بلندی ساعت 8شب رو اعلام میکرد

و پشت اون صدای ویالون قصر دئوگو رو پر کرد

یونگی مینواخت و مینواخت

بی حواس از صدای باز شدن در

کی میتونست به اتاق شوم اون پسر بیاد؟


ممنونم که میخونیدش 

ووت و کامنت فراموش نشه تایم آپ هم هر روزه احتمالن

دوستون دارم

دئوگو:)Where stories live. Discover now