پارت اول_پایان من

218 23 0
                                    


"نه پسرممممم"
با یادآوری فریاد دردناک مادرش دوباره تمام بدبختی هاش رو یادآور شد
و زد زیر گریه راننده لیموزین نقره ای که داشت از ایینه پسرک خوش
چهررو تماشا میکرد با دیدن هق هق یهویی پسرک تو شوک عجیبی رفت
دلش برای پسرک سوخت چیزی راجب زندگیش نمیدوست اما این رو
خوب می فهمید که اتفاقایی که قراره بیافته حقش نیست
ماشین نقره ای رنگ و گرون قیمت رو جلوی درب بزرگ عمارت که بی
شباهت به دروازه نبود نگه داشت
بیسیمش رو برداشت و اعالم کرد که پشت دره
از ایینه نگاهی به پسرک انداخت که یه گوشه کز کرده بود ولی دیگه اشک
نمیریخت هیچ حرکتی نمی کرد انگار که مرده بود......
"پسرجون"
سعی کرد صداش کنه تا متوجهش کنه رسیدن
پسرک بی دفاع سرش رو بالا آورد اصلا متوجه رسیدنشون و حرکت نکردن ماشین نشده بود با نگاهی که ترس از چشماش شره میکرد به
بیرون شیشه دودی رنگ ماشین نگاه کرد
وقتی عمارت که بی شباهت به قصر نبود رو دید سر جاش خشک شده و تنها چیزی که تو ذهنش بود این بود که"بالخره زندگی نکبت بارم تموم میشه و قراره تو اوج بدبختی بمیرم "

در باز شد و ماشین حرکت کرد وقتی که ماشین وارد حیات عمارت شد ایستاد
راننده جوان از توی ایینه نگاهی به پسرک یخ کرده انداخت و بهش اشاره کرد که پیاده شه
دستاش حتی جون تکون خوردن هم نداشتن
راننده جوان که تعلل پسر رو دید ناچارا پیاده شد با سمت عقب ماشین اومد و دردو برای پسر باز کرد
با باز شدن در پسرک از بهت خارج شد و چشمهاش به سنگ فرش زیر ماشین داد حس میکرد بالای آتشفشانه و اگر پاشو بزاره پایین قطعا داخل مواد مذاب فرو میره

"هی تالهی داری چه غلطی میکنی نکنه سیندرال با خودت اوردی که زحمت پایین اومده به خودش نمیده"

با صدای زنی که از دور می اومد نگاهش رو از سنگ فرش گرفت و به زن میان سال داد که با عصبانیت محسوس به ماشین چشم دوخته بود
راننده ترسیده از نگاه زن بازوی پسرک رو گرفت و مجبورش کرد پیاده
بشه و اون مثل یک مرده متحرک به دنبال راننده جوان کشیده میشد به پله
ها که رسیدن راننده توقف کرد
"چیکارش کنم"
راننده گفت و خب مسلما مخاطبش زن مسن بود
"هی پسرک هرزه اگه به پاهات برای ادامه زندگی نیاز داری و دوست
نداری از دستشون بدی زود باش دنبالم بیا"
ناچارا از پله ها بالا رفت و به دنبالش از درب نسبتا بزرگ و پر زرقوبرق عمارت رد شد
اون عمارت قطعا زیباترین چیزی بود که تو عمرش دیده بود ولی اینا تو این شرایط اصلا براش مهم نبود
فقط میخواست چشم باز کنه و ببینه که همش یه کابوس بوده تمام این دوسال پر از رنج و بدبختی کابوسی بیش نبوده و تو اوج جوونی بدبخت
نشده
اون الان باید سرگرم کارای فارق التحصیلیش میشدو با دوستاش خوش میگذروند
ولی زهی خیال باطل دنیا قرار نبود همیشه طبق خواسته های آدما پیش بره
حداقل برای پسرک که اینطور بود
چیزی که عجیب بود خالی بودن عمارت بود کوچکترین صدایی که ثابت کنه موجود زنده ای بغیر اون دونفر تو عمارت هستن نمی اومد زن پله های عمارت رو بالا رفت و پسر به دنبالش به طبقه دوم رسیدن
زن جلوی اولین دری که دید ایستاد و بازش کرد
و پسر رو به داخل هل داد
داخل اتاق دختری با ضاهر ساده و لباسی که شبیه به یونیفرم بود ایستاده بود و انگار منتظر اومدن اونا بود تعظیم کرد

"شروع کن"

زن مسن گفت و دختر جلو اومد
پسرک ترسیده قدمی عقب رفت که بازوش در دست های نه چندان قدرتمند زن گیر افتاد

"بزار کارشو بکنه مخالفت کردنت فقط باعث اذیت شدن خودت میشه هر چند تو حتی حق کوچکترین مقاومت رو نداری"
برای بار هزارم تو دلش زجه زد و تو ذهنش فریاد زد

"اخه چرا من؟چرااااا"

زن مسن اشاره ای به دختر کرد و دختر دوباره جلو اومد ولی پسرک اینبار عقب نرفت دخترک دستش رو به پالتوی نچندان سالم پسر رسوند و
درش اورد و روی میز کنار دستش گذاشت دوباره دستش رو جلو برو و به تیشرت ابی رنگ پسر رسوند

پسرک متعجب به دست دختر خدمتکار نگاه کرد و سعی کرد بفهمه قراره چه اتفاقی براش بیافته
زن مسن که متوجه نگاهش شده بود رو به روی تخت ایستاد و روبه پسرگفت

"هر چند مهم نیس که بدونی ولی برای راحتی کار زیر دستم باید بهت بگم که برای کارایی که قراره انجام بدی الزمه بدنت تمیز باشه از هر لحاظ"

پسرک اشک دوباره تو چشماش جمع شد دستاش رو بالا آورد تا دختر
تیشرت کهنش رو دربیاره
از اینکه با بالاتنه لخت جلوی دو تا خانوم ایستاده احساس شرم داشت ولی
خوب انگار قرار بود بیشتر از این خجالت بکشه چون دستهای دختر به کش شلوار بدون کمربندش گیر کردن

2 years & 1 month Where stories live. Discover now